زنان فراموش‌شده

هشت زن، هشت روایت ۱۷ سوزناکی که در زندان شنیده و ممکن بود روزی سر این دخترها هم بیاید. راحله بعد از نیم ساعت تازه پنجرهی سوپر ی را باز کرد. هر کس دیگری ای ن طور کار میکرد، بند پایینیها دماغش را خرد کرده بودند. آن روز اما همه ساکت بودند. حکم راحله رفته بود برای اجرای احکام، هر چهارشنبهای میتوانست آخرین روزش باشد. تا اولین چهارشنبه فقط شش روز مانده بود. خودش اما یک طوری بودکه انگار عین خیالش نیست. صبحها میآمد سوپر، جنس میفروخت و عصرها روزنامه پخش میکرد. برای هیچکس هم قصهاش را نمیگفت. قصه اش را فقط یک بار همان سال اولی که آمده بود اینجا، برای م ی ن ا گفته بودکه همزبانش بود و داروهای بند را پخش میکرد. *** از دیشب که خانمکمالی گفت از اجرای احکام برام نامه اومده، هرجا میرم همه نگاهم میکنن و پچپچ میکنن . اون موقعکه عروس شدم هم همینطوری بود. ۱4 سالم بود اما آنقدر ریز بودم که اصال به چشم نمیومدم . روزی که از دهات بغلی مال آوردن عقدم کنه، نشونده بودنم با ی ال اتاق، یک چادر سفید انداخته بودن روی سرم و همه نگام میکردن. من از اونطور نگاه کردنشون ترسیده بودم. از عباس که میگفتن دیگر شوهرته هم ترسیده بودم. تازه سربازیاش تموم شده بود و موهاش هنوز خوب درنیامده بود. تنهاکسی بود که نگام نمیکرد. نه اون روز، نه اون موقعایی که هر شبکتک میخوردم که چرا دست و پا چلفتیام، نه بعدترها که بچهی اولم رو زاییدم و دست بهم نمیزد و میگفت چاق شد ی . از پشت موهام را میپیچید توی دستش و طوری کلهم را میزد به د ی وار که چشمش به من نیفته . موهام رو هم که کوتاهکردم، از پشت طوریکه چشم به چشم نشیم هلم میداد توی پلهها. بچه که بودم از پله میترسیدم. نردهها رو میگرفتم ال و هرطور بود با میرفتم اما جرئت نمیکردم بیام پایین. پلههایی که از آشپزخونه به تک اتاق زیر شیروونی میرفت، آهنی بود، یک چیزی شبیه نردبون که یک طرفش حفاظ آهنی داشت

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2