تاریخ انتشار: 
1402/11/05

چگونه نجابت و انسانیتِ خود را در این دنیاى دیوانه‌ حفظ کنیم؟

جینا مور انگارامبه
سالار عبده

برای پی بردن به مضمون کتاب کشوری نزدیک به نام عشق، لازم نیست که کلِ آن را بخوانید. جدیدترین رمان سالار عبده خیلى سریع دستش را رو می‌کند. مردی به نام ناصر ادعا می‌کند که خویشاوندِ دورِ زنی است که وقتی شوهرش زنِ دوم گرفت، خودسوزی کرد. ناصر، آتش‌نشانی که اقدامات خشونت‌آمیزش در محله‌ی زمزم، یکی از مناطق پراز خشونتِ تهران، شهره‌ی عام و خاص است، می‌خواهد انتقام ناموسِ این زن را از شوهرش بگیرد. او از دوستِ خود عیسی کمک مى‌طلبد، هرچند دوستش چندان علاقه‌ای به این کار ندارد.

وقتی آن دو راه می‌افتند که به سراغ آن مرد بروند، عیسی ناگهان احساس می‌کند که این کار چقدر بیهوده است. «زنی خودش را سوزانده بود و آن‌ها ظاهراً در حال انجام مراسمی برای او بودند. ولی این مراسم هیچ ربطی به آن زن نداشت، و فقط پای اثبات مردانگیِ خشن و حقیرِ خودشان در میان بود. در آن لحظه احساس کردم که من و ناصر حتی از شوهرِ شیادِ آن زن هم حقه‌بازتریم.»

خشونت، نماد اصلىِ مردانگی در زمزم است، جایی که عیسی در آن بزرگ شده و تواناییِ مبارزه را به دست آورده است. او دوران کودکی‌اش را در آموزشگاه کاراته‌ى پدرش گذرانده و ساعت‌ها کاراته تمرین کرده است. او همیشه سرش براى دعوا درد مى‌کند ــ دعوایی که، مانند دعوای ناموسی بر سر زنِ مقتول، هرگز به ماهیتش پی نمی‌برد.

تعجبی ندارد: در همان چند صفحه‌ی اول رمان، وقتی عیسی در کنار ناصرِ خشمگین ایستاده است، متوجه می‌شود که خشونتش به او کمک نمی‌کند تا بفهمد چه چیزی باعث شده است که آن زن خودسوزی کند. در نتیجه به سراغ کتاب‌ها می‌رود ــ به کتابخانه‌‌ى ارزشمندى که برادرِ مرحومش به جا گذاشته است ــ و با شخصیت‌های داستانی‌ای آشنا می‌شود که به طور غیرمنتظره‌ای سر و کله‌شان در زندگیِ او پیدا می‌شود. ده سال اقامت در آمریکا زندگی‌اش را پیچیده‌تر می‌کند، خاطره‌ای که گاهی در زندگی‌نامه‌ى خصوصی‌اش هویدا می‌شود، «اطلاعاتی جزئی که مانند جلیقه‌ی نجات در درونِ خود حمل می‌کرد.»

