زنی آرایش روزگار

157 سخن پایانی آوریم. ‌ یروایتشاهدواپسین لحظاتطاهره را می ‌ در پایانسخن، ادامه بان طاهره در ایام حبس در ‌ این روایت را پسر محمودخانکلانتر، دوستاق کیشانطاهره نقلکرده است: ‌ تهران، بعدها برای یکی از هم «... تا سه ساعت از شبگذشته... قدغن بلیغ بود احدی از منزل خود ‌ ی ‌ خارجنشودو الاموردسیاستاست. پدرمواردشدو به منگفتآنچهلازمه ام با غلام دلاورا نهایت مراقبت ‌ ها سپرده ‌ احتیاط بود،کرد‏هام و به جمیع نایب را داشته باشند در جمیعگذرهاکه مبادا آشوبی بشود. تو نیز باکمال احتیاط با ها این زن را باید به باغ ایلخانی برده، تسلیم سردار کل، عزیزخانکن و ‌ غلام بایستی تا امر او را انجام داد، بیایی و مرا خبر کنیکه باید به شاه اطلاع دهم. پس از آن برخاست و با منگفت بیا. پس با هم رفتیم. همینکه به درِ بالاخانه رسیدیم، او را مهیا دیدیم. پدرم به او گفت بفرمایید که به جایی باید بروید. فوراً روانه شد. چون به در خانه رسیدیم، اسب پدرم حاضر بود. او را ی خود را بر سر او انداختکهکسی نفهمد آن سوار زن ‌ سوار کردیم و جبه جا رفتیم تا درِ باغ او ‌ است. پس با جمعی از غلامان دلاور حرکتکرده، همه را پیادهکردند و به یک اطاق تحتانیکه مال نوکرها بود، او را وارد نمودند. من رفتم بالاخانه خدمت سردار. او هم تنها و منتظر بود. پیغام و سلام پدرم را رساندم.گفتکسی در راه مطلع نشد؟گفتم نه. پیشخدمتی را خواست و از حالش پرسید که در این سفر چیزی برایکسان خود فرستاده؟گفت نه. پس مشت اشرفی به دست او ریختگفت اینها را عجالتاً برای آنها بفرست ‌ یک تا من بعد تلافیکنم و دستمال ابریشمی راکه در دست داشتگفت بگیر و اند، بهگلویشبپیچکه خفه شودکه اسبابگمراهی ‌ برو این زن بابی راکه آورده است. او روانه شد، منهم با او آمدم. من در اتاق ایستاده، اوجلو رفت. همین کم ‌ که نزدیکشد، قرةالعین نگاهی به او انداخت و عبارتیگفتکه دیدمکم

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2