تاریخ انتشار: 
1402/12/29

عجب شجاعتی! گفتم که این جوان‌ها را دست‌کم نگیرید!

خدیجه مقدم

نوعی دورهمیِ صمیمانه است. چند تن از دوستانِ همدل در خانه‌ی مرضیه گرد هم آمده‌اند.

گیتا حقوق‌دان و وکیل پایه‌ی یک دادگستری، پروانه کنشگر محیط زیست، جهانگیر مترجم کتاب‌های تاریخی، سوفی شاعر و فعال حوزه‌ی زنان، و کاوه، جوان‌ترین فرد جمع، مهندس فناوری اطلاعات و کارمند یک شرکت خصوصی. همه از دیدار یکدیگر خوشحال‌اند و سرگرم خوش و بش.

میزبان دکترای جامعه‌شناسی دارد و استاد دانشگاه است. او حاضر نیست که در ترافیک سنگینِ عصر تهران از خانه خارج شود اما در خانه‌ی خود با جان و دل از مهمانان پذیرایی می‌کند. مرضیه زندگیِ مجردیِ مدرنی دارد: آپارتمانی کوچک بدون خرت و پرتِ اضافی با کتابخانه‌ای بزرگ که بیشتر دیوارهای سالن را پوشانده است. نور مناسبی به گوشه و کنار سالن تابیده و به تابلوهای نقاشی جلوه‌ی خاصی بخشیده است. از فرشِ زیر پا خبری نیست و همه می‌توانند و باید با کفش وارد شوند. در یک کلام، همه‌چیز دلنشین است، مثل رفتار و شخصیت میزبان. همه می‌دانند که مرضیه همچنان به مواضع ایدئولوژیکِ خود پایبند است. به نظر او، هر قدر طول بکشد، باز هم تنها راه نجات بشر سوسیالیسم است، به شرط آنکه از شکست‌ها درس بگیرد و دموکراسی را به مارکسیسم اضافه کند .

طبق معمول سرِ حرف از اوضاع ناگوار سیاسی و اقتصادیِ ایران باز می‌شود و گفت‌وگو درباره‌ی چگونگیِ خروج از وضعیت به‌شدت بحرانیِ موجود، گل می‌کند. این امر نشان می‌دهد که چقدر همه با این پرسش درگیرند که این وضع تا چه زمانی ادامه خواهد یافت.

گیتا، که معلوم است مستقیم از دادگاه و دفتر وکالتش آمده و سر و وضع آشفته‌ای دارد و خستگیِ سال‌ها کارِ پرمشقتِ وکالت بر تن و جانش نشسته، با عصبانیت از فساد در دستگاه قضائی می‌گوید و صدایش مرتباً اوج می‌گیرد و صورتش سرخ‌تر می‌شود و سرانجام به بالکن می‌رود تا سیگاری دود کند .

کاوه، که با گوشیِ خود مشغول است، از فساد در دولت و دستگاه‌های حکومتی و وابستگانشان حرف می‌زند و اخبار مهمی را که هر روز همه می‌خوانیم و می‌شنویم ردیف می‌کند اما هنرش این است که با اشاره به ارقام درشت و دقیقِ اختلاس‌ها می‌گوید با این مبالغ چقدر می‌توان بر تولید و اشتغال افزود. چشم‌های همه گرد می‌شود و او ادامه می‌دهد: «کجای این اقتصاد نئولیبرالیستی است؟ مگر شرکت‌ها و کارخانه‌هایی که دولتی بودند الان دست بخش خصوصی هستند؟ همان دولتی‌ها با عواملشان خوردند و بردند و الان غیر از دریافت ارز کار دیگری نمی‌کنند. تولید و اشتغال از همه‌چیز مهم‌تر است.»

