زنان فراموش‌شده

۷0 زنان فراموششده مرضی تعریف میکرد و دو خط در میان برمیگشت طرف مهتاب و میگفت: «خیلی خر بودی به حضرت عباس» - «خر نبودم. از اینکه ط یداد القم نم و فرداگندش درمیومد هم نمیترسیدم. عشق اگه عشق باشه، اینها همه اش سنگریزهی میون جادهس. ولی اون هم ناامیدم کرده بود. نجنگیده بود برام. میدونم که س نی نداشت، اما میشد که از پدرم و هارت و پورتش و اسم و رسمش نترسه و من رو تنها نگذاره. میشد حداقل بیاد خواستگاری شاید پدرم رضایت میداد. همین که آدمای بابام وسط کوچهی تاریک کتکش زدن و بابام هم پیغام فرستاد برای پدرشکه دودمانشون رو به باد میده، دمش راگذاشت روی کولش و غیبش زد. بهش گفته بودم بیا با هم فرار کنیم، سه روز قبل از عقدکنانم بود. گفت نم ی شه . بابات جفت مون رو میکشه .کجا بریم دست خالی و تنهایی؟ شاید هم راست میگفت. فقط ۱8 سالش بود. اونم مثل من بچه بود. اما حاال بعد از این همه سال، بعد از این همه زخمی که خورده بودم، به چه دردی میخورد برگشتنش. تازه وقتی هم که بعد از این همه سال سروکلهاش پیدا شد، جرأت نداشت زنشکه میگفت یاد الق بده و ب دوستش هم نداره رو ط جلو تا منم فکر کنم ببینم میتونم قید همه چی رو بزنم و باهاش برم یا نه؟ میخواست معشوقهی یواشکیش باشم.» ای نه ا را که میگفت صداش میلرزید. سیگارش را آتش زد، از اتاق رفت بیرون، خودش را مچالهکردکنار لوله آب گرم دم پنجره بند و خیره شده به سقف. از کنارشکه رد شدم، صدایم کرد وگفت: «بیا تا تمومشکنم. یک چیزایی توی زندگی اینقدر درد دارن که آدم همه جوره منکرش میشه . نه که نخواد راستش رو بگه. نمیتونه. نمیشه. نمیدونه اگه دنبال حقیقت باشه آخرش به کجا میرسه.» یک سیگار برای یش السک چا من آتش زد، رفت ف را با دو تا استکان آورد و همینطور که برای هردومان چای میریخت، گفت: «چند سالی از دست به سر کردن عاشق سمجمگذشته بودکه اون اتفاق افتاد.گور بهگور شدن شوهرم رو میگم. بنایی داشتیم و میخواستیم دیوار آشپزخانه را برداریم و اوپنشکنیم.

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2