تاریخ انتشار: 
1402/06/02

ما به دوبی سفر نکردیم

منصوره شجاعی

اهل پیشهی «اِوَز»[1] مهاجرت به شهرهای بزرگ را از بندرهای حاشیهی خلیج‌فارس شروع کردند. همانطور که فلان پیشهورِ سمنانی یا زنجانی برای ترقی و بهبود کسب‌وکار راه تهران پیش میگرفت، این راه برای تجارت‌پیشگانِ اهل اوز به دوبی و دوحه میرسید.

آن دسته از اوزی‌ها که به این راه می‌رفتند، به جدّوجَهد بازرگانانی پرمکنت شدند و منالِ به دست آورده از آن‌سوی آب را بدین سو می‌آوردند و زادبوم خویش را بدان مکنت آباد می‌ساختند؛ از مدرسه و بیمارستان و دانشگاه تا کتابخانه‌ی زنان و کودکان. باری، سبب آبادانیِ اوز همان اوزی‌های به‌دریازده و با دستِ پُر بازگشته به خاکِ خویش‌اند، مردمانی دودیاره در آمدوشدی میان اوز و دوبی.

اولین‌بار که نام اوز را شنیدم نمی‌دانستم که با «الف» نوشته می‌شود یا با «ع»، با «ض» نوشته می‌شود یا «ز». شرمنده از بی‌سوادیِ خودم، از او که نام شهرش را پشت تلفن با لهجه‌ای شیرین تکرار می‌کرد، خواستم که اسم شهر را برایم هجی کند. «الف» به زیر بند، «و» به بر بند، «ز» ساکن... یاد گرفتم: «اِوَز»! همین کافی بود که کوله‌بار سفر ببندم؛ خواسته بودند برایشان کتابخانه‌ی زنان راه بیندازم. و این به سال ۱۳۸۴ بود.

سه سالی به اوز رفت‌وآمد کردم. گاه از راه شیراز، که از فرودگاه شیراز ــ گاهی با اتوبوس و گاهی با اتومبیلِ یکی از اوزی‌ها ــ از پی آن پیچ‌وخم‌های سبزوخرم جاده‌ی فیروزآباد به اوز برسم و در میانه‌ی راه، اگر بهار می‌بود، از زنان و کودکانِ کنار جاده قارچ کوهی بخرم که از صخره‌های رودخانه‌ی تنگاب همان دم چیده بودند. گاه از مسیر بندرعباس می‌رفتم که از فرودگاه با سواری‌های محلی، سوار بر اضطراب جاده‌ی پرخطر بستک، «سالم» به مقصد برسم. و گاه مستقیم به فرودگاه لار می‌رسیدم تا زنان خوش‌روی انجمن «بانوی اوز» به استقبال بیایند تا به نخلستان‌ «خضری‌ها» هره‌وکره‌کنان برانیم... .

سال ۱۳۸۶ است. اوز حالا دیگر هم کتابخانه‌ی زنان دارد و هم کتابخانه‌ی کودک کوچکی در اتاق کناریِ کتابخانه‌ی زنان که با کمک دوستان شورای کتاب کودک راه‌اندازی شده. حالمان خوش است، که ساختن و زنانه‌ساختن از هرچیز خوش‌تر است.

حالا برای روز جهانی زن اوزی‌های دوبی پیش‌دستی کرده و از ماه‌ها پیش برنامه‌ریزی کرده‌اند که مراسم روز جهانی را در دوبی برگزار کنیم. قصد این بود که آن دسته از زنان اوزی که ساکن دوبی بودند و از تأسیس کتابخانه‌ی بانوی اوز حمایت کرده بودند به بهانه‌ی مراسم روز جهانی زن میزبان مؤسسان و حامیان این کار باشند.

همه‌ی آنها در جریان تغییر مسیر سفر هند به زندان اوین بودند. خیلی از آنها سر سجاده‌ی نمازهای شبانه و سر سفره‌های سحریِ ماه رمضان برایم دعا کرده بودند. حالا به قول خودشان، امارات هرچند نه به اندازه‌ی هندوستان اما به هر روی دیدنی‌هایی دارد.

گفتند مشتاق هستند که نسرین ستوده را هم دعوت کنند. گفتم الان کودک شیرخواره‌ای زیر پستان دارد. گفتند مادر شیرده به استراحت و سفر هم نیاز دارد و باز به خوش‌رویی خندیدند... نسرین پذیرفت.

