زنان فراموش‌شده

راوی زندانی است ۹5 راهرویی دراز با اتاقهایی چسبیده به هم، شبیه راهرو مسافرخانههای کثیف و قدیمی ارزانی که در فیلمها دیده بودم. وارد راهروکه شدیم، صدای قفل شدن در را پشت سرم شنیدم : قفل چهارم. هنوز به لید گزارشم فکر میکردم و به روی خودم نمیآوردمکه این درها به رو ی من، قفل شدهاند. آخرین دری که پشت سرم بسته شد، در اتاقی بودکه باید آنجا میماندم. این آخر ی را قفل نکردند. اتاقی تقریبا ۳0 متر ی ِکه هشت تخت آهنی سه طبقه دورتا دورش چیده شده بود. روی هر تخت یک پتوی آبی رنگ با نقش ترازوی عدالت و یک پتوی سربازی طوسی یا قهوهای برای روانداز شبهای سرد اوین. زندانیها با پول ال خودشان م فههای آبی گلدار خریده ال و با ی تخت ال ها را وا ن کشیده بودند. روی طبقهی دوم تختی که روبروی در بود، یک تلویزیون رنگی قدیمی و کنارش ی ک ی خچال کوچککه یکی از زندانیهای پولدار خریده بود و تنها ی خچال کل بند بود. طبقهی سوم بیشتر تختها خالی بودند و چندتایی از تختهای طبقه دوم هم ج ای وسائل اضافه و قابلمههای غذا بودند. کف اتاق موکت نازک طوسی رنگ پهن شده بود و جلوی هر تخت یک پتوی ال سه ال شده را م فه کشیده و تشکچه کرده بودند. بیرون در، یک سطل آشغال بزرگ بود و داخل اتاق، کنار در، دمپاییهای پ ستیکی ال زندانیها ردیف کنار هم چیده شده بودند. میلههای تخت جالباسی زندانیها بود و زیر تخت، انباریشان. بعضیهاکه امید داشتند خیلی اینجا ماندنی نیستند،کیفهایشان را به جای زیر تخت، دَم دست، کنار بالش شانگذاشته بودند. وارد سلول که شدم، قبل از همه آمنه خانم را دیدم. زنی تقریبا 60 ساله با موی سپید که دفعهی قبل هم که به بند عمومی فرستاده شدم، در سلول آنها بودم. پایم راکه داخل سلولگذاشتم من را شناخت و طبقهی دوم تخت خودش را به من داد. تاکوله ام را زمین گذاشتم، برایم پتو جورکرد و م ای الفه راکه قبال به یکی دیگر از زندانیها داده بود، پسگرفت و روی پتوی من پهنکرد.

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2