زنان فراموش‌شده

54 زنان فراموششده بهرام کهگفت همهچیز موقتیه و زود تمام میشه، دیدم اینطوری نمیشه، باید به خودم برسم. نباید بگذارم بقیه فکر کننکه وادادم. موهام رو رنگکردم، رنگ زیتونی که بهرام دوست داشت. دادم یکی از همون زنای زندان ی صورتم را بند انداخت. به خواهرم هم گفتم چند دست لباس درست و حسابی وم ی الفه خوشرنگ برام بیاره. دوست نداشتم مثل بقیه زندانیها لباسکهنه بپوشم و چادر نماز رنگ و رو رفته سرم کنم. بلوزای تنگ و چسبون میپوشیدم با دامن بلند تَرک و روسریهای ساتن و صندلهای چرمی. هر وقت هم مجبور بودم بیرون بند چادر سرم کنم، فقط چادر کرپ مشکی. مقنعه م را هم شبها میگذاشتم زیر تشک که صاف بمونه برای موقع بازدید و رفتن به دفتر زندان. بعد پشت سرم حرف درآورده بودن که «خانم اجازه مخصوص داره که از اتوی کارگاه خیاطی استفادهکنه». نمیدونم چرا دوستم نداشتن؟ بهخاطر اینکه خوشگل بودم؟ روزنامهها دربارهی من زیاد مینوشتن و معروف بودم؟ میونهام با مأمورای زندان خوب بود؟ خوش لباس بودم و به خودم میرسیدم؟ به خاطر اینکه یکی مثل بهرام با اینهمه محبوبیت و معروفیت و پولداری، عاشقم شده بود؟ یا به خاطر سحر؟ حالم به هم میخورد وقتی یک طوری که صداشون بهم برسه هی میگفتن «سحر خدابیامرز، سحر بیچاره» و نفرینم میکردن که رفتم «وسط زندگی سحر». بدبخت ی من اینه که اینجا تنها زنیام که اتهامش قتل یک زن دیگهس، اونم هَووش. غیر از یکی که بچهی هووش را زنده به گور کرده و حتی منم چشم د ی دنش رو ندارم، بقیه قتلیها یک مشت زن بدبختنکه یه عمر کتک خوردن و بهشون خیانت شده و آخرش یه روز ترمز بریدن و زدن شوهره رو کشتن و ای نجام محبوب قلب ها هستن و همه دست به دعاکه یک ال وقت نرن با ی دار. به منکه میرسیدن، انگار دیو دوسر بودم. منکه میدونم از حسودیشون بود. کمکسی نیست که بهرام. همه شون قصهی زندگیم را توی روزنامه خونده بودن. سپرده بودم خواهرم هرچی روزنامه ها دربارهی من و بهرام مینویسن برام بیاره. عکس ای بهرام رو از توشون قیچی میکردم و میچسبوندم روی دیوار دور تختم

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2