تاریخ انتشار: 
1397/03/31

نسرین ستوده، زنی که صورتش پیداست

فرناز سیفی

میانِ خواندن مقاله‌ی مفصلی درباره‌ی گلوریا آلرد، وکیل فمینیست معروف آمریکایی که ۴۰ سال است با دانش حقوقی به جنگ نابرابری و تبعیض علیه زنان رفته است، روی جمله‌ای مکث کردم. برگشتم و جمله را دوباره خواندم، و برای بار سوم و …

جمله چه بود؟ گلوریا آلرد در مصاحبه‌ای گفته بود که وظیفه‌ی اصلی و مهم او به عنوان وکیل، اتفاقاً نمایندگی و دفاع از موکلش نیست. این دومین وظیفه‌ی اوست. مصاحبه‌گر متعجب پرسیده بود که چه پاسخ عجیبی برای یک وکیل. پس وظیفه‌ی اصلی و اول او چیست؟ آلرد جواب داد: «وظیفه‌ی اصلی من این است که موکلم را توان‌مند کنم. به او جرأت و جسارت و شهامت این را بدهم که بایستد و برای حق خود بجنگد و خواستار عدالت شود.»

چرا پاسخ آلرد اسباب مکث کردن من شد و چندباره خواندن پاسخش؟ چون من سال‌هاست زنی را از دور و نزدیک می‌شناسم که مصداق عینی و دقیق همین جواب است. زنی که مثل گلوریا آلرد، حقوق خوانده و وکیل دادگستری است. زنی که مثل آلرد، برابری‌‌خواه و حق‌طلب است و دانش حقوقی، ابزار او برای پیش بردن مطالبات اجتماعی و تحقق حقوق بدیهی آدمی‌زاد. زنی که وقتی اولین‌بار او را دیدم در دلم گفتم: «زنی که صورتش پیداست.» اسم این زن، نسرین ستوده است.

دوازده سال پیش مأموران وزارت اطلاعاتِ ایران، من، منصوره شجاعی و طلعت تقی‌نیا را در فرودگاه امام خمینی تهران بازداشت کردند. ما به همراه جمعی دیگر از دوستان و همکارانمان در جنبش زنان ایران، برای شرکت در دوره‌ای آموزشی درباره‌ی «فمینیسم سایبری» عازم هند بودیم. از سفر همه‌ی این جمع ۱۳ نفره‌ جلوگیری شد و ما ۳ نفر با حکم قضائی بازداشت شدیم. من ۲۲ ساله بودم. جوان، کم‌تجربه، کله‌ام کمی بوی قورمه‌سبزی می‌داد و هنوز به اوضاع جهان و زندگی، خوشبین بودم.

بعد از این‌که وجب به وجب خانه‌مان را گشتند و ۴ کیسه زباله «مدرک جرم» جمع‌آوری کردند، مرا به بند ۲۰۹ زندان اوین منتقل کردند. پشت‌سر پدر و مادر و برادر مضطرب‌ و وحشت‌زده‌ام باقی مانده بودند. توانسته بودم در میان زیرورو کردن زندگی‌مان، مداد چشمی را از روی میز توالت اتاقم کش بروم، به بهانه‌ی دستشویی به توالت خانه رفتم و با آن مداد چشم، روی دستمال کاغذی شماره‌ تلفن پروین اردلان را نوشتم، زیر شماره تماس نوشتم: «به پروین زنگ بزنید. او می‌گوید چه کنید.» دستمال مچاله را یواشکی در مشت برادرم گذاشتم و با مأموران راهی زندان شدیم.

پروین اردلان پدر و مادر نگران و وحشت‌زده‌ی مرا به دفتر وکالت شیرین عبادی برده بود. آن روزها در آن زیرزمین در خیابان یوسف‌آباد، نسرین ستوده و لیلا علی‌کرمی نیز همکار عبادی بودند و درکنار هم بی‌مزد و منت از فعالان مدنی دفاع می‌کردند.

نسرین ستوده، به پدر مضطرب من گفته بود که «سرش را بالا بگیرد و به دخترش افتخار کند.» گفته بود لحظه‌ای هم از یاد نبرد که من مطلقاً هیچ جرمی مرتکب نشدم و بداند که سکوت آن‌ها، حاصلی جز ضرر برای من ندارد. پدرم بعدها گفت که آن چند جمله‌ی نسرین ستوده با آن صدای آرام و دلنشینش «مثل آب روی آتش بود». پدر و مادرم که منقبض وارد آن زیرزمین در خیابان یوسف‌آباد شده بودند، با شانه‌های فراخ و سری بالا بیرون آمدند.