برنامه‌ریزی‌ها و سخنرانی و حتی تفریحات بین کارها مشخص می‌شود و هربار پشت تلفن می‌گویند که اوزی‌های دوبی از اوزی‌های دوحه و از تمام ایرانی‌های ساکن بندرهای دوروبر هم دعوت کرده‌اند که برای مراسم بیایند و در راه هستند. و ما هم در راه...!

***

قرارمان این بود که رأس ساعت یازده شب جلوی خانه‌ی نسرین باشیم. قرار بود که پسرم هم برای دیدار از نمایشگاه گروهی از نقاشان معاصر به دوبی سفر کند. هم‌زمانیِ این دو واقعه ما چهار نفر را هم‌سفر کرده بود. نسرین و نیما، من و بامداد... .

دم‌دمای غروب تا نیم‌تنه توی چمدان رفته بودم و آخرین وارسی‌ها را انجام می‌دادم که تلفن زنگ زد. نسرین بود.

  • منصوره جان، آقایی به نام مهدوی از وزارت اطلاعات تماس گرفتند و به من گفتند که صلاح نیست به این سفر بیایم.

قبل از اینکه چیزی بگویم، به همان خون‌سردیِ جمله‌ی اول باقیِ حرفش را ادامه می‌دهد:

  • البته که به ایشان گفتم هرکسی صلاح کار خودش را بهتر می‌داند. اما فقط خواستم بهت بگویم که در جریان باشی. من حتماً در این سفر با تو خواهم بود. بهت تلفن کردم برای ‌اینکه اگر احیاناً با تو هم تماسی گرفتند بدانی که پاسخ من چه بوده و چه هست. ساعت یازده منتظرت هستم!

نیم‌تنه‌ام در چمدان رها می‌شود. گوشی از دستانِ شل‌شده‌ام می‌افتد و لابه‌لای لباس‌های اتوشده و آماده برای جشن روز جهانی زن گم می‌شود. تا آخر داستان را خواندم، اما دست‌وپای خود را گم نمی‌کنم. گوشی را دوباره برمی‌دارم و آرام می‌گویم:

  • نسرین جان، مبادا به‌خاطر همراهی با من خودت و نیما را به دردسر بیندازی. تو الان داری به بچه شیر می‌دهی. این بچه از دوران جنینی هم در شکم تو از این دادگاه به آن دادگاه دنبال پرونده‌های ما اضطراب را تجربه کرده. خواهش می‌کنم کمی بیشتر فکر کن و بعد تصمیم بگیر...

ظاهراً فایده‌ای ندارد. چمدانش را بسته و پوشک‌های نیما را هم جداگانه در ساک دستی گذاشته و حالا سر فرصت برای من از حق سفر می‌گوید، از غیرقانونی‌بودن نظارت نهادهای امنیتی در امر سفر و از شرایط برخورداری از پاسپورت قانونی و... او یک وکیل است! و من خاطره‌ی سفر هند را به یاد می‌آورم که از آن وقت موکل او شدم. به یاد می‌آورم که نیمه‌شب با تاکسی به درِ خانه‌ی مریم فومنی، که ما او را مریم گلی صدا می‌کردیم، رفتم که با هم به فرودگاه برویم. موقع خداحافظیْ مادرش از پنجره‌ی تاکسی سرش را داخل آورد و به‌شوخی گفت: دخترم دستتون سپرده... و من دوسه ساعت بعد دخترش را با باقی گروه در آن اتاق مخوف پشت گیت فرودگاه امام خمینی جا گذاشتم و، شرمنده‌ی قولی که به مادرش داده بودم، راهیِ زندان اوین شدم... نسرین همچنان از حق سفر می‌گفت و من به نیمای شیرخواره فکر می‌کردم که حتماً شیر اعراض برایش ضرر دارد. مادرم گفته بود. وقتِ شیردادن بامداد وقت خبرهای بد بود. وقت جنگ، جان‌باختن، فرار... وقتِ دستگیری و اعدام بود، مثل هنوز... و مادرم هربار نهیب می‌زد که شیر اعراضِ مادر عین زهر هلاهل است برای بچه؛ و بچه معصومانه‌ مک می‌زد. انگار بچه‌های آن نسل از زهر هلاهل شیر پستان مادرانِ خود، ‌شیرینیِ مبارزه را آموختند.

