تاریخ انتشار: 
1402/11/20

«تا وقتی که روسیه امپراتوری باقی بماند، استالین هم زنده است»

سرور کسمایی

مقدمه

مجمع‌الجزایر گولاگ، اثر بزرگ و ماندگار الکساندر سولژنیتسین، ۵۰ ساله شد. این کتاب که روایت تلخ و هولناکی از زندگی در اردوگاه‌های کار اجباری شوروی ا‌ست، اولین بار در دسامبر ۱۹۷۳ به زبان روسی در پاریس منتشر شد. انتشار آن رویدادِ مهمی در غرب بود و پس از چند ماه به بسیاری از دیگر زبان‌ها ترجمه شد. اما این کتاب در خودِ شوروی ممنوع بود و حدود ۱۵ سال طول کشید تا در دوره‌ی گورباچف و سیاستِ گلاسنوست اجازه‌ی انتشار یافت.

 

 

۹ فوریه‌ی ۱۹۴۵، سولژنیتسین به جرم انتقاد از سیاست‌های نظامیِ استالین در نامه‌ای خصوصی به یکی از آشنایانش دستگیر و به هشت سال اردوگاه کار اجباری محکوم شد.

او در فوریه‌ی ۱۹۵۳، یک ماه مانده به مرگ استالین، از اردوگاه آزاد و به روستای دورافتاده‌ای در قزاقستان تبعید شد.

۶ فوریه‌ی ۱۹۵۹، دادگاه عالی اتحاد جماهیر شوروی از الکساندر سولژنیتسین اعاده‌ی حیثیت کرد و او اجازه یافت که به روسیه بازگردد.

انتشار رمان یک روز از زندگی ایوان دنیسویچ در ماه‌نامه‌ی «نووی میر» (دنیای نو) در سال ۱۹۶۲، نام سولژنیتسین را سر زبان‌ها انداخت، آوازه‌ای که چندی بعد او را به دعوت خروشچف به کاخ کرملین کشاند.

با روی کارآمدن برژنف در سال ۱۹۶۴، سولژنیتسین دوباره ممنوع‌القلم و در سال ۱۹۶۷ از شورای نویسندگان اتحاد جماهیر شوروی اخراج شد. در این میان اما آثاری از او همچون بخش سرطان، در حلقه‌ی اول و چرخ سرخ در خارج از روسیه چاپ شد و جایزه‌ی نوبل ادبیات سال ۱۹۷۰ را برای او به ارمغان آورد.

اثر بزرگ او اما بی‌شک مجمعالجزایر گولاگ است که سولژنیتسین نُه سال از عمرِ خود، از سال ۱۹۵۸ تا سال ۱۹۶۷، را صرف گردآوریِ روایت‌ها و خاطرات و نگارشِ آن کرده بود. او در تمام این سال‌ها، متن کتاب را روی کاغذپاره‌های کوچک می‌‌نوشت و در باغچه‌ی خانه‌‌ی دوستان مورد اعتمادش چال می‌کرد. هم‌زمان نسخه‌ای هم به صورت نوار ظاهرنشده‌ی عکس به فرانسه ‌می‌فرستاد تا در صورت یورش کا‌گ‌ب، از بین نرود.

این رمان درخشان که ابعاد واقعیِ شبکه‌ی گسترده‌ی اردوگاه‌های کار اجباری در اتحاد جماهیر شوروی را بازتاب می‌دهد و جزئیات زندگیِ روزمره‌ی زندانیان را از درون ترسیم می‌کند، نخستین بار، در ۲۸ دسامبر ۱۹۷۳ در پاریس منتشر شد. انگیزه‌ی انتشار آن، هفت سال پس از پایان نگارش، مرگ مشکوک الیزاوتا ورونیانسکایا، دوست و هم‌رزمِ نویسنده بود که پس از پنج روز بازجویی در بازداشتگاه کاگ‌ب، سرانجام مکان مخفیِ نسخه‌ای از رمان را فاش کرده بود. بدن بی‌جانِ الیزاوتا، در روز ۲۳ اوت ۱۹۷۳، در حالی پیدا شد که در آپارتمانش به‌ دار آویخته شده بود. دوستان سولژنیتسین اما فرضیه‌ی خودکشیِ او را باور نداشتند و قتل الیزاوتا را هشداری به نویسنده می‌دانستند.