این اتفاقات دوباره عیسی را با بعضی آدم‌ها مرتبط می‌کند: با زنی ترک به نام عزیز که برای عیسی شبیه به نوعی مادر بود و برای پدرِ بیوه‌ی عیسی آشپزی و نظافت می‌کرد؛ با دختر عزیز، سولماز، که به‌رغم موانع پدرسالارانه‌ در کشورش پزشک شد؛ با جعفر، که در سپاه پاسداران خدمت کرده و در افغانستان جنگیده بود، مسیرى که عیسی زمانی امیدوار بود در آن گام بردارد؛ و با مهران، مرد همجنس‌گراى جوانی که با برادر عیسی، هاشم، و بازیگران دگرباشِ تئاتر دوست بود و واسطه‌ى ارتباط مجدد عیسی با آن‌ها شد.
بالاخره به ناصر مى‌رسیم که ترس از عشق فزاینده‌اش به مرد دیگری، در قالبِ خشم علیه او نمایان می‌شود، و سپس نوبت به برادر عیسی، هاشم، یا خاطره‌ى عیسی از او، می‌رسد. هاشم به‌عنوان یک دگرباش و پسر ارشد مردی که استاد و معلم ورزش‌هاى رزمی بود، به شدت از دوگانه‌ی خشونت و مردانگی رنج مى‌برد. هاشم عیسی را هم مسحور و هم مبهوت مى‌کرد، او آنقدر در دنیای هاشم می‌پلکید که دوستان هاشم عیسی را به یاد داشتند، اما چندان به درازا نکشید که عیسی بفهمد آن‌ها واقعاً چه کسانی هستند.
عبده می‌نویسد از زمانی که عیسی به ایران بازمی‌گردد، متوجه می‌شود که «ساده‌لوحی خیلى اعصاب او را خرد می‌کند.» و بنابراین، از همراهی با ناصر برای دعوا با آن مرد منصرف می‌شود و تصمیم می‌گیرد تا نه تنها بفهمد که چرا زنان در ایران احساس می‌کنند باید خود را بسوزانند ــ و کدام مردانِ عوضی این احساس را در آن‌ها ایجاد می‌کنند ــ بلکه همچنین از زندگیِ دوستانِ دگرباش، که همگی در ایرانِ دائم‌التغییر در تقلا هستند، درک بهترى پیدا کند.
عیسی از همان ابتدای کتاب به دنبال عشق است. او عاشق زنی است که اشعار عربی ترجمه می‌کند و او را فقط از طریق نامه‌نگاری می‌شناسد، اما ماجرای آن‌ها به سرانجام نمی‌رسد. او با عیسى در بیروت قرار مى‌گذارد، هرچند در استان خوزستان در جنوب غربی ایران زندگی می‌کند. وقتی سرانجام یکدیگر را می‌بینند، عیسى با تعجب درمی‌یابد که او خیلى جوان است و پا پس می‌کشد. آن دختر بعداً عاشق هم‌خانه‌ی مهران می‌شود که مردی ترنس است.

عیسى گاهى با سولماز، که در پی جدایی از همسرش تنها حق ملاقات با فرزندش عایدش شده، رابطه‌ى جنسی دارد. عیسی به مهران روی می‌آورد و از او مهربانی و قدردانی می‌بیند، اما این عشقی نیست که به دنبالش بوده است. عیسی نه تنها در حوزه‌ی خشونت بلکه در عرصه‌ی روابط عاشقانه نیز ناکام می‌ماند.

این رمان با ملاقات عیسى و دوستش باباکار ــ یک خودآموخته‌ى بلندقد سنگالی که زمانى با هم شب‌ها در هتلی در نیویورک کار می‌کردند ــ به پایان مى‌رسد. بازگشت باباکار به وطن برایش مایه‌ی شرمساری و شکست بوده و می‌خواهد آنجا را ترک کند. عیسی دلتنگ دوستش است، اما عقیده دارد که همه‌جا کم‌و‌بیش به بدیِ وطنِ آدم است و صرفاً با هم متفاوت‌اند. عیسى به او می‌گوید به آنجا نرود، اما باباکار به حرفش گوش نمی‌کند. به‌رغم سال‌ها آشنایی در در نیویورک، عیسی برای اولین بار واقعاً به رابطه‌ى دوستی نزدیک می‌شود. عشقی که او می‌خواهد و به آن نیاز دارد، نه عشقی است که خطوط فرهنگش آن را رسم کرده و در آن بزرگ شده و نه محبتی که مهران نثارش می‌کند.

قبل از آن عیسی به روستای اجدادیِ خانواده‌اش برمی‌گردد، جایی که دختر نوجوانی به علت محرومیت از تحصیل در مدرسه، خود را به آتش کشید. عیسی می‌خواهد با پدرِ آن دختر مقابله کند، اما به این نتیجه مى‌رسد که یک شرورِ زن‌ستیز ارزش دعوا کردن ندارد. اما او صرفاً پدرى پریشان و غمگین است، مرد فقیری که فقط می‌خواست دخترش یک سال دیگر صبر کند تا بتواند شهریه‌ى مدرسه‌اش را بپردازد. تأثیر این واقعیت بر او عمیق‌تر از خشمی است که در ابتدا احساس کرده بود.

