تاریخ انتشار: 
1402/10/26

جبار باغچه‌بان، مؤسس کودکستان و مدرسه ناشنوایان

پرویز نیکنام

کمی آن‌طرف‌تر از ابن بابویه گورستان هنرمندان و صاحب‌نامان در جنوب تهران، کوچه‌ی تنگ و باریکی است به نام مهدیه. در این کوچه، درِ دولنگه‌ی سفیدرنگِ کوچکی هست که روی آن دو لک‌لک حک شده که منتظر باز شدنِ در هستند. روی دیوارش مخلوطی از شن و سیمان پاشیده‌اند تا مثلاً زیباتر به نظر برسد.

داخل محوطه حتی از نمای بیرونیِ کوچه، زشت‌تر است، آجرها بدون نظم خاصی روی هم چیده شده‌اند و فضای آن بیشتر شبیه انبار کارگاه‌های ساختمانی است. در گوشه‌ای از این فضا، شانزده تا قبر هست که اکثرشان خانوادگی‌ است به‌جز یکی. سنگ قبرِ شکسته‌ای که رویش با حروف درشت نوشته شده «جبار باغچه‌بان»، درگذشت چهارم آذر ماه ۱۳۴۵.

تنها نشان گورستان، یک پلاک فلزی کوچک است که شهرداری روی دیوار سیمانیِ کنار در نصب کرده و روی آن نوشته که مقبره‌ی باغچه‌بان و اشتری. آقای اشتری دوست باغچه‌بان بود و ظاهراً خودش از او خواسته بود که در آن مکان به خاک سپرده شود. درِ ورودی این مکانِ متروک تقریباً همیشه بسته است و بازدیدکنندگان اصلی آن هم ناشنوایانی هستند که به رسم هر ساله چهارم آذر به یاد معلمشان در آنجا جمع ‌‌می‌شوند.

جبار عسگرزاده (باغچه‌بان)، در سال ۱۲۶۴ در ایروان در ارمنستان به دنیا آمد. جدش تبریزی بود و پدرش عاشق کاشی‌کاری دیوار و مناره‌های مسجد بود و وقتی در زمستان‌‌های سرد قفقاز کار بنّایی ‌‌کم می‌شد، قنادی ‌‌می‌کرد. جبار کودکی و نوجوانی را در آنجا گذراند و خودش ‌‌می‌گوید: «در آن روزگار من جوانِ کم سن و سال و چشم و گوش بسته‌ای بیش نبودم. تا هفده سالگی به‌جز حصار خانه‌مان و روی پدر و مادرم و مهمانانشان، جای دیگر و کس دیگری ندیده بودم. مغزم انباشته بود از پندها و موعظه‌‌ها و تلقینات خرافاتی پدرم که او هم اینها را از پدرش به ارث برده بود.»

او در کودکی عاشق نقاشی بود و به زور و زحمت دفتر و چند مداد رنگی پیدا کرده بود و نقاشی ‌‌می‌کشید، گل، آدم، بچه و... اما پدرش ‌‌می‌گفت: «مگر ‌نمی‌دانی که صورت‌سازی در اسلام حرام است؟ روز قیامت خدا این صورت‌‌هایی که کشیده‌ای به تو نشان خواهد داد و خواهد گفت: حالا که اینها را کشیده‌ای، باید به آنها جان بدهی و البته نخواهی توانست به آنها جان بدهی، که جان دادن فقط در ید خداست، و به جهنم خواهی رفت... زود برو و این دفتر را پاره کن، مدادرنگی‌‌ها را هم بشکن و دور بریز و از صورت‌سازی توبه کن.»

در حالی که مدارس جدید مثل «دبستان روس و اسلام» در ایروان تأسیس شده بود ولی پدرش با مشورت شیخ اکبر ملای مسجد تصمیم گرفته بود که او را در مکتب‌خانه بگذارد چون شیخ اکبر گفته بود: «مبادا این بچه را به این مدارس جدید بفرستی، چون‌که معلمان این مدارس همه بی‌دین و کافر هستند، و بدان‌ که اگر چشم این بچه به خط روسی بیفتد و یک کلمه لفظ روسی به زبان بیاورد، چشم و زبانش نجس خواهد شد و طولی نخواهد کشید که بی‌دین خواهد شد.»