پس از مرگ ورونیانسکایا، سولژنیتسین از طریق شبکه‌ی «یاران نامرئیِ» خود به هم‌رزمانش در پاریس پیام داد که زمان انتشار «مجمع‌الجزایر» فرا رسیده است. انتشار کتاب در ۲۸ دسامبر ۱۹۷۳، همچون بمبی در محافل ادبیِ دنیا صدا کرد و همه‌ی آنچه را که تا آن زمان در توجیه سیاست‌های اتحاد جماهیر شوروی گفته شده بود، بی‌اعتبار کرد؛ رژیمی که از زمان به قدرت رسیدن بلشویک‌ها در اکتبر ۱۹۱۷، زندگیِ میلیون‌ها انسان را ستانده بود.

یک ماه و اندی پس از انتشار کتاب به زبان روسی در پاریس، یعنی در ۱۲ فوریه‌ی ۱۹۷۴، زنگ درِ آپارتمان الکساندر سولژنیتسین در مسکو به صدا در آمد. در آن لحظه، کسی نمی‌دانست که فصلی از زندگیِ او پایان یافته است و فصلی دیگر می‌رود که آغاز شود. همسرش ناتالیا به سوی در شتافت و وقتی متوجه شد که مأموران کاگ‌ب پاگرد را اشغال کرده‌اند، تلاش کرد که در را دوباره ببندد. دیگر اما دیر شده بود. یکی از مأموران کاگ‌ب پای خود را لای دو لنگه‌ی در گذاشته و مانع بستن آن بود.

هشت مأمورِ مرد وارد آپارتمان شدند و سولژنیتسین را در میان گرفتند تا مانع از فرارش شوند. او پس از اندکی مقاومت و دست به گریبان شدن با آن‌ها، ناچار تسلیم شد. پیش از ترک آپارتمان، علامت صلیب را به نشانه‌ی دعای خیر روی سینه‌ی زنش رسم کرد و از او خواست که «مواظب بچه‌ها باشد».

این آن چیزی است که ایگنات، پسر سولژنیتسین، از آن روز و آن «دوران بسیار پرتنش» به یاد می‌آورد. روز بعد، پدرش بی‌آنکه بداند چه در انتظارش است، در حلقه‌ای از مأموران امنیتی به فرودگاه برده و سوار هواپیمایی به مقصدی ناشناس ‌شد. چهار ساعت بعد هواپیمای نویسنده‌ی روس در فرانکفورت به زمین نشست. یک ماه و اندی بعد، ایگنات و برادرانش به همراه مادرشان به سولژنیتسین پیوستند.

از دید ایگنات، مجمع‌الجزایر گولاگ کتابی است که هرگز کهنه نمی‌شود زیرا در آن اندیشه‌ا‌ی عمیق در مورد سرشت بدی (یا شرّ) پنهان است. به گمان او، پدرش به نکته‌ای بنیادین پی برده بود: اینکه شرّ نه در دلِ این یا آن گروه اجتماعی، بلکه در کنه وجود هر انسانِ معمولی در انتظار فرصتی برای آفتابی شدن است.

بوریس آکونین، نویسنده‌ی پرآوازه‌ی روسی‌زبانِ گرجی‌تبار نیز که به‌تازگی انتشار کتاب‌هایش در روسیه ممنوع‌ شده است، درباره‌ی این اثر می‌گوید: «تا وقتی که روسیه امپراتوری باقی بماند، زمانه‌ی مجمع‌الجزایر گولاگ سپری نمی‌شود.»

 

 

 

او در پاسخ به این پرسش که «مجمع‌الجزایر» را در چه زمانی خواندید و چه تأثیری بر شما داشت، می‌گوید:

در ابتدای دهه‌ی هفتاد میلادی، مادرم دبیر بود و شب‌ها نسخه‌ی ماشین‌شده‌ی قطوری را یواشکی می‌خواند و بعد آن را در گوشه‌ای دور از چشمِ من پنهان می‌کرد. من اما آن مخفی‌گاه را می‌شناختم و با خروجِ او از خانه نسخه‌های سامیزدات ]آثاری که در خفا منتشر می‌شد[ را درمی آوردم و می‌خواندم. «مجمع‌الجزایر» را نیز همین‌طور خواندم ... این کتاب اثر فوق‌العاده‌ای روی من گذاشت. البته نه از نظر سیاسی، بلکه از نظر وجودشناختی. الکساندر سولژنیتسین برای من مصداق بارز این باور است که یک انسانِ تنها، به‌ویژه اگر نویسنده باشد، خیلی کارها از دستش برمی‌آید. برای نمونه‌، می‌تواند سرنوشتِ یک کشور را تغییر بدهد. ادبیات در روسیه بسیار مهم است و کتاب در زندگیِ مردم نقش مهمی دارد. وقتی به سولژنیتسین در هنگام نگارش «مجمع‌الجزایر» فکر می‌کنم، عنوان «تنها در کارزار» برایم تداعی می‌شود.