رمان عبده نیز به همین صورت است. ممکن است بهعنوان رمانی درباره‌ی همجنس‌گرایان یا جنسیت یا اقلیت‌های جنسیِ ایران یا حقوق زنان در جمهوری اسلامی خوانده شود. این احتمال هم هست که به‌عنوان نوعی رمان معمولى خوانده شود و از برخی جهات نیز واقعاً همین‌طور است. اما این رمان همه‌ی این چیزها ــ یا بهتر است بگوییم، انتظارات ما از این چیزها ــ را با یکدیگر ترکیب می‌کند و لحظات بسیار زیبا، پیچیده، غم‌انگیز و انسانی‌ای را می‌آفریند که ممکن است برای ما هم مثل یک جلیقه‌ی نجات باشد.
جینا مور انگارامبه از مجله‌ى «گرنیکا»
 

گرنیکا: این کتاب چگونه به ذهن شما خطور کرده است؟
عبده: من همیشه در پسِ ذهنم به این فکر مى‌کردم که کتابی بنویسم که به نوعی به رابطه‌ى پدر و برادر بزرگ‌ترم بپردازد. پدرم فقط یک مرد معمولیِ خاورمیانه‌اى نبود ــ او نمونه‌ى یک مردسالارِ غیرتى بود. او بوکسور بود و یک تیم حرفه‌ای فوتبال در ایران راه‌اندازی کرد. او مرد مهربان و در عین حال بسیار خشنی بود. برادرم همجنس‌گرا بود و به یک هنرمند بسیار مشهور بین‌المللیِ تئاتر تبدیل شد و خیلی زود مُرد.


گرنیکا: و شما هم مانند عیسی یک رزمیکار کاملاً جدی بودید، درسته؟
عبده: بله، تا زمانی که به دانشگاه رفتم، روزی هشت ساعت کاراته تمرین می‌کردم. فکر می‌کردم که قرار است تا آخر عمر رزمی‌کار باشم. بنابراین در بخش اعظم زندگی من، این دو وجه وجود داشته است.

 این خیلی بی‌معنی است که همه‌چیز از طریق کسی که در لس‌ آنجلس یا واشنگتن دی‌سی نشسته و معمولاً مخالف رژیم ایران است اما شناخت درستی از ظرائف و پیچیدگی‌های این کشور و مردمش ندارد، منتقل می‌شود.

من همیشه می‌دانستم که روزی این کتاب را خواهم نوشت، اما در چند سال گذشته چند اتفاق رخ داد. من حدود پنج سال صرف رفت‌وآمد به سنگرهای جنگ در عراق و سوریه کرده بودم که آخرین کتابم، از وسط بینالنهرین، حاصل آن بود. و هنگامی که کووید گسترش یافت، بیکار نشسته بودم و کاری نداشتم انجام دهم، اما دو مقاله‌ى فارسی‌ام را که ابتدا در ایران منتشر شد، در پسِ ذهن داشتم ــ یکی در مورد برادرم و دیگری درباره‌ی رابطه‌ام با هنرهای رزمی ــ و بنابراین شروع به نوشتن کردم. همیشه فکر می‌کردم که سال‌ها بعد، وقتی مسن‌تر و بالغ‌تر شدم، این کتاب را خواهم نوشت. وقتی شروع به نوشتن کردم، آنچه بیشتر در ذهنم مى‌گذشت این بود که زنان در ایران چه می‌کنند. این شاید دو سال قبل از جنبش اخیر زنان بود. داشتم فکر می‌کردم که چرا زنان در ایران و دیگر کشورها خودسوزی می‌کنند؟ چه ساختاری اجازه می‌دهد که این اتفاقات رخ دهد؟

گرنیکا: عیسی نیز با این پرسش به راه میافتد ــ تا حدی به این دلیل که وقتی به وطن برمی‌گردد متوجه میشود که آمادگی ندارد دوباره ایرانی باشد. اجازه دهید از کتاب خودتان نقل کنم: «او احمقانه اخبار وطن را دنبال می‌کرد که همیشه مربوط به جنگ‌ها و انقلاب‌ها در خاورمیانه بود. هیچکس اینجا واقعاً به انقلاب یا جنگ کاری ندارد. او در خارج از کشور متوجه شد که این چیزها فقط برای دانشگاهیان و تبعیدی‌هاى دغدغهمندى مهم بود که هرگز از صدای خود خسته نشدند و در این راه هزینه دادند.»
عبده: من همیشه دغدغه‌ام این بود که چگونه روایت‌های مردم در نقاطى‌ مانند ایران اغلب توسط افرادی که خود را به‌اصطلاح متخصص معرفی می‌کنند ارائه می‌شود. این‌جور آدم‌ها شاید ده‌ها سال است که به ایران بازنگشته‌اند؛ در واقع آنها حتی ممکن است هرگز آنجا نبوده باشند، حتی ممکن است زبان فارسى ندانند، یا فقط دو هفته آنجا چتر باز کرده‌ باشند و بعد «کتابی درباره‌ی ایران» بنویسند. اتفاقی که می‌افتد این است که به علت موانع زبان‌شناختی، صداهایی که در واقع از آنجا هستند، هرگز شنیده نمی‌شوند.