تلقینات شیخ اکبر در جبار هم کارگر افتاده بود و او در زد‌وخورد‌‌های ارامنه و مسلمانان قفقاز به جوانی متعصب تبدیل شده بود. او در یکی از درگیری‌‌ها در سال ۱۲۸۴ به زندان افتاد. اما جبار ‌‌می‌گوید: «خوشبختانه من، مثل پدر و پدربزرگ و اجدام، محکوم نبودم همه‌ی عمرم را در تاریکیِ جهل و در چنگ خرافات به سر ببرم، و به‌زودی توانستم تار و پود دامی را که در آن اسیر بودم، پاره کنم. این خوشبختی در گوشه‌ی زندانی چندماه و به‌طور کاملاً غیرمترقبه‌ای به سراغ من آمد. این چندماه از با سعادت‌ترین ایام عمر من است.»

وقتی به زندان افتاد جوانی ارمنی به نام «وارطان» که جبار او را «آموزگار گرامی» ‌‌می‌خواند، چشمش را به دنیا باز کرد و سه ماه بعد وقت آزاد شدنِ وارطان از زندان «همدیگر را با جان و دل در آغوش کشیدیم. من که تا سه ماه قبل جز یک مذهبی متعصب و خرافاتی نبودم و چون او را نجس ‌‌می‌دانستم از دست زدن به استکان او واهمه داشتم، روی او را با قدرشناسی و احترام و تشکر بوسیدم.»

وقتی جبار از زندان آزاد شد دیگر آدم قبلی نبود و خودش ‌‌می‌گوید: «دیگر ارمنی و مسلمان برایم فرقی نداشتند. وارطان تعصبات و خرافات را از مغزم ریشه‌کن کرده بود و به‌ جای آن تخمی پاشیده بود که روزبه‌روز سبز‌تر ‌‌می‌شد.»

این داستان مربوط به سال ۱۲۸۴ است که «ارامنه و مسلمان قفقاز ــ با تفتینِ (فتنه) دولت وقتِ روسیه ــ به جان هم افتاده بودند. مسلمان، ارمنی را نجس، ارمنی هم مسلمان را منفور ‌‌می‌دانست. تعصبات مذهبی‌ِ هر دو گروه به‌شدت بر انگیخته شده و سرزمین قفقاز را تبدیل به جهنمی کرده بود که همه ‌‌می‌خواستند از آن فرار کنند.»

در این دوران او به صورت پنهانی و به صورت داوطلبانه به زنان و دختران، خواندن و نوشتن ‌‌می‌آموخت و پس از آن در کلاس اول ابتدایی شهر ایروان کارش را به عنوان آموزگار شروع کرد. خودش ‌‌می‌گوید: «روش ابتکاری من برای آموزش الفبا، در همان روزها پایه‌ریزی شد.»

 

از کار نشریات فکاهی تا فرار از زادگاه

مجله‌‌های فکاهی ملانهیب و ملاباشی را به تنهایی ‌‌می‌نوشت و چاپ ‌‌می‌کرد و کمی بعدتر به جمع شاعران و نویسندگان روزنامه‌ی فکاهی ملانصرالدین پیوست و پس از آن هم در سال ۱۲۹۱ مدیر مجله‌ی فکاهی لکلک شد.

شاید لک‌لک‌‌های روی درِ ورودی گورستانی که جبار در آنجا دفن شده یادآور همان خاطره‌‌‌ی دوران جوانی‌اش باشد.

در این دوران با اینکه جبار روز‌به‌روز پیشرفت ‌‌می‌کرد اما جنگ و خونریزی ارامنه و مسلمانان ادامه داشت و عرصه بر مردمان آن مناطق تنگ‌تر ‌‌می‌شد. سرانجام پی انقلاب روسیه و بالاگرفتن درگیری‌ها در یک زمستان سرد با خانواده‌اش راه رود ارس را در پیش گرفت ولی وسط راه، همه‌ی خانواده گرفتار بیماری حصبه شدند. رسم این بود که اگر کسی گرفتار حصبه ‌‌می‌شد او را رها ‌‌می‌کردند تا احتمال همه‌گیری را کم کنند. جبار ۲۵ روز در بیهوشی بود و وقتی به هوش آمد خانواده‌اش رفته بودند و تمام وسایلش را هم دزد برده بود.