آکونین در برابر این پرسش که «آیا دوران "مجمع‌الجزایر" سپری شده است؟»، می‌گوید:

در روسیه؟ نه، هنوز روزهای زیادی در پیش دارد. لوحه‌های یادگار قربانیانِ سرکوب دوران شوروی با عبارت «آخرین آدرس شناخته‌شده» را از روی دیوارِ خانه‌ها می‌کنند و هر روز تعداد بیشتری از معترضان به جنگ و مخالفان دیکتاتوری را به زندان می‌اندازند. دوران مجمع‌الجزایر گولاگ تنها با مرگ استالین پایان خواهد گرفت و تا وقتی که روسیه امپراتوری باقی بماند، استالین هم زنده است.

***

«به میلیون‌ها قربانی که برای هیچ کشته شدند»

نیکیتا سترووه

 

انتشارات روسی ایمکا-پرس، ناشر مجمع‌الجزایر گولاگ در پاریس، به مناسبت پنجاهمین سالگرد انتشار این کتاب در سایتِ خود یادداشت نیکیتا سترووه، مدیر و بنیان‌گذار آن، بر چاپ نخست کتاب را بازنشر کرده است. در این یادداشت، سترووه به شگفتیِ ناشی از مطالعه‌ی اثر سولژنیتسین، ابعاد تاریخی و همچنین نگاه اخلاقی و معنوی‌اش می‌پردازد. نگاهی نه از بالا یا با فاصله، بلکه در همدلیِ کامل با درد و رنج ملت. او از نبوغ نهفته در این اثر بزرگ و مهمِ قرن بیستم می‌نویسد. آنچه در ادامه می‌خوانید برگردان این یادداشت از زبان روسی است:

در سال ۱۹۵۷، بوریس پاسترناک جستار اتوبیوگرافیکِ خود را در نقطه‌ای به پایان می‌رساند که آغاز دنیایی است «گرفتار چارچوب انقلاب». او سر باز زدن از ادامه‌ی روایتِ زندگی‌‌اش را این‌گونه توضیح می‌دهد: «باید طوری نوشت که قلب خواننده منجمد و مو بر تنش سیخ شود ... نوشتن به شیوه‌ای بی‌رنگ و بو و ارائه‌ی تصویری کم‌رنگ‌تر از آنچه گوگول و داستایوسکی از پترزبورگ رقم زدند، نه تنها بیهوده و بی‌معنی است بلکه نوشتاری از این دست مبتذل و عاری از وجدان است. و ما با چنین ایدئالی هنوز فاصله‌ی بسیاری داریم.»

پاسترناک نمی‌دانست و نمی‌توانست بداند که این ایدئال آن‌قدر هم که فکر می‌کرد دور از دسترس نیست ... درست در همان سال‌ها، یکی از زندانیانِ سابق اردوگاه‌های کار اجباری، فردی کاملاً ناشناخته که دوران تبعیدِ خود را در کنجی خلوت سپری می‌کرد، در خفا نگارشِ روایت تکان‌دهنده‌ای از انقلاب روسیه را آغاز کرده بود که مقدّر بود قلب میلیون‌ها خواننده را منجمد و مو بر تنشان سیخ ‌کند.

مجمع‌الجزایر گولاگ کتابی است به مراتب تکان‌دهند‌ه‌تر و شگفت‌انگیزتر از توصیف پترزبورگ به قلم گوگول و داستایوسکی، چرا که شهر نورانیِ شبح‌وارِ آن دو بزرگوار قابل مقایسه با گودال عظیم و خونبار تاریخ روسیه ــ و نیز تاریخ کل بشریت ــ یعنی گولاگ نیست. مطالعه‌ی جنایت و مکافات خواب را از چشم خوانندگانِ قرن نوزدهم ‌رانده بود. خواننده‌ی قرن بیستم اعصاب محکم‌تری دارد، اما ‌تردیدی نیست که مطالعه‌ی «مجمع‌الجزایر» ‌خواب را از چشمِ او خواهد راند.

مجمع‌الجزایر گولاگ کتابی است از آنِ همه‌ی مردم. 