از نظر من این مزخرف است. این خیلی بی‌معنی است که همهچیز از طریق کسی که در لس آنجلس یا واشنگتن دیسی نشسته و معمولاً مخالف رژیم ایران است اما شناخت درستی از ظرائف و پیچیدگی‌های این کشور و مردمش ندارد، منتقل میشود. با انجام کاری که الان مشغول آن هستم ــ الان یک ربع قرن است که این کار را انجام می‌دهم ــ خیلی زود متوجه شدم که شناخت یک مکان، زمان زیادی مى‌برد. برای درک پویاییِ یک کشور و فهم ظرافت‌های آن، واقعاً باید برای مدتی طولانی در آنجا بمانید. درست است که وقتی به ایران می‌روم فقط می‌توانم مثلاً سه هفته آنجا بمانم، اما قبلاً سال‌ها وقت صرف ایجاد روابط بسیار زیادی در ایران کرده‌ام.

و وقتی که این کار را انجام می‌دهید و وقت می‌گذارید، با افرادی مانند عیسی یا ناصر آشنا می‌شوید، افرادی که واقعاً می‌خواهند کارِ درستی انجام دهند، اما برایشان آسان نیست. می‌دانید، به نوعی این کتاب واقعاً به این پرسش می‌پردازد که چگونه یک مرد، یک مرد معمولی، در هر شرایطی، می‌تواند خود را به‌عنوان یک انسان ثابت کند. در زمانه‌ای که پارادایم‌ها تغییر کرده‌اند، چگونه یک نفر، مرد «مى‌شود»؟ همه‌چیز برای مردها تغییر کرده است، کل بستر اجتماعىِ دنیا و کل پیشینه‌ای که به آن تعلق دارند.
 

گرنیکا: آنچه شما میگویید باعث میشود به ناصر، دوست عیسی فکر کنم، که به خشونت در محلهى خود عادت دارد و ناگهان خشونت در نظرش بیهوده جلوه مى‌کند. این از مردی که عاشق اوست، یک زن نمی‌سازد؛ این از نظر خودش او را تبرئه نمیکند. این حتی به او کمک نمیکند تا انتقام خودکشیِ زنی را بگیرد که داستان از او شروع مىشود ــ منظورم دعوایی است که عیسی و ناصر در آغاز کتاب می‌خواهند به راه بیندازند.
عبده: درست است ــ عیسی گیج شده و تمایلی به رفتن ندارد، اما بعد معلوم می‌شود که این ناصر است که در نهایت عقب‌نشینی می‌کند.

گرنیکا: و وقتی شوهر آن زن ــ که هرگز نام او مطرح نمیشود، درست است؟ ــ عیسى را تحریک میکند، او برآشفته میشود. آن مرد لاف میزند که رد کمربند روی صورت همسر مرحومش مانده و عیسی خیلى عصبانی میشود.
عبده: درست است، آن زن هرگز اسمى در داستان ندارد. عیسی متوجه این بى‌رحمى، بى‌رحمىِ مردان می‌شود و می‌خواهد کاری بکند. اما تصمیم می‌گیرد که ابتدا آن را بفهمد و سپس کاری در موردش انجام دهد.

گرنیکا: اما سیر فهم و یادگیری عیسى بسیار گستردهتر از این پرسش است.