چند ماه بعد وقتی در روز جهانی زن، مأموران ۳۳ زن فعالِ حقوق زن را بازداشت کردند، بعد از چند روز اطلاع‌رسانی یک‌بند وضعیت برای من جوری شد که مجبور شدم خانه‌مان را ترک کرده و جایی گم‌وگور بشوم تا شاید «آب‌ها از آسیاب بیفتد.» این‌بار ساعت ۱۲ شب به خانه‌‌مان هجوم بردند تا من را بازداشت کنند. این‌بار حتا به آلبوم‌های عروسی پدر و مادرم هم رحم نکردند و آن‌ها را با خود بردند. به پدرم گفتند «پدر بی‌غیرتی»است که نمی‌داند دخترش ساعت ۱۲ شب کجاست. او را تهدید کردند که اگر تا فردا ساعت ۸ صبح من را به دادگاه انقلاب تحویل ندهد، خود او را جای من بازداشت می‌کنند.

پدر هراسان من تلفن را همان نیمه‌شب برداشته بود و به آن زنی که «آب روی آتش» بود، زنگ زده بود. تلفن  نسرین ستوده برای موکلان و خانواده‌هایشان، ساعت نداشت. بلافاصله جواب داده بود، با آن لحن آرام و اطمینان‌بخش همیشگی‌اش پدرم را آرام کرده بود، به او گفته بود که به این تهدیدها تن ندهد. گفته بود:« نه ۸ صبح فردا، نه ۸ شب فردا، نه هیچ روز دیگری، شما بچه‌تان را نمی‌برید تحویل این‌ها بدهید. قرار نیست هیچ پدری، جگرگوشه‌ای را با دست خودش ببرد تحویل نظام قضائی غیرشفاف دهد. فردا باهم به دادگاه انقلاب می‌رویم.» نسرین ستوده بار دیگر «آب روی آتش» شده بود.

فردای آن شب نحس، در انتهای دیدارشان پدرم به نسرین ستوده گفته بود: «کاش وکلای بیشتری مثل شما داشتیم.» ستوده گفته بود کاش زن‌های حقوق‌دان بیشتری داشته باشیم که به‌ دنبال حقوق از دست‌رفته زنان باشند.

چندسال بعد، وقتی در هلند دانشجو بودم، روزی با کارت تلفن تماس خارج از کشور (آن وقت‌ها هنوز وایبر و واتس آپ در کار نبود) شماره دفتر ستوده را گرفتم. صدای آرام‌ او را که شنیدم، خودم را معرفی کردم. با مهر و محبت دیرینه‌اش گفت: «فرناز جان، فرناز جان...احوالت چطور است؟» خواست خوب درس بخوانم و به «پدر و مادر نازنینم» گرم‌ترین سلام‌ها را برسانم.

یک سال بعد از انتخابات مناقشه‌برانگیز ریاست‌جمهوری در سال ۱۳۸۸، به یاد نسرین ستوده چیزکی در فیس‌بوکم نوشته بودم. چند روز بعد، از رضا خندان، همسر و همراه او پیغامی داشتم. برایم نوشته بود که در ملاقات دیروز با ستوده در زندان، استاتوس من را برای او خوانده است. نوشته بود نسرین از ته دل لبخند زده و «گرم‌ترین سلام‌ها» را به من رسانده و خواسته «خوب بخوانم و یاد بگیرم. به این دانش‌ها و دیده‌ها و تجربه‌ها نیاز داریم.» پشت میزی هزار هزار کیلومتر دورتر از ایران، زدم زیر گریه.

از کشورم، چند تصویر شخصی و عمومی، بر تک تک سلول‌های تنم نقش بسته و همیشه با من است. مثل تصویر یک عصر معمولی و بهاری اردیبهشتی که آفتاب مورب بر نقش‌ونگار فرش خانه گسترده بود و نسیم ملایمی پرده‌های توری پنجره‌ی قدی را نوازش می‌کرد. همه‌چیز آرام و دلنشین و به‌میل بود و آن تصویر را در هزار هزار تنگنا، اضطراب و ناامنی زندگی باز با همه‌ی جزئیات به یاد آوردم و مرور کردم تا آرام بگیرم…. مثل تصویر گوهر عشقی، مادر ستار بهشتی، که قاب عکس بچه‌ی از دست‌داده‌اش، سنجاق‌سینه‌اش شده و تا ابد اگر بگویند «ظلم را تصویر کنید»،من این تصویر را نشان می‌دهم…

و در میان این چند تصویر شخصی و عمومی که در کشکولم با خودم این‌سو و آن‌سوی جهان می‌کشم، تصویر زنی هم هست کوچک‌اندام در دفتر دوستی در خیابان کریم‌خان تهران، عینک طبی‌اش را به چشم زده، موهای کوتاهِ مرتبی دارد، صدایش آرام‌ترین نغمه‌ی جهان است و شمرده و متین سخن می‌گوید و توضیح حقوقی می‌دهد و من همین‌طور که نگاهش می‌کنم در دلم می‌گویم: «زنی که صورتش پیداست.»