زنان فراموش‌شده

هشت زن، هشت روایت 5۳ من با همون «قصاصش کنید» که بهرام گفت، مرده بودم و حاال فقط میخواستم با صدای بلند، طوری که همه شون بشنوند و هیچوقت یادشون نره، بگمکه من سحر را نکشتم. بگمکه من قاتل نیستم و تنهاگناهم عشق بهرامهکه ال داره ادا حا ی ی ک مرد فریبخوردهی پشیمون زن مرده رو درمیاره. طور ی با صدای بلند و محکم جلوی قاضی حرف زدمکه روزنامهها نوشته بودند مهناز بهتر از ۱0 تا وکیل از خودش دفاعکرد. فرداش که جلسهی دوم دادگاه بود اما نعشم رو بردن اونجا. از عکسهایی که تو ی روزنامه ها چاپ شده بود هم معلوم بود که اون مهناز دیروزی نبودم. تمام شب صدای بهرام توی گوشم میپیچید که میگفت اشد مجازات را برای مهناز مرندی میخواهم . قصاصشکنید . قصاصشکنید . قصاصشکنید. تو ی دادگاه، حرفش را شنیده بودم، اما انگار اونجا زهرش هنوز توی جانم نرفته بود. پام راکهگذاشتم توی زندان، از حال رفتم. مثل بید میلرزیدم و همه ی تنم داغ داغ بود. نمیخواستم بمیرم . اونم حاال که بهرام زده بود زیر حرفش و منکر عشق مون شده بود. حاال که بهرام خودش جلوتر از مادر و پدر زنش، قصاص من رو میخواست. جلسه ی دوم دادگاه، فقط ضجه میزدم که من نکشتمش. دست و پا زدنم بیفایده بود، قاضی میگفت چون اقرار به قتل کردی، حرفهای االنت اعتبار نداره. بعد از دادگاهکه تلفنکردم به بهرام بگم این شرط مروت نبود، افتاد به قربون صدقه و غلطکردنکه مجبور بوده.گفت اگه منم قصاص نمیخواستم، پدر و مادرش میخواستن .گفت حکم دادگاه هرچی باشه اون برام رضایت میگیره. تمام این ۱2 سال همین راگفت.گفت نمیگذاره اعداممکنن. تمام این ۱2 سال باورش کردم. یعنی ال اص فکر نمیکردم اینقدر طو ن ی ال بشه. اولش که اومدم، هنوز درب و داغون شکنجههای شاپور بودم و به خودم نگاه میکردم، قیافهم رو نمیشناختم . مانتو شلواری که موقع بازداشت تنم بودکهنه و پاره شده بود. یک روسری طوسی و چادر سورمهای زندان با نقش ترازو روی سرم بود. ابروهام از زمان دختری هم پرتر شده بود و زیر چشممکبود بود.

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2