پروانه، که لباس نخیِ سفید بلندی بر تن دارد، مثل هنرپیشه‌های تئاتر ناگهان از جا برمی‌خیزد و حرف کاوه را قطع می‌کند :«از همه‌ی این‌ها مهم‌تر مسئله‌ی آب است. چرا هیچ‌کس در مورد محیط زیستِ مظلوم‌مان صحبت نمی‌کند؟ مسئله‌ی آب از همه‌ی این فسادها مهم‌تر است. جنگ جهانی سوم که امیدوارم هیچ‌وقت اتفاق نیافتد جنگ آب خواهد بود. حل مسئله‌ی آب برای ایران در حکم مرگ و زندگی است اما متأسفانه همه از آن غافل‌ایم. دریاچه‌ی ارومیه خشک شده، زاینده‌رود به زمین فوتبال تبدیل شده، تالاب‌ها همه خشکیده‌اند، میزان بارندگی در ایران به‌شدت کاهش یافته. این‌همه متخصص محیط زیست داریم، کلی طرح پایدار و متوازن دارند که اتفاقاً اشتغال‌زا هم هستند ولی اصلاً حمایت نمی‌شوند. فمینیست‌ها و چپ‌ها که قاعدتاً باید نزدیک‌ترین متحدان محیط زیستی‌ها باشند از هواداران محیط زیست حمایت نمی‌کنند.»

سوفی، که چند کتاب شعر تازه‌منتشرشده و امضا‌شده‌اش را برای هدیه دادن به دوستان آورده، رشته‌ی سخن را در دست می گیرد: «چرا می‌گویید هیچ‌کس درباره‌ی محیط زیست حرف نمی‌زند؟ به شعرهای من نگاه کنید!» کتاب را باز می‌کند و با اشاره به شعر «نفس» تذکر می‌دهد که محیط زیست هم مسئله‌ای سیاسی است و تا این حکومت هست چنین مشکلاتی حل نخواهد شد. «می‌دانید که هنوز فعالان محیط زیست از زندان آزاد نشده‌اند. خلاصه اینکه مشکلات زیست‌محیطی به این سادگی حل نخواهند شد. خانه از پای‌بست ویران است.» با عصبانیت موهای بلندش را که به زیبایی آراسته است جمع می‌کند و با گیره‌ای محکم می‌بندد.

جهانگیر، که به قول جوان‌ها اصالتش را حفظ کرده و سبیل پرپشت و بلندی دارد و آدم باید خیلی دقت کند تا از زیر سبیل لب‌هایش را ببیند و گاه لب‌خوانی کند، مثل همیشه با یاری گرفتن از تاریخ نظراتش را بیان می‌کند: «همه‌ی این‌ها دلایل تاریخی دارد.» او موشکافانه برای چندمین بار، با بغضی در گلو، توضیح می‌دهد که چرا انقلاب شد و ما چه کردیم و چه اشتباهاتی مرتکب شدیم و چه جان‌های شیفته‌ای به پای آرمان‌های والای انسانی کشته شدند. سپس با افسوس می‌افزاید: «چه فکر می‌کردیم و چه شد!» او که خود سال‌ها زندانیِ هر دو رژیم بوده و از نظر جسمانی آسیب دیده، بیش از همه به دنبال راهی برای برون‌رفت از این بحران‌هاست. اما گاه چنان ناامید می‌شود که با شرم و حیا می‌گوید :«خجالت می‌کشم که بگویم ما مردمان خوبی نیستیم. در طول تاریخ، ایرانی‌ها نشان داده‌اند که در بزنگاه‌های مهم تاریخی خیانت کرده‌اند، فرصت‌طلب و راحت‌طلب بوده و متحد عمل نکرده اند. مگر سال ۳۲ نبود که ابتدا مرگ بر شاه ‌گفتند اما بعد از کودتا زنده‌باد شاه گفتند؟ داریوش سوم را که اسکندر نکشت، یزدگرد سوم را هم یک ایرانی کشت. ما همیشه در تاریخ ایران شاهد خیانت بوده‌ایم.»