دهاتی‌‌ها او را به ده «نوراشین» رساندند که در آنجا طبیبی بود به نام دکتر حسین قلی‌خان صفی‌زاده که در روسیه درس خوانده بود. پاهایش از سرمازدگی سیاه شده بود و تشخیص دکتر هم برای نجاتش از گانگرن (قانقاریا) و جلوگیری از مرگ احتمالی، این بود که به گفته‌ی خودش «‌‌می‌باید چهار انگشتِ هر دو پایم، از نیمه یا کمتر و بیشتر، قطع ‌‌می‌شد.»

دکتر صفی‌زاده انگشتان پاهایش را قطع کرد و از مرگ نجات یافت و جبار در ازای کاری که دکتر کرده بود، مدرسه نوراشین را راه انداخت و چهار فرزند دکتر (دو دختر و دو پسر) و چهار دانش‌آموز دیگر شاگردش بودند. اما دیری نپایید که دامنه‌ی درگیری به نوراشین رسید و جبار و دکتر صفی‌زاده با خانواده‌اش به سمت ارس حرکت کردند و در مرند ساکن شدند.

جبار مدرک تحصیلی نداشت و نمی‌‌توانست در مرند درس بدهد برای همین، مدیر مدرسه‌ی ابتدایی احمدیه، عباس‌علی الفت نوبری و چند تن از همکارانش «شهادت‌نامه‌ای» نوشتند که گواهی ‌‌می‌داد سواد نامبرده یعنی جبار در حدود کلاس ششم ابتدایی است. با این گواهی، او با حقوق ۹ تومان به استخدام وزارت معارف درآمد و ضمن آموزش به دانش‌آموزانی که دچار بیماری کچلی و «تراخم» (نوعی بیماری چشم) بودند، کمک می‌کرد. خودش ‌‌می‌گوید: «موهای اطراف زخم کچلی را با منقاش، حتی با دست‌هایم ‌‌می‌کندم. چشم‌‌های تراخمی آنها را ‌‌می‌شستم و دوا ‌‌می‌مالیدم.»

 

اولین باغچه‌ی اطفال در تبریز

خیلی زود میرزا جبار عسگرزاده اسم و رسم پیدا کرد و آوازه‌اش به تبریز رسید و ابوالقاسم فیوضات مدیرکل معارف آذربایجان در اردیبهشت ۱۲۹۹ او را به تبریز زادگاه پدربزرگش شاطر رضا منتقل کرد. در تبریز در دبستان دانش و دبستان بلوری شروع به کار کرد. همزمان کار درمان کچلی و تراخم دانش‌آموزان را نیز انجام ‌‌می‌داد. کارهایش با استقبال اولیاء و مسئولان فرهنگی رو‌به‌رو شد اما حسادت و دشمنی را هم برانگیخت. خودش ‌‌می‌گوید: «شایع کردند که فلانی کمونیست است، مهاجر است، بابی است، بلشویک است، و از این حرف‌ها.»

بعد از اینکه تلاش باغچه‌بان برای جلب نظر آموزش و پرورش برای تأسیس دبستانی برای کر و لال‌‌ها بی‌نتیجه ماند او تابلویی تهیه و به دیوار باغچه‌ی اطفال نصب کرد که در آن نوشته بود «کلاس رایگان برای یاد دادن خواندن و نوشتن و حرف زدن به بچه‌‌های کر و لال افتتاح شد.»

در سال ۱۳۰۲ باغچه‌ی اطفال تبریز (کودکستان تبریز) را تأسیس کرد و نام خانوادگی‌اش را نیز از عسگرزاده به باغچه‌بان تغییر داد. هم‌زمان کتاب «الفبای آسان» را چاپ کرد. در همین زمان متوجه شد که چند بچه‌ی کر و لال هستند که مدارس آنها را نمی‌پذیرند برای همین آنها را نیز در کودکستانش پذیرفت. به گفته‌ی خودش «دیری نکشید که فکری در سرم جرقه زد: آیا نمی‌شود راهی برای خواندن و نوشتن و حتی حرف‌زدن به بچه‌‌های کر و لال پیدا کرد؟»

ثمینه باغچه‌بان در باره‌ی چگونگی فعالیت پدرش در زمینه‌ی آموزش کر و لال‌‌ها ‌‌می‌گوید که دو نفر فرزند ناشنوا داشتند و یک روز به باغچه‌ی اطفال مراجعه کردند و گفتند که این بچه‌‌ها در هیچ مدرسه‌ای پذیرفته نمی‌شوند، پدرم این بچه‌‌ها را قبول کرد و «حضور این سه کودک ناشنوا حس کنجکاوی پدرم را برانگیخت و وسوسه‌ی آموختن زبان و سواد به ناشنوایان را در دل او پدیدار کرد.»

