زنان فراموش‌شده

۷2 زنان فراموششده نمیدانم چه طور نگاهش میکردم کهگفت «قلبم از سنگ نبود دختر جون، اما منکه نکشته بودمش. فکر میکنی اگر میرفتم دنبال اصل ماجرا چی میشد؟ بدتر از فاطمهکه شوهرش میخواست جلوی چشمش به دخترش تجاوزکنهکه نبود، چی شد آخرش؟ مگه اعدامش نکردن؟ مگه برای آیداکسی تونستکاری بکنه؟ اینهمه توی روزنامه ها ازش نوشتن و براش وکیل گرفتن، مگه فایدهای داشت؟» آی د ا دوباره داشت با ی ال چوبه دار تاب میخورد. پایین دار پر از زنهایی بود که مویه میکردند و چادرهای سرمهایشان را چنگ میزدند. ترسیده بودم. - نمیترسیدی؟ - از چی؟ جوری خندید که وحشتکردم. - از اینکه جسدش زیر تختت بود؟ از اینکه بفهمن جسدش اونجاست؟ شب هاکابوس نمیدیدی؟ - «وقتی که دفنش کردم تازه کابوس هام تموم شد. تازه میشد که شب با خ ی ال راحت سرم را بذارم زمین و هی از خواب نپرم و نرم با ی ال سر دخترهام. اولش گیج بودم و نمیدونستم چی کار کنم. یکبار فکر کردم برم و همه چیز رو برای پلیس تعریف کنم. بعد دیدم اگه بپرسن بهکی مشکوکی چی بگم؟ اگه بگن چرا سرخود دفنشکردی چی؟ به تک تککسایی که ممکن بود اون چاقو رو به قلبش زده باشن فکر میکردم و نمیخواستم هیچکدوم شون با ی ال دار برن. فکر میکردم بلدم طوری قصه ببافمکهکسی نفهمه. اگه خودم کشته بودمش میرفتم سراغ پلیس . اما کار من نبود. دفنش کردم و به همه گفتم دوباره گم و گور شده. سرم به کارگاه گرم بود. بچه ها درس میخوندن . اسم شوهر هم با ی ال سرم بود و کسی جرأت نمیکرد دست از پا خطاکنه. فقط وقتایی که مادرشوهرم برای پسرش دلتنگی میکرد، یادم میافتاد که جسدش زیر تختمه. هرچند وقت یک بار میاومد و چند روزی پیش ما میموند. دخترام سوگلیهاش بودن. پایین تخت مینشست، بازوهاش رو تکیه میداد به

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2