تاریخ انتشار: 
1400/03/09

پولونیای اصفهان

یونس تراکمه

خانه‌ی ما پشت مسجد شاه بود؛ در بن‌بستی که می‌بینم یک دیوارش، دیوار مسجد شاه بود که به درِ شرقی این مسجد منتهی می‌شد. در تخت‌خوابم که دراز می‌کشیدم، از پنجره‌ی بالای سرم آجرهای دیوار مسجد شاه بود و دیگر هیچ. اگر دانشگاه کلاس نداشتم، گاهی صبح‌ها از خانه راه می‌افتادم، این بخش پشتیِ مسجد شاه را دور می‌زدم، عرض خیابان استانداری را طی می‌کردم و می‌رسیدم به خیابان فتحیه که منتهی می‌شد به چهارباغ، خیابان چهارباغ. کمتر پیش می‌آمد که در تقاطع فتحیه و چهارباغ به سمت راست، به سمتی که می‌رسید به میدان شهرداری بروم؛ میدانی که انتهای چهارباغ بود، اگر ابتدای چهارباغ را میدان مجسمه و سی‌وسه پل بگیریم. معمولاً در این تقاطع به سمت چپ می‌پیچیدم تا برسم به جایی، جاهایی که اصلاً برای رسیدن به آنجا از خانه خارج شده بودم. اگر پیش از ظهر بود، برای رفتن به کافه‌ پولونیا، کافه‌ی همیشه نیمه‌تاریک، جذاب و مقصد و معنی ورود به چهارباغ برای ما «جنگیون». کافه‌ پولونیا، همان‌طور که از اسمش پیداست، میراث مهاجران لهستانی در جریان جنگ دوم جهانی بود، ولی در آن سال‌های دهه‌ی چهل، زن و شوهری ارمنی صاحب و اداره‌کننده‌ی آن بودند؛ زن و شوهر عظیم‌الجثه‌ای که ما آنها را مادام و موسیو می‌نامیدیم. پولونیا دو دهنه مغازه بود با دو کاربرد متفاوت؛ یکی کافه‌قنادی و یکی هم میخانه، با حیاطی مشترک، حیاطی که پیش از ظهرهای آفتابی پاییز و زمستان، نشستن پشت آن میزهایی فکسنی‌اش آی می‌چسبید! کافه‌قنادی درش همیشه باز بود؛ همیشه هم یعنی از پیش از ظهر تا شب، آخرهای شب. پیش از ظهرها تا عصر و دم غروب کافه‌قنادی بود، که رفت‌وآمدی داشت، پاتوق بود، پاتوق ما جوانان کتاب‌خوان و روشنفکر آن سال‌ها، و شخصی ــ که اگر درست یادم باشد ــ قنادیان نام، که قرارهای کاری‌اش را آن‌جا می‌گذاشت، و کارش هم پول درآوردن بود از پول. با مشتری‌ها و طرف حساب‌هایش آنجا قرار می‌گذاشت. دفتر و دستکش را روی میز پهن می‌کرد، یک قهوه تُرک سفارش می‌داد و چک و پول بود که رد و بدل می‌شد و مسیو با آن هیکل گنده‌اش پشت پیشخان نشسته بود، گاهی به میز ما خیره می‌شد و سعی می‌کرد بفهمد ما چه می‌گوییم، و نمی‌فهمید و اخم می‌کرد و نگاهش به آن میز و رفت‌وآمدها برمی‌گشت و چک و پول‌های رد و بدل شده، و انگار لذت می‌برد از اینکه چقدر زرنگ است این شخص، و می‌فهمید حرف‌ها و کارهای آنها را، و اگرچه نمی‌فهمید حرف‌های ما را. نگاه متحیر و خیره‌اش به ما نشان می‌داد که اگرچه نمی‌فهمد ما چه می‌کنیم و چه می‌گوییم، همین‌که با این حرارت و شدت بحث می‌کنیم و گاهی فریاد می‌کشیم بر سر هم، گمان می‌کند که شاید ما هم کارهای مهمی انجام می‌دهیم، که اگر مهم نبود کارهای ما، مگر دیوانه‌ایم که پیش از ظهرها خیلی جدی و با عجله به کافه‌اش بیاییم، پشت میز هر روزه‌مان بنشینیم، قهوه‌ای سفارش بدهیم، اگر تنهاییم، تا دیگران‌مان بیایند کتاب و دفتری را که زیر بغل زده‌ایم روی میز پهن کنیم، چیزی بنویسیم یا کتابی ورق بزنیم؛ حدس می‌زد کار ما هم مهم است، اما مطمئن بود که کار آنها مهم‌تر است. احترام مطمئنی به آنها می‌گذاشت، اما احترامش به ‏ما از نوع دیگری بود انگار. چون می‌دید و می‌فهمید که آنها کاری می‌کنند، کاری و کاسبی‌ای، اما در مورد ما به‏ هیچ‌چیز مطمئن نبود. جدیت ما در بحث‌ها برایش مهم بود، اما وقتی که هرچه خیره می‌شد به ما و گوش می‌خواباند به حرف‌هایمان و می‌دید و می‌فهمید که بر خلاف میز بغلی چیزی از آن حاصل نمی‌شود، با نومیدی سر برمی‌گرداند و با لذت می‌دید و می‌شنید از پول و چک‌های رد و بدل‌شده و چانه‌زنی‌ها. من همیشه تعجب می‌کردم از این که چرا ناراضی نیست از این که طرف با شندرغاز پولِ یک چای یا قهوه دارد از این مکان سوءاستفاده می‏کند، و نه‌تنها ناراضی نیست، بلکه کیف می‌کند از زرنگی آن شخص، آن مشتری هر روزه که آنجا را به دفتر کار مفت و مجانی‌اش مبدل کرده است. هر از گاهی می‌گفت، و طوری هم می‌گفت که نیشش را به ‏ما هم زده باشد، می‌گفت خوشم می‌آید از این فلانی، خیلی زرنگ است، و «خیلی زرنگ» را آن‌قدر احساساتی می‌گفت و لهجه‌اش آن‌چنان قوی می‌شد و آهنگ ارمنی می‌گرفت که برای آنی فکر می‌کردیم دارد به زبان ارمنی چیزی می‌گوید.