عبده: بله درست است. فرهنگی که در آن هستید، پیشینه‌ى خشن شما، سیاست درون آن فرهنگ، آنچه از جهان دیده‌اید، کتاب‌هایی که خوانده‌اید، چیزهایی که دیده‌اید ــ چگونه بین همه‌ى این‌ها تعادل برقرار می‌کنید و سلامت عقل خود را حفظ ‌کنید؟ و همچنین چگونه با انسان‌ها درست رفتار می‌کنید؟
عیسی همیشه نمی‌خواهد کارهایی را که از او خواسته می‌شود انجام دهد، چون دردسر دارد. او ترجیح می‌دهد که آزاد باشد و به قول ایرانى‌ها نان و ماست‌اش را بخورد. اما نمی‌تواند کنار بکشد. وقتی می‌بیند که ناصر از مهران سوء‌استفاده مى‌کند ــ و اصرار دارد که او را با اسم زنانه یعنى مهری صدا بزند ــ نمی‌تواند بى‌تفاوت بماند. در عین حال، ناصر لزوماً آدم بدی نیست. او فقط گیج شده است، به خودش نگاه می‌کند و نمی‌داند کیست. و تلافى‌اش را سر مهران در می‌آورد. و مهران درباره‌اش صحبت می‌کند. او حتماً من را دوست دارد، اما این‌طور دوست‌داشتنی را نمی‌خواهم. همه‌ی این افراد با شرایط خود دست و پنجه نرم می‌کنند.
در این کتاب همه‌ى افراد پیشینه‌هاى شرم‌آورى دارند. ناصر به‌رغم عشقی که به مهران داشت شروع به سوء‌استفاده از مهران کرده است، جعفر ــ مردی نجیب ــ زمانی در سپاه پاسداران بود و احتمالاً کارهای ناپسندی انجام می‌داد، و حتی عیسی هم در زمان سربازی مجبور بود که معترضان را کتک بزند. در واقع، آنچه می‌خواهم از طریق داستان بیان کنم این است که هیچ‌چیزى سیاه و سفید نیست. مردم در موقعیت‌هایی گیر کرده‌اند که واقعاً پیچیده است. فرهنگ‌ها پیچیده‌اند. بهترین کاری که یک نویسنده‌ى داستان، مانند یک مترجم خوب، می‌تواند انجام دهد این است که تفاوت‌های ظریف زبانىِ انسان‌ها را به نمایش بگذارد.


گرنیکا: چطور این کار را میکنید؟ البته شما ایرانی هستید و فارسی صحبت میکنید، بنابراین میتوانید مستقیماً با افرادی مانند مهران یا ناصر حرف بزنید. شما آثار غیرداستانیِ زیادی هم نوشته‌اید. چگونه به این تفاوتهای ظریف پی می‌برید و آن‌ها را ترجمه میکنید، بهخصوص در مورد جوامعی که عضوی از آنها نیستید، یا حداقل بهعنوان یک ایرانی فقط به صورت سطحی با آنها پیوند دارید؟

عبده: کاری که انجام می‌دهم، البته به نظر خودم، چیزی فراتر از روزنامه‌نگاری است. سعی می‌کنم که خودم در متن منظره‌اى باشم که به تصویر مى‌کشم. برخی از پروژه‌های بعدی‌ام در مراکز پناهندگی اجرا می‌شود. برای مثال، اخیراً وقتی به یونان رفتم فقط معاشرت می‌کردم. من به یک مرکز پناهندگان نرفته بودم که بگویم: «آمدم اینجا تا تحقیق کنم.» فقط می‌روم و می‌نشینم. و ممکن است یک مرد افغان برایم یک فنجان چای بیاورد و شروع به صحبت کنیم. فقط در آنجا وقت می‌گذرانم و زبان مشترکی هم داریم. البته فاصله‌اى وجود دارد و این فاصله خوب است زیرا به من اجازه می‌دهد که عملاً کارم را انجام دهم. و در عین حال، صمیمیتی وجود دارد که نمی‌توانم بدون آن زندگی کنم. هر وقت مردم از من می‌پرسند که بین نوشتن کتاب‌ها چه کار می‌کنم، می‌گویم کتاب بعدی‌ای را که قرار است بنویسم، زندگی می‌کنم.



گرنیکا: شما به دو صورت این کتاب را زندگی کردهاید. این اثر هم حاصل تجربهى شخصی شما و بزرگ شدن در خانوادهتان است و هم حاصل زمانی است که در تهران گذراندهاید و روابطی را که گفتید، ایجاد کردهاید.

عبده: به راحتی می‌توانم بگویم ۹۰ درصد از این کتاب، شخصیت‌هاى واقعی هستند ــ افرادی که می‌شناسم یا ترکیبی از آن‌ها. یک نفر مثل باباکار در زندگی من بود و واقعاً همانقدر تنومند بود و ما مثل برادر بودیم، بقیه هم همین‌طور. مثلاً شخصیت عزیز ــ زنی مانند او در واقع مرا بزرگ کرد. البته من همه را در قالبی داستانی قرار دادم.

وقتی سرگرم تمرین نویسندگی بودم، سال‌ها از عمرم را در شیفتِ شبِ هتل‌ها کار کردم، جایی که با افرادى مثل باباکار و بسیاری دیگر آشنا شدم. و آن‌ها داستان‌های زیادی دارند ــ دنیا داستان‌های زیادی دارد.

