زنان فراموش‌شده

هشت زن، هشت روایت ۷۷ دلم میخواست به جای بافتنی یاد دادن، از خودش بگوید و نمیدانستم با کدام مهسا طرفم؟ این دخترک کم سن و سالیکه اینطور خیس و لرزان کنارم نشسته یا آن وکیل بند قلدر و خشنی که حت ی جرئت نمیکردم سالمشکنم؟ م ی ل وکاموا را دادم دستش وگفتم: «زیر و رو بافتن را قاتی میکنم و گره ها هی از زیر میلم درمیرن.» کامو ا را محکم چرخاند دور انگشتش، میلها را ماهرانه گرفت دستش و همانطوری که تند و تند میبافت، گفت: «روزای اولی که اومده بودم اینجا، یه دختر ۱8 سالهی بیدست و پای دبیرستانی بودم و بافتنی که هیچی جوراب ی النم نگاه نکنکه اینطور شستن هم بلد نبودم. به ا گرگ شدم، چند ماه اول از تختم پایین نمیاومدم وکارم فقطگریه بود.» من با بغضی که ناگهان افتاده بود در گلویم پرسیدم : «چطور طاقت آوردی؟» کاموا را یک دور دیگر دور انگشتش پیچاند و گفت: «میخواستم زنده از این خرابشده بیرون برم. اینو بهش قول داده بودم.» جمله اش تمام نشده، اشکش ریخت پایین، میل وکاموا راگذاشت زمین و آن قدر تند رفتکه نتوانستم بپرسم بهکی قول زنده ماندش را داده بود؟ چند ی، القات هفتگ روز بعد، موقع م چندتاکابین آنطرف تر نشسته بود. 20 دق ی قه مالقات که تمام شد و پردهی کابینها آمد پایین، همانطوری که داشت با دمپاییهای ال پ ستیکیاش لخ لخکنان از کنارم میگذشت، گفت: «بابات چه جوونه. بابات بود دیگه؟» - آره. بابام بود. ب ا صد ایی که انگار از ته جانش درمیآمد، بریدهبریده و آرام گفت: «شبیه باب ای من بود. دلم برای بابام تنگ شد.» - بر ای بابات؟ من... نگذاشت جمله ام را تمامکنم. انگار که برقگرفته باشدش، نقاب همیشگی را رو ی صورتشکشید و بدون اینکه فرصتی برای حرف دیگری بدهد، رفت. تا فردا عصر که ببی نمش، صد ای ش در گوشم زنگ میزد و تکرار میشد: «دلم بر ای بابام تنگ شد.»

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2