با ابراهیم گلستان

ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره 88 اینکار را دادهکه مرا تحت فشار بگذارد. یاروگفت: «فکر کنکه ما چرا دانم.»گفتم باهری ‌ ایم؟» خب، احمقانه استدیگر.گفتم: «نمی ‌ تو راگرفته جوریجوابداد. فکر کردم هرکه را بگویم یکچیزیخواهد گفت ‌ که آن حضرتشهبانو.»گفت: «بله؟» ‌ دیگر.گفتم: «خود اعلیحضرت،خودعلیا اندکه برویمشام بخوریم.» یارو، دومرتبه با همان لحن ‌ گفتم: «دعوتکرده مرتبهگفتم: «گمشو مردیکه! به ‌ لاتیگفت: «خودشدعوتتکرد؟» منیک یکی ‌ چی نگفتم اما اگر بخواهی به این ‌ پدر من و به باهری هرچهگفتی هیچ خواهی بکنی بکن.» ‌ زنم تویگوشت! هر کار می ‌ جور حرف بزنی، می ‌ این خرده ‌ کار بکند، یک ‌ دانستچه ‌ اصطلاح، نمی ‌ تفدر کونشخشکشد به اش مهم ‌ فکر کرد و گفت ببریدش! ما را دوباره بردند توی سلول. بقیه نیستدیگر. گیرند، اگر ‌ گیرند، نمی ‌ دانستم مرا می ‌ خواهم بگویمکه من اصلاً نمی ‌ می جوری باید جواب ‌ بگیرند چه سؤالی خواهند کرد و اگر سؤال بکنند، چه پرد بیرون دیگر. منتها، وقتی آمد بیرون، فکر ‌ مرتبه می ‌ بدهم. توی ذهن یک ای است. ‌ کرده ‌ خرده مرتبش بکنم. آن دیگر کار تمرین ‌ کنیکه حالا یک ‌ می ی مرا نگذاشتند بیاید بیرون. افراد خانواده نگذاشتند، نه ‌ کدام از اثاثیه ‌ هیچ های من ‌ یچیزها. یکی از کتابچه ‌ ها، همه ‌ یکتاب ‌ که دستگاه امنیت. همه دفتری استکه وقتی من شروعکرده بودم به خواندن، توی این دفتر برای شود ‌ ی «در خم راه»، وقتی قصه شروع می ‌ خودم... . فرضکن در قصه چیز روشن نیست. توی نور ماه، دم صبح، دو نفر توی برهوتکوه ‌ هیچ فهمد که اسمشان ‌ زدن استکه خواننده می ‌ آیند. با همدیگر حرف ‌ دارند می جوری ‌ جوری است و این ‌ شان چه ‌ شان چیست. قیافه ‌ چیست، رابطه آید. من این را در ‌ جوری پیش می ‌ گراند زندگی همین ‌ خرده تمام بک ‌ خرده

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2