زمانی سولژنیتسین از آخماتووا ایراد می‌گرفت که شعرِ معروف او «مرثیه»‌، شخصی یا حتی ذهنی است. در آن زمان این انتقاد تند و دور از انصاف به نظر می‌رسید، اما مجمع‌الجزایر گولاگ آن را به اثبات رساند و مفهوم آن انتقاد را آشکار کرد. آخماتووا در تلاش برای تبدیل زندگیِ پردرد و رنجِ خود به فاجعه‌ای همگانی ناکام بود. بیان حس شخصی که «در آن لحظه من کنار مردمِ خود بودم»، حس یگانگی با مردم را خدشه‌دار می‌کرد. سولژنیتسین هرگز عبارت «مردمِ خود» را به کار نمی‌بَرد، چون او و مردم یکی هستند. در «مجمع‌الجزایر» یگانگیِ هنریِ جادویی‌ای میان تجربه‌ی شخصی و سرگذشت همگانی روی می‌دهد: یگانگی و نه آمیزش! سولژنیتسین با حفظ چهره‌ی خود، تجربه‌ی زیسته‌اش را در بطن تجربه‌ی همگانی می‌نشاند. در مقابل، «ملتی صدمیلیونی» ــ از نخستین قربانیانِ فراموش‌شده‌ی سال ۱۹۱۸ تا کسانی که تا همین دیروز درد می‌کشیدند و هنوز نیز می‌کشند ــ به یاریِ تجربه و نیز صدای او، فریاد برمی‌آورد.

ابعاد گوناگون کتاب شگفت‌انگیز است. در دو بخش نخستین، هرچند هنوز در آستانه‌ی ورود به اردوگاه‌ها قرار داریم، همه‌چیز، همه‌ی روندها، همه‌ی رشته‌ها (از مهاجران تا هواداران ولاسوف[1] و حتی کره‌ای‌ها!)، انواع مختلف دستگیری‌، شیوه‌های گوناگون شکنجه، تعداد سرگیجه‌آور برخوردها، دیدارها، سرگذشت‌ها، گاه با اشاره‌ای گذرا، یادآوریِ کوتاهی در پانویس، اما همیشه به شیوه‌ای بی‌اندازه درخشان و بی‌نهایت شخصیت‌پردازانه بیان شده است. سولژنیتسین به «میلیون‌ها قربانی برای هیچ»، جسم، چهره و زندگی می‌بخشد.

اهمیت کتاب تنها در توصیف هنری یا دیدگاه تاریخی‌اش خلاصه نمی‌شود، بلکه بار سنگینِ واقعیت با همه‌ی ابعاد سیاسی، اخلاقی و معنوی‌اش آن را رقم می‌زند.

«مجمع‌الجزایر» کتاب دادخواهی، قضاوت و پشیمانی است. در این کتاب، مردگان از قعر سازه‌های جنون‌آمیزی که در آن جان باخته‌اند به پا می‌خیزند، از اعماق زیرزمین‌ها و کانال‌ها برمی‌خیزند تا همچون اشباح در نمایش‌نامه‌ی «ریچارد سوم»، دادِ خود را بستانند. صفحه‌های «مجمع‌الجزایر» شبیه به لوحه‌های آخرالزمانی است. «تمام حقیقت گفته شده و دیگر کسی را توان انکارِ آن نیست.»

با این حال، در دنیای زمینیِ ما، بنا بر یکی از قوانین اسرارآمیز اما تغییرناپذیر کتاب مقدس، دادخواهیِ کامل بدون اظهار پشیمانی و ندامت، امکان‌پذیر نیست. بارِ معنوی و اخلاقیِ حقیقیِ سخنِ سولژنیتسین در آن است که او نه از بالا یا بیرون، بلکه از خود می‌آغازد و ابتدا به قضاوتِ خود و در نتیجه تک‌تک ما می‌نشیند. او در هنگام دستگیری فریاد نکشید و مقاومت نکرد. اما مگر کدام‌یک از ما فریاد کشیدیم و مقاومت کردیم؟ او مانع شکنجه‌ی طرفداران ولاسوف نشد، ولی مگر کدام‌یک از ما این کار را انجام دادیم؟ غبار زرفام سردوشی‌های نظامی چشم‌های او را تار کرده بود، اما مگر کدام‌یک از ما، تا دنیا دنیاست، از غبار اقتدار و خودبرتربینی مبرا هستیم؟

سولژنیتسین با محاکمه‌ی خود، همگان را به ندامت فرامی‌خواند. در غیر این‌صورت، هیچ آینده‌ای برای روسیه متصور نمی‌توان بود.

