زنان فراموش‌شده

هشت زن، هشت روایت 55 و بقیهی روزنامه رو میدادم بخونن تا چشم شون دربیاد. شبها به دیوار پر از عکساشکه نگاه میکردم، دلم ضعف میرفت. انگاری هنوز توی همون آپارتمان ۷0 متر ی خودمون باشیم که برای منگرفته بود و این چهار سال آخر رو اونجا زندگی میکردم . بعد دلم براش تنگ میشد میرفتم مینشستم روی چارپایهام و زنگ میزدم به بهرام، یک ساعت باهاش حرف م ی زدم و براش شعر میخوندم . چشام را میبستم و خیال میکردم باز رفته خونه خودشون، پیش سحر و بچه هاش. باز من دلم براش تنگ شده و نرسیده اونجا تلفن کردم و هی صد ای سحر میاد که صداش میکنه بره شام و من حرص میخورم و نمیخوام تلفن را قطعکنم. حتما بقیه زندانیها از این تلفنهای اختصاصی بعد از ساعت ۱۱ شب من هم لج شون درمیاومد. خب وکیل بند بودم و از صبح تا شب که اونها لمیده بودن گوشه تخت شون داشتم مثل یک کارمند زندان به وضع ۱00 تا زندانی میرسیدم، دعواهاشون را سر و سامان میدادم، سهمیه غذا و دارو رو میگرفتم و لیست مرخصیها و شیفتهای تلفن و حمام رو درست میکردم . حقم بود که آخر شب برم پای تلفن. اون موقعهایی که تو زندان سوپری بند رو هم داشتم ال که اص نمیفهمیدم چطور ی صبح به شب میرسه. سرمایهش رو بهرام داده بود. میخواست سرمگرم باشه تا رضایت رو بگیره . داشتم خل میشدم اینجا. بعد برام حرف درآورده بودنکهگرون فروشی میکنم و جنسهای خوب را برای آشناهام نگه میدارم . آخرش هم اینقدر پشتم صفحهگذاشتنکه سوپری رو ازم گرفتن. هم سوپری رو و هم وکیل بندی را. همه ش تقصیر این کلهگندههای مواد ی بود. چندباری که موقع بازرسی مواد از توی وسایلشون پیدا کرده بودم و به دفتر زندانگزارش داده بودم،کینهم رو به دلگرفته بودن. نمیدونم چطور ی با زندانیهای قتلی بند یک تبانی کردنکه رفتن همهشون عل ی ه من شکایت کردن و گفتن این آسایش بند رو بهم میزنه و نوچهبازی راه انداخته. به من چه که این دختر جوون ها دوستم داشتن و بخاطر اینکه «رفتم توی زندگی سحر خدابیامرز» ازم متنفر نبودن. صدام میکردن خاله مهناز و هرچی میخواستم نه نمیگفتن. بیشترشون از این منکراتیها و دختر فراریا بودن

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2