زنی آرایش روزگار

60 شبح یک نام تخلصسعدی ‌ -شعر بی ۲ آنکه برآید به زبانم ‌ سخنعشق تو بی دهد از حال نهانم ‌ رنگرخساره خبر می ‌ گاهگویمکه بنالم ز پریشانی حال بازگویمکه عیان استچه حاجتبه بیانم یخاطر ‌ هیچم از دنییو عقبی نبردگوشه که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم گر چنان استکه روی من مسکینگدا را در غیر ببینی ز در خویشبرانم ‌ به ی آنمکه روان بر تو فشانم ‌ من در اندیشه نه در اندیشهکه خود را زکمندت بِرهانم گر تو شیرین زمانی نظری نیز به منکن که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم نه مرا طاقتغربت، نه تو را خاطر قربت صبوریکه جز اینچاره ندانم ‌ دل نهادم به منهمان روز بگفتمکه طریق تو گرفتم جام ‌ که به جانان نرسم تا نرسد کار به درم از دیده چکان است به یاد لب لعلت نگهی باز به منکنکه بسی در بچکانم سخن از نیمه بریدمکه نگهکردم و دیدم که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2