از خیابان اصلی به خیابانی که خانه‌ی نسرین است می‌پیچیم. از همان سر خیابان اتومبیل‌هایی با دو، سه و چهار نفر سرنشین جا‌به‌جا پارک کرده‌اند و همه، خیابان را زیر نظر دارند.

به همسرم، فرهاد، می‌گویم دنبال جای پارک مناسب نباش. مستقیم برو و درست جلوی درِ خانه نسرین پارک کن. پیاده می‌شوم و زنگ می‌زنم. در باز می‌شود. قبل از اینکه داخل حیاط بشوم... رضا، همسر نسرین، از همان پشت اف‌اف می‌گوید منصوره جان مسافرها توی آسانسور هستند دارند می‌آیند پایین. من هم الان می‌آیم. درست جلوی ورودی آسانسور به هم می‌رسیم. به پهنای صورت می‌خندد و می‌گوید... چه سفری!

در همان حیاط برایش موقعیت خیابان را می‌گویم. می‌گویم که خانه‌اش را اتومبیل‌های سه‌سرنشینه و چهارسرنشینه محاصره کرده‌اند. می‌گویم نسرین جان، برگرد، خواهش می‌کنم. و او مصمم و کمی عصبانی می‌گوید مگر سفر جرم است؟ و برایم گفت که تازه تلفن‌ها تا اواخر شب هم ادامه داشته و حتی به او گفته‌اند که حیف شما نیست که می‌خواهید با منصوره شجاعی سفر کنید؟!... و حالا او می‌خواست قدر و منزلت این سفر را به رخ همه‌ی آنان بکشد. آخ … نسرینِ آن روزها...

حالا هر دو خانواده جلوی در ایستاده‌ایم و سرنشینان اتومبیل‌ها نگاه از ما برنمی‌دارند. با بی‌اعتنایی به نگاه‌های دشمنانه‌شان خنده‌کنان از همسرانمان می‌پرسیم که چه سوغاتی برایشان بیاوریم؟ در پی هر پاسخی می‌خندیم. به صدای بلند می‌خندیم، آن‌قدر بلند که سرنشینان اتومبیل‌های از سر تا ته خیابان صدای خنده‌‌ی ما را بشنوند که این تنها سلاح ما بود برای نشان‌دادن چیرگی بر ترسی که واقعیت داشت!

رضا و مهراوه بدرقه‌مان می‌کنند و ما برایشان تا آنجایی که در دیدمان هستند دست تکان می‌دهیم، هرچند معلوم نیست که کداممان مسافریم و کداممان به کجا می‌رویم. معلوم نیست که بعد از حرکت ما سرنشینانِ موبایل‌به‌دست و احیاناً اسلحه‌به‌دستِ اتومبیل‌های سرتاسر خیابان سراغ کدام یک از این دو گروه می‌آیند؟ بدرقه‌کنندگان یا مسافران؟ وحشت و عذاب‌ وجدان، در بی‌رحمانه‌ترین همدستی، تصویرگر هولناک‌ترین صحنه‌های ذهنی‌ام شده‌اند. شرح تصاویرِ چندین بار تجربه‌شده را قطعاً به زبان نمی‌آورم، اما سعی می‌کنم با گفتن حرف‌های عادی درباره‌ی سفر حداقل حواس بامداد را که تصادفاً هم‌سفر ما شده بود از آنچه در کمینمان بود دور کنم.

وارد اتوبان قم[2] شدیم. دو تا از اتومبیل‌هایی که از سر شب در اطراف خانه‌ی نسرین کشیک می‌دادند در تعقیبمان بودند. گاه کناربه‌کنارمان می‌آمدند و عکس می‌گرفتند. گاه چراغ می‌زدند که مثلاً می‌خواهند سبقت بگیرند. راه را که برایشان باز می‌کردی، سرعتشان را دوباره کم می‌کردند. یکی از اتومبیل‌ها چند بار به قصد ایجاد وحشت با ویراژهای خطرناک از ما سبقت گرفت و ناگهان نیش‌ترمز گرفت. نسرین که در صندلیِ جلو نشسته بود دقیق‌تر از ما که عقب نشسته بودیم شاهد این ویراژهای مرگ‌بار بود. به پچ‌پچی گفت: امشب می‌خواهند نفله‌مان کنند... نفله نشدیم. فقط من از آن لحظه به بعد دست‌هایم را به‌طرز مسخره‌ای دور صندلی جلو حلقه کردم و کمربند ایمنی نسرین را محکم با دست‌هایم نگه داشتم که اگر مجبور به ترمز شدیدتری شدیم، مثلاً دست‌های من کمکی برای محکم‌تر نگه‌داشتن کمربند ایمنی نسرین و نیما باشد. حالا دیگر موضوع سفر نبود، موضوع این بود که نمی‌خواستیم تسلیم تهدیدهای مرگ‌بارشان شویم. موضوع این بود که مسیری را با هم شروع کرده بودیم و قرار بود که تا آخر کنارِ هم باشیم. این تصمیمِ ناگفته را با سکوت و با پافشاری بر انجام این سفر انگار صد بار به هم گفته بودیم. حتی نیمای سه‌ماهه هم با چرت‌های طولانی و گریه‌نکردن و ازخوابنپریدن با هر تکان و ترمزِ ناگهانیِ اتومبیل انگار هم‌داستان ما شده بود.