مرضیه لیوانی آب برای ‌جهانگیر می‌آورد. جهانگیر می‌گوید‌: «مرسی، شراب را ترجیح می‌دهم»، و گیلاس خود را پر می‌کند. مرضیه با لحنی دلجویانه رو به جهانگیر می‌گوید :«جهانگیر جان، خودت بهتر از ما می‌دانی که به‌رغم این خیانت‌ها، ایران با فداکاریِ اقلیتی از مردم زنده مانده و از بین نرفته است. مردم چطور با هم متحد شوند؟ چه وقتی تمرین دموکراسی داشته‌اند؟ چه زمانی گذاشته‌اند که تشکلی پا بگیرد؟ اتحادهایشان همیشه هیجانی بوده و چون در یک لحظه با هم متحد شده‌اند در یک لحظه هم اختلاف پیدا کرده‌اند. احزاب درست و حسابی وجود نداشته و ندارد تا مردم بدانند چه می‌خواهند و چه نمی‌خواهند. برنامه و منشوری وجود ندارد که بدانند این اتحاد برای چیست. حتی نمی‌گذارند تشکل‌های غیردولتی برای کمک به کودکانِ خیابان شکل بگیرد چون از تشکیلات می‌ترسند. مردم چقدر هزینه بدهند؟ چهل و سه سال است که برای یک‌ذره تغییر همه‌جور هزینه داده‌اند. از تشکیلاتی عمل کردن، هم حکومت می‌ترسد و هم انگار خودِ مردم. برای همین هم دنبال یک نفرند که بیاید و حکومت را سرنگون کند و آن‌ها را نجات دهد. علت موفقیت خمینی تشکیلاتی بود که از طریق مساجد و بازار ایجاد کرده بود.»

پروانه در حالی که ظرف هندوانه‌های قاچ‌شده را روی میز می‌گذارد وارد بحث می‌شود :«از آزادیِ تشکیل احزاب و تشکل‌های مدنی محروم‌ایم و در کل جامعه‌ی مدنیِ نیرومندی نداریم، جنبش زیست‌محیطی نداریم، از جنبش زنان خبری نیست و جنبش دانشجویی هم کار قابل‌توجهی انجام نمی‌دهد. خب، حالا باید چه کار کنیم؟ دست روی دست بگذاریم؟ باز خوب است که معلمان و کارگران و بازنشستگان برای مطالبات صنفیِ خود متشکل شده‌اند و برای خواسته‌هایشان تجمعات اعتراضی برگزار می‌کنند.»

گیتا که مدتی ساکت بود به حرف می‌آید :«اونا هم چون از نسلِ ما هستند حرکتی می‌کنند، و الّا به این جوان‌ها هیچ امیدی نیست.»

پروانه حرفش را پی می‌گیرد :«واقعاً؟ چرا امیدی نیست؟ راستی، الان موکلانِ زنی که به تو رجوع می‌کنند از چه چیزی شکایت دارند؟»

گیتا پس از خنده‌ی تلخی می‌گوید: «فکر قر و فر و یک‌شبه پولدار شدن‌ هستند، بیشتر پرونده‌های من مربوط به عمل زیبایی است. کلی هزینه می‌کنند تا به قول معروف ابروی خود را درست کنند اما چشمشان کور می‌شود و بعد پای شکایت و دادگاه و دیه و خسارت وسط می‌آید. همه‌ی پرونده‌هایی که من از زنانِ جوان دارم این‌طوری است.»

سوفی وسط حرف گیتا می‌پرد: «شما خبر ندارید که زنان جوانِ محروم جامعه، و به طور کلی فرودستان، چه مشکلاتی دارند. با تبعیض و خشونت‌ هولناکی مواجه‌اند ولی نه از حق و حقوقشان به‌خوبی اطلاع دارند، نه پول دارند که وکیل بگیرند.» نگاهش را به صورت برافروخته‌ی گیتا می‌دوزد و ادامه می‌دهد: «البته گیتا جان، جسارت نشود. می‌دانم که تو خودت این‌ها را بهتر از من می‌دانی ولی نمی‌بینی. من هر روز می‌بینم چون با این‌ها زندگی می‌کنم. تعریفتان از جنبش زنان چیست؟ این‌همه اعتراض علیه حجاب اجباری را نمی‌بینید؟ کمپین‌های جور و واجور را نمی‌بینید؟ حرکت "دختران خیابان انقلاب" را چطور؟ واقعاً ابتکار معرکه‌ای بود. زنانِ جوان هر روز در حال مبارزه‌اند و برای خواسته‌هایشان هزینه می‌دهند.»