وارد «پولونیا» که می‌شدیم، سمت چپش و ادامه‌ی ویترین بیرونی کافه تماماً پیشخان بود، و سمت راست چهار پنج تایی میز، و پشت هر میز سه صندلی؛ صندلی‌ها لهستانی بود؟ یادم نیست. یک طرف هر میز هم به دیوارک چوبی آبی‌رنگ ــ آبی‌رنگ چرک ــ چسبیده بود؛ دیوارکی که کمی از قد ما در آن سال‌ها بلندتر بود و «کافه پولونیا» را از میخانه جدا می‌کرد (به میخانه هم آن سال‌ها کافه می‌گفتیم، انگار!)، و سه صندلی در سه طرف باقی‌مانده؛ صندلی‌ها لهستانی بود؟ یادم نیست. یک بار، در حیاط نشستن را خیلی خوب یادم است. یک پیش از ظهر آفتابی پاییزی بود. مهمان داشتیم. کیوان مهجور و رضا فرخ‌فال از شیراز آمده بودند و حسین امانت و سی‌سی (سهیلا صمیمی) هم از تهران. شاید هم هر چهار نفر از شیراز آمده بودند؛ نمی‌دانم، یادم نیست دقیق. پیش از ظهر آفتابی و درخشانی بود. هیچ پیش از ظهر آفتابی پاییزی‌ای را به این درخشانی و منوری به یاد ندارم. موسیو آن روز وقتی جمع ما را جمع دید واقعاً مهمانداری کرد. محسوس بود که دارد برای ما جلو مهمانانمان آبروداری می‏کند. بر خلاف همیشه، آن روز از پشت پیشخان تکان خورد و سر میز ما آمد. فقط همان یک بار بود که آمد سر میز ما و فقط همان یک بار بود که لبخند محوی بر چهره‌اش دیدیم و خواست مطمئن شود پذیرایی از مهمانانمان کم و کسری ندارد!

وقتی کیوان مهجور و رضا فرخ‌فال تصمیم گرفتند جشن جوانانه‌ای به مناسبت ازدواج من و بهجت تدارک ببینند، جشنی که هیچ بزرگ‌تر و زن و مرد سن و سال‌داری، حتی عزیزترین کسانمان، در آن حضور نداشته باشند، خیلی با دقت و وسواس در انتخاب مدعوین، لیستی تهیه کردند (این لیست را با دستخط کیوان هنوز دارم). تنها استثنائی که قائل شدند و تنها زن و مرد سن و سال‌داری که میان آن جمع بود، مادام و موسیوی پولونیا بودند. جشن در حیاط خانه‌ی عموی دوستِ از دست رفته‌مان، اکبر یزدانمهر بود، که برای زیارت به مشهد رفته بودند و خانه خالی بود. کوچه‌ی بن‌بست و حیاط خانه را هم دوستان خودشان چراغانی کردند و محمود اناری تارزن و گروه دو سه نفره‌ی همراهش، تمام طول شب می‌نواختند؛ وقتی هم موسیو، کراوات‌زده و کت و شلوار بسیار شیکی پوشیده، دست در دست مادام وارد شدند، کیوان و فرخفال، به ‏عنوان صاحبان مجلس و با تشویق و احترام جمعی، آنها را بر صدر مجلس جای دادند. بعد از ورود آنها، همه طوری رفتار می‌کردیم که انگار مجلس نه به مناسبت ازدواج من و بهجت برگزار می‏شود، بلکه مهمانی‌ای است به افتخار حضور صاحبان و گردانندگان «کافه پولونیا». به افتخارشان چه کف مرتبی زدیم همه، و در حضورشان چه رقص شادمانی‌ای کردیم ما، دختران و پسران جوان آن سال‌ها.