***

فرودگاه امام خمینی برعکس دفعه‌ی گذشته که قرار بود عازم هندوستان باشیم بسیار شلوغ بود. سالن عزیمت پروازهای امارات بروبیایی داشت. همهمه‌ی پیچیده در آن سالنِ پرازدحام در برخورد با سکوتِ سنگین میان ما هم‌سفرانِ مضطرب پژواکی ارعاب‌آور داشت. هیچ کلمه‌ای را تشخیص نمی‌دادم، فقط صدا بود، همچون هیاهوی پیچیده در جمجمه‌ای تهی‌شده از نشانه‌های حیاتی دور. فقط چشمانم در حدقه می‌چرخید، به‌سرعت به همه سو نگاه می‌کردم که کدام‌یک از اینها مأمور هستند و الان است که به‌سمت ما بیایند... هیچ‌کس نیامد و ما چمدان‌ها را تحویل دادیم و به‌سمت گیت رفتیم. ابتدا نسرین و نیما، که در آغوش نسرین همچنان خواب بود، حالا بامداد و... منصوره شجاعی ممنوع‌الخروج! مأموری که کنار کارمند فرودگاه ایستاده بود به‌سرعت رو به نسرین کرد و گفت شما می‌توانید به سفر ادامه دهید، فقط ایشان ممنوع‌الخروج هستند.

نسرین با صدایی بلندتر از صدای مأمور گفت ایشون موکل من هستند و من خودم در جریان پرونده‌اش هستم و با اداره‌ی گذرنامه هم چک کردم؛ ایشان از نظر اداره‌ی گذرنامه هیچ مشکلی ندارند. مأمور گفت: خب، حالا وزارت اطلاعات ایشان را ممنوع‌الخروج کرده! رو به نسرین با صدایی آرام گفتم: شما بروید نسرین جان، دوستان زحمت کشیدند و الان همه‌شان چشم انتظار هستند. من برمی‌گردم. مأمور هم حرف من را ادامه داد که بله، شما می‌توانید بروید. ناگهان صدای بلند و محکم نسرین خطاب به مأمور همه را متوجه ماجرا کرد:

  • شما قرار نیست برای من تصمیم بگیرید. اصلاً کجا بروم؟ من یک وکیل‌ام، مسئولیت موکلم با من است. من نمی‌توانم موکلم را تنها بگذارم. ما یا با هم می‌رویم یا من هم از این سفر صرف‌نظر می‌کنم و مستقیم به دادگاه می‌روم. و از همه‌ی شما شکایت خواهم کرد و کنار موکلم می‌مانم و... .

نسرین در آن‌سوی گیت با صدای بلند و محکمی سخن می‌گفت و فرودگاه را به صحن دادگاه تبدیل کرده بود و از حق من برای سفر و از غیرقانونی‌بودن رفتار آنها با من می‌گفت و من در این‌سوی گیت با دیدن واکنش او دوباره جان گرفتم. گذرنامه‌ام را از دست کارمند قاپیدم و به مردمی که در صف سوارشدن به هواپیما ایستاده بودند نشان دادم و گفتم ببینید من پاسپورت دارم. طبق تأیید اداره‌ی گذرنامه من ممنوع‌الخروج نیستم، چون جرمی مرتکب نشدم. ببینید، من یک روزنامه‌نگار و فعال حقوق زنان هستم. چرا ممنوع‌الخروجم کرده‌اند؟ ما عضو کمپین یک میلیون امضا هستیم. ما را برای سخنرانی در مراسم روز جهانی زن به دوبی دعوت کرده‌اند، خیلی‌ها منتظر ما هستند. ما کار غیرقانونی... یکی از مأموران حراست به‌سرعت به‌طرفم آمد و گذرنامه‌ام را گرفت.