بعد از آن باغچه‌بان به سراغ آقای محسنی رئیس آموزش و پرورش تبریز رفت و گفت که ‌‌می‌خواهم به ناشنوایان زبان بیاموزم که آقای محسنی در پاسخ گفت «اگر شما خیلی هنرمند و بااستعداد هستید، هیچ نیازی نیست که خواندن و نوشتن را به ناشنوایان بیاموزی، اگر ‌‌می‌توانی بهتر است که به ترک‌‌ها زبان فارسی یاد بدهی.»

با این اعلانی که شبیه ادعای پیغمبری بود، سر و صدای زیادی به پا کرد و یکی از دوستان باغچه‌بان به او گفت: «تو دشمن آبروی خود هستی،... این دکان چیست که تو باز کرده‌ای؟ مگر تو پیغمبری که ‌‌می‌خواهی لال‌‌ها را زبان‌دار کنی؟ من تا به حال نماز نخوانده‌ام اما امشب ‌‌می‌خوانم و از خدا برای تو شفا ‌‌می‌خواهم و باغچه‌بان به او گفت: این نخستین معجزه‌ی من است که آدم کافری مثل تو به خاطر من مسلمان شد.»

اما گوش باغچه‌بان از این حرف‌ها پر بود و حاضر نبود از ایده‌اش دست بردارد. کارش را ادامه داد و بعد از شش ماه وقتی نتیجه‌ی کارش را به خانواده‌‌ها و مقامات رسمی نشان داد همه از نتیجه‌ی کارش حیرت کردند.

 

اولین کودکستان شیراز

اولین حرکت با موفقیت‌ همراه بود اما مخالفت‌‌ها و کارشکنی‌‌ها هم کم نبود. یکی از رؤسای فرهنگ آذربایجان به مخالفت با او برخاسته بود و درصدد بود باغچه‌ی اطفال را تعطیل کند. برای همین هم آقای فیوضات مدیر کل سابق معارف تبریز که به شیراز رفته بود وقتی خبر انحلال احتمالی باغچه‌ی اطفال را شنید از جبار خواست که به شیراز برود و باغچه‌ی اطفال شیراز را راه‌اندازی کند.

از سال ۱۳۰۶ تا ۱۳۱۱ در شیراز بود و خودش ‌‌می‌گوید در آنجا «برای بچه‌‌های شیراز شعرها و چیستان‌های کودکانه، و بیش از هفت نمایشنامه نوشتم که از آن جمله‌اند: نمایشنامه‌‌های مجادله‌ی دو پری، گرگ و چوپان، آتشدان زردشت، خاله خزوک و موشک پهلوان، پیر و ترب، شیر و باغبان. روی آنها آهنگ‌‌های مناسب شعر گذاشته و برای آنها سرودهای کودکستانی ‌‌می‌ساختم.»

در شیراز نمایشنامه‌‌ها را در کودکستان اجرا ‌‌می‌کرد و خودش دکور و لباس‌‌های مورد نیاز و ماسک‌‌های چهره‌ی حیوانات را درست ‌‌می‌کرد.

کارش سخت بود برای اینکه جامعه‌ی سنتی حاضر نبود کودکش را به جایی بفرستد که معلمش صدای حیوانات را از خودش در بیاورد. باغچه‌بان ‌‌می‌گوید: «بچه‌‌ها در نمایشنامه‌‌ها و بازی‌های کودکستانی ضمن تحصیل و تعلیم باید با دنیای جانواران آشنا شوند و فی‌المثل صدا و رفتار و شکل آنها را تقلید کنند ولی اولیای اطفال این قبیل کارها را خلاف اخلاق و ادب ‌‌می‌دانستند و نمی‌خواستند بچه‌‌هایشان به‌جای دعای زادالمعاد، داستان سرمه کشیدن خزوک را با دم عسل‌آلوده‌ی آقا موشه بشنوند یا صدای عوعو کردن و میومیوی گربه را از خود در بیاورند.»