مردم همیشه از من می‌پرسند: «سالار، تو چطور می‌توانی با شبه‌نظامیان شیعه سروکله بزنى و بعد برگردی و با اقلیت‌های جنسی در تهران معاشرت کنی؟» و من می‌گویم، موضوع همین است. همه‌ی ما باید بتوانیم این کار را انجام دهیم. چون می‌خواهم دنیایی را که در آن زندگی می‌کنم، بفهمم، میخواهم آن را کاملاً درک کنم. نمیخواهم فقط یکجانبه ببینم. نمیخواهم فقط صدای خودم را بشنوم. میخواهم ببینم که طرف مقابل چه مىگوید. وقتی این کار را می‌کنید، وقتی مى‌روید وسط گود، وقتی خودتان را در آن دریا می‌اندازید، با هرکس که معاشرت کنید انسان می‌شود. به چیز کاملاً متفاوتی تبدیل می‌شود، نه آنکه در ذهن شما است. دنیا چیز دیگری می‌شود غیر از آنچه در مجله می‌خوانید یا در تلویزیون می‌بینید. این نظریه‌اى نیست که در کلاس درس بخوانید یا کسی به شما یاد داده باشد. یک آدمِ زنده، روبه‌روی شماست. حتی ممکن است همه‌ی چیزهایی را که می‌گویند باور نکنید، اما همینه که هست.

می‌دانید، چیزی که در این دنیا با آن مشکل دارم، این است که فقط یک طرف یا گروهى از مردم بد یا شر شمرده شوند. به نظرم در بسیاری از اوقات انسان‌ها در موقعیت‌های خیلی دشواری قرار می‌گیرند و باید تصمیمات واقعاً دشواری بگیرند.

چند سال پیش در «گرنیکا» درباره‌ى اعدام در ملأ عام نوشتم و آن مقاله راه خودش را به این کتاب باز کرد: عیسی به اعدامی می‌اندیشد که چند سال پیش شاهد آن بوده است و در رمان نیز، مانند مقاله، درحالی که چند مرد از جرثقیل‌های لعنتی به دار آویخته می‌شوند، سربازها سعی می‌کنند تا جمعیت را دور نگه دارند. شما فکر می‌کنید آیا آن سرباز می‌خواهد آنجا باشد؟ آیا او از دیدن این مردان جوان که به دار آویخته مى‌شوند، خوشحال است؟ نه. اما گاهی ما انسان‌ها در موقعیت‌هایی قرار می‌گیریم که چندان کنترلی بر آن نداریم. این کتاب، اگر موضوعى داشته باشد، درباره‌ی این است که چگونه نجابت و انسانیتِ خود را در دنیایی که دیوانه شده است ــ و شاید همیشه بوده ــ حفظ کنیم.

عیسی می‌خواهد در مورد بی‌عدالتی کاری انجام دهد ــ و در عین حال، به راحتی می‌تواند بی‌اعتنایی پیشه کند. اما ابتدا باید بفهمد که بی‌عدالتی چیست. عیسی واقعاً خودِ من‌ام. من به این فرهنگ برگشته‌ام، کشوری که در آن این اتفاقات دائماً رخ می‌دهد، مخصوصاً در استانی که پدر و خانواده‌ام اهل آنجا هستند ــ این‌ها سؤالاتی هستند که از خودم می‌پرسم. و فردی مثل من که تا حدودی در موقعیت ممتازی قرار دارد، باید این کار را انجام دهد. کافی نیست که فقط اینجا در دفترم بنشینم و در کلاس تدریس کنم و آخر ماه حقوقم را بگیرم. باید این سوالات را بپرسم. من نمی‌توانم جور دیگری زندگی کنم، و عیسى هم نمی‌توانست.

 

برگردان: وفا ستوده‌نیا


جینا مور انگارامبه سردبیر «گرنیکا» است. سالار عبده در نیویورک و تهران زندگی می‌کند. کتاب قبلیِ او، از وسط بین‌النهرین، یکی از کتابهای برگزیده‌ی دبیران «نیویورک تایمز» و یکی از بهترین کتاب‌های سال ۲۰۲۰ به انتخاب «پابلیشرز ویکلی» بود. آنچه خواندید برگردان این گفت‌وگو با عنوان اصلیِ زیر است:

Jina Moore Ngarambe and Salar Abdoh, ‘Salar Abdoh: On how to keep your decency and your humanity in a world that has gone insane’, Guernica, 14 November 2023.