اما تأکید بر این که همه، حتی خودِ قربانیان هم مقصرند، به‌هیچ‌وجه از بارِ مسئولیت دست‌اندرکاران اولیه، و از اهمیت علل نخستین فاجعه نمی‌کاهد. «ریشه در کجاست: افراد یا ساختار؟»

سولژنیتسین به این پرسش سیاسی-اخلاقیِ بنیادین که نه تنها ملت روسیه‌ بلکه کل بشریت با آن مواجه است، با استفاده از تجربه‌ی خودِ روسیه پاسخ می‌دهد: مقصر نه افراد بلکه ساختاری است که آن‌ها را به قعر فساد فرو می‌برد؛ مقصر نه انسان‌ها بلکه ایدئولوژیِ مرگ‌آفرینی است که نام پیشرفت بر نظریه‌ی خود می‌گذارد.

به علت همین تمایز میان گناه شخصی و گناه ایدئولوژیک است که به‌رغم توصیف فجایع غیربشری، و به‌رغم روایت ابتذال غیرانسانی، مجمع‌الجزایر گولاگ را می‌توان اثری انسان‌باور و مثبت دانست، کتابی که ایمانِ خود به رسالت والای انسان و امکان تحققِ آن را از دست نمی‌دهد.

توان هنریِ انکار‌ناپذیر، واقع‌بینیِ سیاسی و دیدگاه والای اخلاقیِ این اثر چنان است که می‌توان آن را از آن دست کتاب‌هایی شمرد که نه تنها روح انسان را به لرزه در می‌آورند بلکه خودِ تاریخ را نیز دستخوش دگرگونی می‌سازند.

***

پیش‌گفتار «مجمع‌الجزایر گولاگ»

«در سال ۱۹۴۹، من و چند تن از دوستان به یادداشت جالبی در ماهنامه‌ی طبیعت، نشریه‌ی فرهنگستان علوم شوروی، برخوردیم. در گوشه‌ای با حروف بسیار ریز نوشته شده بود که در حین حفاری‌ها در بستر رودخانه‌ی کُلیما، لایه‌‌ای یخِ زیرزمینی یافت شده است که جریان کهنِ آب در آن منجمد شده بوده و در بطنِ آن نمونه‌های یخ‌زده‌ی جانورانی باستانی به چشم می‌خورده است که قدمتشان به ده‌ها هزار سال می‌رسیده است. بنا به شهادت گزارشگر دانشمند، این نیمی ماهی‌-نیمی سمندرک‌ها چنان خوب حفظ شده و تازه بوده‌اند، که حاضران، پس از شکستن لایه‌ی ضخیم یخ، با اشتها و بی‌معطلی آن‌ها را خورده‌اند.

خوانندگان کم‌شمارِ این ماه‌نامه بی‌شک از این گزارش حیرت ‌کرده‌ و از خود پرسیده‌اند مگر گوشت آبزیان چند وقت می‌تواند در یخ محفوظ بماند. تنها تعداد انگشت‌شماری از مخاطبان می‌توانستند به کنه مفهوم حماسیِ این یادداشت نامحتاطانه پی ببرند.

اما ما فوراً پی بردیم، چرا که به چشمِ خودمان جزئیات این صحنه را دیده بودیم. دیده بودیم که چگونه حاضران با شتابی بی‌امان یخ را شکستند، چگونه اهداف برتر علم ایکتیولوژی (ماهی‌شناسی) را زیر پا گذاشتند و با هول دادن یکدیگر و پیشی گرفتن از هم تکه‌‌ماهی‌های هزاران‌ساله را ‌کندند، یخشان را روی آتش آب کردند و با ولع ‌بلعیدند.

ما این را فهمیدیم چون خودمان جزء آن حاضران بودیم، جزء آن یگانه طایفه‌ی توانمند زِک‌ها (زندانیان گولاگ) در دنیا که قادر بودند سمندرک‌های یخ‌زده‌ی چندهزارساله را با اشتها ببلعند.

و کُلیما ــ این بزرگ‌ترین و نام‌آورترین جزیره، قطب بی‌رحم سرزمین شگفت‌انگیز گولاگ، با جغرافیای پاره‌پاره‌ی مجمع‌الجزایرمانند و روان‌شناسیِ غل‌و‌زنجیر‌شده‌ی قاره‌ای ــ سرزمینی بود تقریباً نامرئی و ناملموس که مردمانش را زِک‌‌ها تشکیل می‌دادند.