خزوک داستان سوسک سیاهی است که ‌‌می‌خواهد با آقا موشه عروسی کند. این نمایشنامه در شش پرده نوشته شده است و در آن حیوانات دیگری مثل گاو، خر، زنبور حضور دارند.

با آنکه در شیراز روزهای خوشی داشت اما فکر «تأسیس یک دبستان مرکزی برای کودکان کر و لال در سرتاسر کشور» و «ترویج روش ابتکاری آموزش الفبا» او را قلقلک ‌‌می‌داد و بالاخره تصمیمش را گرفت و عازم تهران شد تا رؤیایش را عملی کند.

یک خانه‌ی خشتی در بیابان جنوبی تهران در دوازه گمرگ نزدیک ایستگاه راه آهن، اجاره کرد و برای گذران زندگی نیز کاری در اداره‌ی دخانیات گرفت. سه چهار ماه که گذشت او خانه‌ی کوچکی در خیابان سپه نزدیک میدان حسن‌آباد کرایه کرد و تابلوی «مؤسسه کر و لال‌ها» را کنار درِ آن نصب کرد. اما هیچ چیزِ آنجا شبیه مدرسه نبود، نه میز داشت، نه نیمکت و نه تخته‌سیاه. همین هم بازار شایعات را داغ کرده بود که جبار باغچه‌بان شیادی بیش نیست و ‌‌می‌خواهد مردم را لخت کند. خودش ‌‌می‌گوید: «چندان هم ناحق نبودند که مرا به صورت یک شیاد و مدرسه‌ام را به صورت یک دکان شیادی ببینند. برای نام‌نویسی بچه‌‌هایشان دو دل بودند، نمی‌دانستند اعتماد بکنند یا نه.»

سر انجام یک روز مرد جوانی به نام دکتر لبنان دختر کر و لالش صوفیا را به مؤسسه آورد و بعد از گفت‌وگو در باره‌ی روش آموزش، او به جبار اعتماد کرد و فردایش یک میز و نیمکت و یک تخته‌سیاه خرید و به مؤسسه هدیه کرد. صوفیا بعدها توانست با بچه‌‌های معمولی امتحان ششم ابتدایی بدهد و تصدیق رسمی بگیرد.

بعد از پیدا کردن چند شاگرد، کارش را در اداره‌ی دخانیات رها کرد و تمام وقتش را برای شاگردان کر و لال گذاشت.

جبار مدت‌ها سرگرم ساختن وسیله‌ای بود که کرها با آن بتوانند صدا را بشنوند. چون شنیده بود که «صدا از طریق استخوان جمجمه و پیشانی و دندان‌‌ها به مغز ‌‌می‌رسد.»

سیروس طاهباز در جلد ششم فرهنگنامه‌ی کودکان و نوجوانان در باره‌ی نحوه‌ی آموزش کودکان کر و لال به وسیله‌ی باغچه‌بان می‌نویسد: «علامت‌های این الفبا با شکل‌های الفبای فارسی شباهت داشت و به ناشنوایان در لب‌خوانی کمک می‌کرد. در الفبای گویای باغچه‌بان شکل‌های الفبای فارسی با حرکات انگشتانِ یک دست نشان داده می‌شد. او در سال ۱۳۴۲ خورشیدی کتابی به نام روش آموزش کر و لال‌ها نوشت و اصول کار خود را در آن شرح داد. برای آموزش حساب نیز کتاب حساب برای ناشنوایان را نوشت. آموزش حساب در این کتاب به صورت بازی است. با این کتاب می‌توان بدون آموزش الفبا، چهار عمل اصلی را به کودک ناشنوا آموخت.»

جبار مدتها سرگرم ساختن وسیلهای بود که کرها با آن بتوانند صدا را بشنوند. چون شنیده بود که «صدا از طریق استخوان جمجمه و پیشانی و دندان‌‌ها به مغز ‌‌می‌رسد.»

‌‌می‌گفت خیال ‌‌می‌کردم «اگر مرکز شنوایی مغز، سالم باشد، ‌‌می‌شود از طریق استخوان صدا را به مغز کرها رسانید.»