چشمها و لب‌های مردم آن روزها با چشم‌ها و لب‌های مردم این روزها فرق داشت. چشم‌هایشان اگر هم سخنی گفت، لب‌هایشان به هیچ سخنی باز نشد... .

نیما هنوز در آغوش نسرین خواب بود. بامداد بدون هیچ حرفی از آنسوی گیت به‌طرف من آمد و کنارم ایستاد. به او گفتم: تو چرا برگشتی؟ تو برنامه‌ی سفر خودت را داشتی. برو مادر... برو! فقط نگاهم کرد، بدون گفتن کلمه‌ای کنارم ایستاد... و تا هنوز هم!

حالا نسرین هم به این‌سو آمده و با صدایی بلندتر از حد معمول از مأموران آدرس دفتر حراست و اطلاعات فرودگاه را می‌پرسد. آن‌قدر تندتند راه می‌رود و بلندبلند سؤال می‌کند که انگار یادش رفته نیما در آغوش او خفته است. فرهاد از دور خودش را به ما می‌رساند. نیما را به‌مهربانی از آغوش نسرین می‌گیرد و به گوشه‌ی آرام‌تری می‌برد. حالا ما، وکیل و موکل، ‌از این دفتر به آن دفتر می‌رویم و هیچ‌کس پاسخی نمی‌دهد. آن روز نسرین به چشمم مثل یک ماده‌شیر سفید می‌آمد: خروش حق‌خواهی، خون به چهره‌ی سفیدش آورده بود و مادرانگی، شیری سفید به پستان‌ رگ‌کرده‌اش. پس نیما گرسنه بود به همان شیر اعراض … برمی‌گردیم!

***

«اواخر زمستان است و آستانه‌ی بهار ۱۳۸۷، نه دل‌بسته به نوروزِ در راه که دل‌بسته به روزی نو که بسازد روزگارمان را... .»[3]

دم‌دمای صبح است. در سکوتی سنگین سوار ماشین می‌شویم و برمی‌گردیم. مسیر بازگشت انگار طولانی‌تر است. در تمام طول بزرگراه قم چشم از مستطیل سیمانی میان دو باند برنمی‌دارم، انگار دنبال چیزی می‌گردم. زل می‌زنم. دو باند موازی با ماشین‌های رنگارنگ و جدولی سیمانی در وسط...

بنفشه‌هارا چند روزی به عید مانده، به فرمان مادربزرگ درون جعبه‌های کوچک جعبه‌جعبه به داخل حیاط می‌آوردند و کنار باغچه‌های ‌دو طرف حوض سیمانی، ردیف می‌چیدند. بعد خودش آستین بالا می‌زد و خاک های تازه را داخل دو باغچه موازی حوض می‌ریخت. دوسه ساعتی بی‌وقفه با قیافه‌ای جدی و تا حدی اخمو بیلچه‌ی کوچکی به دست می‌گرفت و با کمک گل‌فروشِ دوره‌گرد بنفشه‌ها را در باغچه می‌کاشت. حتی لبخند هم نمی‌زد، فقط گاه در میانه‌ی کار سیگاری می‌کشید و دستوراتی هم به گل‌فروش می‌داد. در مراسم بنفشه‌کاری از شادیِ نوروزی خبری نبود و تازه اخم مادربزرگ برای ما بچه‌ها نوید اوقات خیلی خوشی راهم نمی‌داد، چون از آن روز دیگر توپ‌بازی در حیاط ممنوع اعلام می‌شد، مبادا بنفشه‌ها به ضربه‌ی توپ‌های رهاشده له و پژمرده شوند... ماهی قرمز هم میخرید و با همان اخم‌وتخم میگذاشت روی طاقچه! این اخم برای زهرچشم‌گرفتن از گربههای توی حیاط بود که مبادا به‌دلیل خوشرویی او جسارت ورود به اتاق و پریدن به روی تنگ ماهی را پیدا کنند. خلاصه، هرچه ما بچهها ذوق روز اول عید را داشتیم، گربههای توی حیاط برای روز آخر عید له‌له میزدند. روزی که مادربزرگ ماهیها را به حوض میانداخت و ورجه‌وُرجه‌ی ماهیها و شلپ‌شلپ آب حوض همه را سر ذوق میآورد. حتی بنفشهها که دیگر رنگ‌وبوی روزهای اول را نداشتند، وقتی آب حوض سیمان آبی با قرمزی ماهیهای کوچولو رنگ میگرفت، آنها هم انگار از نو رنگ میگرفتند. گربههای حیاط هم از این جشن و سرور بی‌نصیب نمیماندند و از همان اول کمین میکردند و همین‌که سر مادربزرگ را دور میدیدند...«هام»! وماهیها یکی پس از دیگری ناپدید میشدند. گربههای حیاط مادربزرگ هر سال کمی با تأخیر ماهیِ شب عیدشان را میخوردند، اما بالاخره میخوردند. یعنی حتی گربهها هم رزق‌وروزی و شادیِ نوروزی خود را داشتند!