این مجمع‌الجزایر با شیارها و لکه‌های پراکنده‌اش کشوری عظیم را هرس کرده و به زشتی آراسته بود، به دلِ شهرهایش رخنه کرده و هراس را بر فراز خیابان‌ها و کوچه‌هایش به اهتزاز درآورده بود، با این حال دیگران حتی به ذهنشان هم خطور نمی‌کرد که واقعیتِ آن چیست. بسیارانی چیزهای گنگی در این باب شنیده بودند، اما تنها کسانی که در آن به‌سربرده بودند، همه‌چیز را می‌دانستند. هرچند آن‌ها نیز گویی قدرت تکلم را در آن جزایرِ پراکنده از دست داده بودند و به سکوتِ خود ادامه می‌دادند.

با وجود این، در چرخشی غیرمنتظره از تاریخِ ما، جسته گریخته گوشه‌هایی بسیار اندک از مجمع‌الجزایر برملا شد، اما همان دست‌هایی که به ما دست‌بند زده ‌بودند، اکنون با لحنی آشتی‌جویانه کفِ دستِ خود را پیش می‌آورند که: «نباید گذشته را جورید! ... ضرب‌المثلی هست که می‌گوید هر که کینِ کهنه را عَلَم کند، یک چشمِ خود را از دست می‌دهد!» آن‌ها اما بخش دومِ آن ضرب‌المثل را فراموش می‌کنند که: «و هر که آن را از یاد ببرد، هر دو چشم را!»

سال‌ها و دهه‌ها سپری می‌شود و زمان زخم‌ها و جراحات کهنه را بیهوده می‌لیسد. در این مدت جزایر تازه‌ای به حرکت درآمده‌ و گسترش یافته‌اند، اما دریای یخ‌زده‌ی فراموشی آن‌ها را نیز در خود غوطه‌ور ساخته است. روزی حتماً فرا خواهد رسید در قرن آینده، که این مجمع‌الجزایر، فضای آن و استخوان‌های منجمدشده‌ی ساکنینش در لایه‌های یخ، چون سمندرک‌های باورنکردنی سر برآورند.

من ادعای نوشتن تاریخ مجمع‌الجزایر را ندارم، زیرا امکان بررسیِ اسناد را نداشته‌ام. اما شاید کسی روزی این امکان را بیابد. کسانی که نمی‌خواستند ما آن گذشته را به‌ یاد آوریم، فرصت کافی داشته (و دارند) تا همه‌ی مدارک را از بین ببرند.

یازده سالی که من در آن‌جا سپری کردم، نه مایه‌ی شرم بود و نه کابوس‌زا، حتی می‌شود گفت آن دنیای زشت و نژند را دوست هم می‌داشتم. و اکنون، بخت با من یار بوده تا مورد اعتماد قرار گیرم و روایت‌ها و نامه‌های بسیاری را دریافت کنم. اما آیا موفق خواهم شد چیزی از آن استخوان‌ها و بدن‌های پاره‌پاره را زنده کنم؟ بدن‌هایی هنوز زنده، سمندرک‌هایی هنوز جاندار!» ... آفرینش این اثر از توان یک فردِ واحد خارج بود. بهجز هر آنچه از مجمع‌الجزایر به در بردم ــ جانم، خاطراتم، چشم و گوشم ــ روایت‌ها، خاطرات و نامه‌های این کتاب را افراد زیر در اختیارم گذاشته‌اند:

فهرست ۲۲۷ نام

[فهرست کامل اسامی برای نخستین بار در بازنشر سال ۲۰۰۵ کتاب منتشر می‌شود، با این توضیح که:]

«در این کتاب از شخصیت‌های تخیلی و رویدادهای من‌درآوردی خبری نیست. از افراد و مکان‌ها با نام و نشانِ خودشان یاد شده است. اگر از حروف اولِ اسمشان استفاده شده، بی‌شک دلیلی شخصی برای آن وجود داشته است. اگر نامی از آن‌ها برده نشده، به این دلیل است که حافظه‌ی انسانی نامشان را به خاطر نسپرده است، اما همه‌چیز همان‌گونه که روی داده، ثبت شده است.»

 

برگردان از روسی: سرور کسمایی


[1] آندرِی ولاسوف، ژنرال ارتش سرخ که پس از شرکت در نبرد مسکو در جنگ جهانی دوم، به اسارت نازی‌ها درآمد و رهبری ارتش آزادی‌بخش روسیه را بر عهده گرفت. او در سال ۱۹۴۶ به اتهام خیانت به وطن محاکمه و اعدام شد. [م.]