برای همین با کمک دوستی دستگاهی ساخت که نامش را «تلفن گنگ» یا «سمعک استخوانی» گذاشت و اختراعش را در فروردین سال ۱۳۱۳ در اداره‌ی ثبت شرکت‌‌ها ثبت کرد. مشکل اصلی این دستگاه این بود که به اندازه‌ی یک صندوق بود و «حمل آن برای اشخاص کر عملی نبود.»

در تعطیلات تابستان از وزارت معارف خواست که دبستان ابن‌سینا را در اختیارش بگذارند که پیشنهادش پذیرفته شد و سه ماه در آن مدرسه بود که هم خانه‌اش بود و هم مدرسه‌اش.

در همین زمان کتاب دستور تعلیم الفبا را نوشت و مقالاتی نیز در روزنامه‌‌ها و مجلات در باره‌ی روش‌‌های آموزشی چاپ کرد که بر شهرتش افزود.

 

آموزش الفبا

یکی از مهم‌ترین نوآوری‌‌های باغچه‌بان، روش آموزش الفباست که به روش ترکیبی مشهور است. این روش آموزش الفبا بر دانسته‌‌های دانش‌آموزان استوار است؛ باغچه‌بان معتقد بود هنگامی که آموزگار ‌‌می‌خواهد به کودک حرف «آ» را یاد بدهد و این حرف را روی تخته می‌نویسد و از شاگردان می‌خواهد که آن حرف را بخوانند و بنویسند، شاگردان اهمیتی نمی‌دهند و درست یاد نمی‌گیرند در حالی که اگر معلم «آب» را به آنها نشان بدهد و اسم آن را بپرسد و از شاگرد بخواهد که واژه‌ی آب را بکشد و آن را بخواند، شاگرد به‌راحتی دو صدایی که آب با آن ساخته شده را پیدا ‌‌می‌کند و به‌راحتی یاد ‌‌می‌گیرد که آب تشکیل شده است از «آ» و «ب».

روش آموزش الفبای باغچه‌بان بعدها پایه‌ی آموزش الفبا قرار گرفت و به دستور علی اصغر حکمت وزیر معارف، کتاب الفبا و کتاب دستور تعلیم الفبا در سال ۱۳۱۴چاپ شد. در همین زمان باغچه‌بان روش آموزش خود را به نزدیک ۵۰۰ نفر از آموزگاران آموزش داد. بر پایه‌ی روش باغچه‌بان کتاب اول دبستان نوشته شد که در سال ۱۳۲۲ منتشر شد. کتاب‌های بعدی هم یا نوشته‌ی خود باغچه‌بان بود یا با استفاده از روش او نوشته شدند.

جبار باغچه‌بان روشی قدیمی آموزش الفبا را که در مکتب‌خانه‌‌ها تدریس ‌‌می‌شد «خلاف قانون طبیعی» ‌‌می‌دانست که در آن ابتدا ۳۲ حرف را به کودک درس ‌‌می‌دادند و بعد از آن خواندن و نوشتن شروع ‌‌می‌شد. او ‌‌می‌گفت که اول باید کل را یاد داد یعنی اول کلمه را نشان داد و پس از آنکه کودک کلمه را شناخت می‌توان جزئیات آن را به کودک آموخت.

جبار آرام و قرار نداشت و دائم در حال جابه‌جا شدن بود. وقتی تابستان تمام شد جای دیگری را در خیابان دروازه شمیران گرفت که شش اتاق کنار هم داشت، دوتایش را تبدیل به کلاس خودش کرد، دوتای دیگر را «کودکستان نوآیین» که همسرش آن را اداره ‌‌می‌کرد و در دو تای دیگر هم زندگی ‌‌می‌کرد.

ضمن آموزش کودکان، چند کتاب برای تدریس نوشت، کتاب الفبای سربازان، الفبای کارگران و بزرگسالان و راهنمای تدریس را چاپ کرد و مجله‌ی زبان را منتشر کرد که همه‌اش را خودش ‌‌می‌نوشت.

در مجله‌ی زبان ضمن آموزش الفبای خود برای معلمان از حقوق آنان دفاع ‌‌می‌کرد و با معرفی معلمان شاخص و مفاخر کشور، از آنها تجلیل و تکریم ‌‌می‌کرد. در یکی از شماره‌‌های مجله، از میرزا حسن رشدیه از پیشروان آموزش جدید در ایران به عنوان کسی نام ‌‌می‌برد که آسمان فرهنگ ایران را روشن کرده و «سال‌ها عمر عزیزش را در خدمت به فرهنگ ایران به سر برده و خیری از آن ندیده است.»

