زنان فراموش‌شده

۷4 زنان فراموششده اتاق بازجویی، مأموره دستش را که بلند کرد بزنه توی گوش دخترم، اصال نفهمیدم چی شد. فقط صدای خودم رو شنیدم که داد میزدم سگ پدر، نعش اون ی که دنبالشی زیر تختمه، به دخترم دست بزنی تیکهتیکهت میکنم. به خودم که آمدم دیدم بند رو آب دادم. فقط چند ثانیه وقت داشتم که یک داستان سرهمکنم. تنها چیزی که مطمئن بودم این بودکه پایکسی نباید وسط بیاد. همه چیز ی الصکنم و باال روگردنگرفتم. فکر کردم بلدم خودم را خ دار نرم.» - اگه اعدامتکنن چی؟ به دخترات فکر کردی؟ یک سیگار دیگر آتش زد و گفت: «اعدامم نمیکنن، خونوادهاش راضی نم ی شن من برم با ی ال دار. روی برگههای بازجویی نوشته، النجات فیالصدق، ولیکی اینجا با راستگفتن نجات پیدا کردهکه من دومیاش باشم؟» حرفش هنوز تمام نشده بودکه آمدند دنبالشکه بیا میخواهیم هندوانه شب ی لد ا را قاچ کنیم و همه منتظر تو هستند. از آخرین اتاق بند پایین صدایشان م ی آمد که دمگرفته بودند: بسکه زندگی نکردیم وحشت از مردن نداریم ساعتو جلو کشیدن وقت غم خوردن نداریم دلم برای بابام تنگ شده تازه داشت خوابم سنگین میشد که حسکردمکسیک نار تختم نشسته و تنم را لمس میکند، همینک ه وحشت زده خواستم بابا را صداکنم، دیدم خودش است، بابا بود. انگار بختک رویم افتاده باشد، فلج شده بودم. همهی توانم را جمع کردم که جیغ بکشم، شاید مامان صدایم را بشنود و بیدار شود، چشمم را که چرخاندم دیدم مامان از گوشهی اتاق، نگاه مان میکند . از خوابکه پریدم هنوز نفس نفس میزدم و خیس عرق بودم. اولین باری نبودکه اینک ابوس را میدیدم. اول ی ن بارش، همان شبی بودک ه با مهسا حرف زدم.

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2