زنان فراموش‌شده

هشت زن، هشت روایت ۷۱ مونده بود خونه منتظر کهکارگرها بیان و من رفته بودمکاشی انتخاب کنم. کارم که تموم شد و رسیدم خونه، دیدم لخت مادرزاد افتاده وسط هال، زیر سرش پر از خون بود و یک چاقو توی قلبش. ضربهی چاقو عمیق نبود، معلوم بود که ی ک دست ظریف و جوان و لرزان ضربه را زده. از پشت سر که افتاده بود زمین، سرش خورده بود به آجر و خونریزی کرده بود. خیلی خون ازش رفته بود. اگه زودتر رسیده بودم شاید زنده میموند .اص ید الشا همون موقع هم هنوز زنده ال بود و اگه آمبو نس خبر میکردم نمیمرد. من ال به اون فکر نم یکردم. از د اما اص ی دن تن لختش شوکه شده بودم. از اینکه یعنی سراغکی رفته بوده؟ لباس هاش همان دور و بر پخش بود. تلویزیون هنوز روشن بود. کاناپه روی فرش کشیده شده بود و عسلی کنارش افتاده بود زم ی ن . معلوم بودکه شکارش تا تونسته مقاومتکرده.کی بوده شکارش؟ هرکه بوده غریبه نبوده. میدونسته در چطور از پشت قفل میشه. چیزی از خونه کم نشده بود. نمیخواستم هیچی بدونم. نمیتونستم بهش فکر کنم. از طاقتم بیرون بود. نگار مدرسه بود و عصر میآمد خونه، اما دختر بزرگم رفته بود خونهی دوستش و هرلحظه ممکن بود برسه. خودم رو که جلوی جنازه ش پخش زمین شده بودم، جمع کردم و گفتم فقط به این فکر کن که مُرده. مُرده و همه چی تموم شده. نمیخواستم هیچکس به خاطر اون مرتیکه پای دار بره. حتی نمیخواستم بدونمکی اونو کشته.» ب ا چشمه ای گرد و بهت زده پرسیدم: رفتیگفتی تو کشتیش؟ - نه بابا دفنشکردم. هیچ کس هم نفهمید. - کجا؟ - توی خونهی خودمون.گفتمکه بنایی داشتیم . خونه هم مال خودمون بود. صد ای آهنگ را بلند کردم. زمین را اندازه یه قبر کندم و توی اتاق خواب دفنش کردم. با غسل وکفن و همه چی . بعد هم زمین را سرامیک کردم و فرش انداختم و تخت را هم گذاشتم روی قبرش و تا دخترم برسه کف زمین را هم شسته بودم. بعدش هم سه سال تمام روی همون تخت با خیال راحت خوابیدم.

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2