زنان فراموش‌شده

۷8 زنان فراموششده فرد ا عصر، نشسته بود زیر تنها درخت هواخوریکه خیلی وقت پیش خشک شده بود و داشت چیزی مینوشت. میخواستم خرابکاری دیروز را جبران کنم و نمیدانستم چطور؟ بین خودش و همه یک دیوار محکم کشیده بود و حتما هیچوقت نگذاشته بودکسی چشمهای قرمزش را ببیند و ترک بیافتد روی نقاب یخیای که رو ی صورتشکشیده است. شالگردنی أل که با خره به نیمه رسیده بود را بهانهکردم وگفتم، دستت سبک بود و شالم داره با یره ال م . نگاهم که کرد، تندی گفتم: «دیروز نمیخواستم ناراحتتکنم. فقط... فقط...» ج ا باز کرد که بنشینم کنارش وگفت: «تقصیر تو نیست . سخته باور کردن ای نکه آدم دلش برای بابایی که خودشکشته، تنگ بشه. اما دله دیگه بیصاحاب گاهیگهگیجه میگیره.» هنوز داشتم دنبال کلمه و جملهای مناسب موقعیت عجیب و غریبی که گ ی رش افتاده بودم، میگشتم که خودش نجاتم داد: «فیلم لولیتا را دیدی؟» - دیده بودم. - «ماجرای ما هم اولش یکجورایی شبیه اون بود. ۱4 سالم بود. درشت بودم و زود پریود شده بودم و بهم میخورد که ۱6 -۱۷ سال را داشته باشم. ول ی خب بچه بودم و نمیفهمیدم که نوازشهای بابام شبیه نوازش ها و بوسههای بق ی ه باباها نیست . تازه، از اینکه اینطوری عزی زدوردونهاش بودم خوشم هم میاومد و هی خودم را براش لوس میکردم. اولین باری که همهچی به نظرم غیرعادی اومد، شبی بود که مامانم اینا رفته بودن خونهی مامان بزرگم. من امتحان داشتم و مونده بودم خونه. همون شب بود که من را برد توی تخت خودشون و بغلم کرد و سفت بهم چسبید و هی میبوسیدم. ترسیده بودم و نمیفهمیدم داره چه اتفاقی میافته. هی میخواستم از بغلش بیام بیرون و محکم من را گرفته بود. زدم زیر گریه و عین خیالش نبود. دست هاش از زیر لباسم، رو ی بدنم میچرخید و من وحشتزده خیره شده بودم بهش. بقیهاش را یادم نمیاد که چی شد. یعنی نمیخوامکه یادم بیاد . بعد از اون، خیلی اومد سراغم. بارها و بارها. اما اون ترس و بیپناهیای را که بار اول تجربه کردم، دردش از

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2