در همین مطلب از اینکه رشدیه در قم منزوی شده شکایت ‌‌می‌کند و ‌‌می‌نویسد: «شما غم نخورید، ای استاد محترم، زیرا انجام وظیفه کرده‌اید. بگذار ملتی تأسف بخورد که نتوانست حداکثر استفاده را از وجودتان بکند.»

پس از سال‌ها تلاش ‌‌می‌دانست که تنها کار کردن، بسیار دشوار است برای همین خودش ‌‌می‌گوید: «کم‌کم به فکر افتادم که جمعیتی برای حمایت کودکان کر و لال تأسیس کنم. نقشه‌ی خیالی من آن بود که این جمعیت مرجع و ملجأ کودکان کر و لال فقیر شود و آنها را تحت حمایت خود بگیرد.»

برای این کار اساسنامه‌ی دبستان ناشنوایان باغچه‌بان را در اسفند ۱۳۲۸ نوشت و پس از آن به دنبال ایجاد یک آموزشگاه افتاد. در سال ۱۳۲۹ بعد از جابه‌جایی‌‌های هر ساله خانه‌ای در خیابان رامسر گرفت و چند سالی آنجا ماندگار شد. در آنجا «جمعیت حمایت کودکان کر و لال» را تأسیس کرد. در همین زمان با کمک شهرداری زمینی در یوسف‌آباد گرفت تا آموزشگاه کر و لال‌‌ها را در آنجا تأسیس کند. این آموزشگاه شامل کودکستان، دبستان و دبیرستان بود و بیش از یکصد شاگرد و آموزگار داشت.

ساختمان این مرکز در سال ۱۳۳۶ ساخته شد که همه چیز داشت. زیرزمین آشپزخانه و ناهارخوری بود و در طبقه‌ی دوم کلاس‌‌ها و در طبقه‌ی سوم هم خوابگاه. تنها شرط تحصیل در آن به گفته‌ی خودش: «کر بودن و بر اثر آن لال ماندن یک کودک است و نه چیز دیگر.»

او معتقد بود که «آموزشگاه من هیچگاه به روی کودکان فقیر بسته نبوده است و نخواهد بود. آموزشگاه باغچه‌بان هیچ وقت جای پولاندوزی نبوده و نخواهد بود... دین و مذهب و ملیت و نژاد و وضع مالی کودکان هرگز مانعی برای ورود به مدرسه‌ی من نبوده و نخواهد بود.»

احمد آرام، مترجم و نویسنده‌ی معروف، در پیش‌گفتار کتابِ زندگینامه‌ی جبار باغچه‌بان نوشته

«باغچه‌بان به گردن فرهنگ این کشور حق فراوان دارد و پس از مرحوم حاج میرزا حسن رشدیه بسیار بیش از او کوشید و راه تعلیم الفبا را که از دشواری‌‌های تعلیم بود بسیار آسان کرد و کسانی که چون من به همان روش تعلیم جانکاه قدیمی درس خوانده و شاهد تحولاتی بوده‌اند که در سی چهل سال اخیر در این امر پیدا شده است، به‌خوبی ارزش زحمت‌‌های این مرد فداکار را ‌‌می‌دانند و پیوسته برای او طلب رحمت ‌‌می‌کنند.»

اما به نظر می‌رسد این روزها یعنی ۵۷ سال پس از مرگ جبار باغچه‌بان، او همچنان مخالفانی دارد که از شهرتش بیمناک‌اند. تلاش برای تغییر نام دبستان‌‌های باغچه‌بان و فضای مزارش در نزدیکی چشمه‌علی در جنوب تهران نیز این ظن را تقویت ‌‌می‌کند. فضایی اطراف سنگ مزارش بی‌شباهت به روزهای کودکی و نوجوانی جبار باغچه‌بان نیست که مسلمان و ارمنی به جان هم افتاده بودند و هیچ کس در امان نبود و مرگ از هر سو ‌‌می‌آمد.

 

 

منابع:

  • انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، زندگی‌نامه و خدمات علمی و فرهنگی استاد جبار باغچه‌بان، ۱۳۸۵
  • وب‌سایت باغچه‌بان www.baghcheban.net