انگار کسی داشت خاطراتش را تعریف میکرد یا خواب میدیدم کسی خاطراتش را تعریف میکند. هرچه بود با نِق کوتاه و معصومانه‌ی نیما به خود می‌آیم. نسرین نوازشش می‌کند، بی کلامی. فرهاد نگاه از جاده می‌گیرد و به لبخندی می‌گوید: بالاخره صدای این بچه هم درآمد. فکرم به سوی آن بچه‌ی دیگر، مهراوه، پرواز می‌کند. قرار بود برایش سوغاتی یک پیراهن بیاورم. یعنی نسرین پیراهن عید مهراوه را خریده بود؟... بنفشهها! داستان بنفشه ها به کجا رسیده بود؟...این بار صدای کس دیگری می‌آید. دست فروش جوانی با کوزه های کوچک سبزه سرش را نزدیک پنجره ماشین می آورد : «سبزه‌ی عید یادت نره»... و با دست به انبوه سبزه‌های کوزه‌ای اشاره می‌کند که سر چهارراه انتهای بزرگراه چیده بود. هیچ‌کدام به روی هم نمی آوریم. یعنی صدای پای نوروز را نشنیده بودیم؟... انگار کسی داشت از من می‌پرسید یا من انگار از کسی می‌پرسیدم که از چه سالی جنگ و خشونت و ترس، شادی نوروز را با خود برد؟ از چه سالی دخترانمان پیراهنهای رنگوارنگ نوروزی را از ترس «منکراتی»شدن با ترسولرز به تن کردند؟ و به کدام سال از شدت اندوه و ترس هیچ پیراهن نویی را نپوشیدند؟ از چه سالی نیمی از مردم هفت‌سینشان را پشت درهای زندان و گورستانها پهن کردند؟ از چه سالی نیمی از پدر و مادرها در صف‌های طولانی پست‌خانه، نوروز را برای فرزندانِ دور از دیارشان پست کردند و نیمی دیگر در صف‌های طولانیِ ارزاق کوپنی را کمی دیرتر از موعد نوروزی برای فرزندانشان به خانه بردند؟ از چه سالی ماهی‌های قرمز، پیش از آنکه در حوض سیمان آبی به دام گربه‌ها بیفتند، خود را به جویباری ‌رساندند که راه به دریا می‌برد؟ و آن دریا ماهی‌ها را با خود برد که برد. باز صدایی دیگر... این بارصدای خرخر آرام بامداد است که سربرشانه‌ام به خواب رفته. چقدر آرام خوابیده بود. سالها از سالهایی میگذشت که سربرشانهام به خواب میرفت. یکی‌دو سالی است حتی در خانه‌مان هم به این آرامی نخوابیده، که میهمانان ناخوانده از نیمه‌شب به سحر در جست‌وجوی آنچه برایشان دست‌یافتنی نبود و نیست، بدان خانه رفت‌وآمد می‌کردند. سال‌هاست بدین فراغت نخوابیده بود؛ که حالا هرسه عضو خانواده کنار به کنارهم نشسته بودیم. این بار مأمورها مادرش را نبرده بودند. این بار مادرش را خود از فرودگاه به خانه می‌برد؛ پس لابد امسال به از پارسال خواهد شد! یادم باشد بگویم گندم‌های سبزه‌ی امسال را بامداد به دستان جوانش خیس کند که امسالش به از پارسالش بود... .


[1] اِوَز شهری در جنوب استان فارس است، در دشتی میان دو رشتهکوه از دنبالهی کوههای زاگرس جنوبی. اوزیها اهل سنت هستند.

[2] اکنون نام این بزرگراه به اتوبان خلیجفارس تغییر یافته است.

[3] ما به هند سفر نکردیم، منصوره شجاعی.