زنی آرایش روزگار

110 های تن ‌ توسنی داند و زبانِ ‌ فرض تنها در قلمروی زبانِ مفهوم میسر می ‌ همچون یک پیش ی بازی ‌ انگاره (تصویر) و نمادین شعر در این فرهنگ از نظر او یکسره عرصه ورزی است. مشکل اینجاستکه ما ‌ اندیشه و اندیشه ‌ با الفاظ و فاقد هرگونه روییمکه هوشیار ‌ ای بیان از خود روبه ‌ در پرداختن به طاهره و شعر او باگونه و آ گاه در عین مستی و شوریدگی است، حالتی از «با خود آمدن» در عین خودشدگیاست: ‌ بی خودانهوا ‌ با خود آیند بی هوشیارانشوندمستوخراب گفت، ‌ زند اما نه آن جنونیکهکسروی می ‌ اینحالتی استکه با جنون پهلو می بلکه جنونیکه اقبال لاهوری در شعرشگفته است،گناهیکهکائناتدیگری حدیکه خواستار زدودنکهنگی از تماشای جهان ‌ آورد؛ شوق بی ‌ را پدید می است: ها را بر دَرَد ‌ حد پرده ‌ شوق بی بَرَد ‌ کهنگیرا از تماشا می آخر از دار و رَسَنگیرد نصیب برنگردد زنده ازکویحبیب ی او بنگر اندرشهر و دشت ‌ جلوه تا نپنداریکه ازعالمگذشت - اقبال لاهوری در وصفطاهره

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2