زنی آرایش روزگار

156 سخن پایانی خواند: ‌ خطیسیاه و محو نگاهمرا می هایتنها ‌ «آغازکوچه هایدشوار ‌ ومدخلخیابان یخراب ‌ تُفکرده استدنیا در اینگوشه هایهستیانگار اینجا ‌ وشیبفاضلاب پایانگرفته است.» خوانیم: ‌ ی مرگخود می ‌ ی لحظه ‌ یا در میانشعرهایطاهره این بیترا درباره وقتمرگگشودیز پرسشم لبشیرین ‌ به که باز بمانمز نودمیدهحیاتی ‌ چنان یابیمکه در دیگر شعرهایش. در ‌ در این بیت هم، همانگره زبانی را می دار و در بلاغت آن همچون صدایی دیگر، شاعر فقط با بیانی ‌ این زبانگره های این شعر به مرگ لبخند ‌ تک واژه ‌ گوید. تک ‌ عارفانه از مرگ سخن نمی یاریکلماتی ‌ ی ناگفتنی وقت مرگ را در این شعر، به ‌ توان تجربه ‌ زنند. می ‌ می ناپذیر از یک روشنایی، رهایی از ‌ از بلانشو چنین بازخواند: حسی برگردان پایان؟ شادی در عین ناشادی... و نه فقدان ترسو شاید ‌ زندگی؟گشایشی بی 2 گامی فراسوی آن... . با نگاهی به: 2 Maurice Blanchot, (2000) The Instant of my Death. Translated by Elizabeth Rottenberg, Stanford University Press, pp. 1-13.

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2