مرضیه بشقاب‌های غذا را می‌آورد و می‌گوید :«همین‌طور که حرف می‌زنید شامتان را هم بخورید چون غذا سرد می‌شود.»

پروانه، بشقاب غذا در دست، دوباره می‌رود به سراغ اینکه چه باید کرد و از مرضیه می‌پرسد: «تو که با دانشجوها و جوان‌ها سر و کار داری واقعاً همین‌طوری‌اند که گیتا می‌گوید؟»

مرضیه با اخم و به‌تلخی می‌گوید خیلی بی‌سوادند. رتبه‌های بالای کنکور دارند ولی به‌شدت بی‌سواد. اکثر دانشجوهای من به جز کتاب درسی کتاب دیگری نخوانده‌اند. هر چقدر ما خوره‌ی کتاب بودیم این‌ها از کتاب خواندن فراری‌اند، علاقه ندارند که با کتاب خلوت کنند. اصلاً لذت کتاب خواندن را تجربه نکرده‌اند. با همین گوشی‌های هوشمندشون فکر می‌کنند که علامه‌ی دهرند. پدرم تعریف می‌کرد که در قدیم در بیشتر خانه‌ها چهار، پنج کتاب روی تاقچه کنار چراغ گردسوز قرار داشت و همه‌ی اهالیِ خانه آن کتاب‌ها را می‌خواندند ــ شاهنامه‌ی فردوسی، دیوان حافظ، بوستان و گلستان سعدی، و مثنوی مولانا. این‌ها بارها و بارها خوانده می‌شد. فکر کنید؟ بارها و بارها بوستان و گلستان می‌خواندند، یعنی از لیسانسیه‌های ادبیاتِ الان باسوادتر بودند. امروز کتابخانه‌های تزئینیِ بزرگی در خانه‌ها هست که در آن کتاب‌های باارزش قدیمی ردیف به ردیف چیده شده و اهالیِ منزل هم مدارک عالیِ دانشگاهی دارند ولی بی‌سوادند. آدم باورش نمی‌شود، روزگار غریبی است.»

کاوه که گویا کمی حوصله‌اش سر رفته، به مرضیه می‌گوید: «استاد، دست‌کم نگیرید این گوشی‌های هوشمند را. خمینی مساجد را داشت اما امروز هم شبکه‌های مجازی کار صد تا مسجد را یک‌جا انجام می‌دهند. تا حالا هم چنین بوده، تمام جنبش‌های سال‌های اخیر به مدد شبکه‌های احتماعی و رسانه‌های مجازی راه افتاده.»

مرضیه وسط حرف کاوه می‌پرد: «کاوه جان، به نظر من آن‌ها جنبش نبودند، شورش بودند. جنبش تعریف خودش را دارد و ویژگی‌های خودش را. اخبار و تحلیل‌های این تلویزیون‌های ماهواره‌ای مردم را گمراه و کم‌توقع می‌کند. هر بار مردم فکر می‌کنند که دارند پیروز می‌شوند و بعد تا مدت‌ها سرخوردگی و افسردگی گریبانشان را رها نمی‌کند.» و شروع می‌کند به توضیح مشخصات و ویژگی‌های جنبش‌های اجتماعی.

حالا وقت صرف دسر دست‌پختِ سوفی است اما انگار نه چندان میلی به صرف دسر هست و نه چندان علاقه‌ای به ادامه‌ی بحث.

 

دو ماه بعد

دختر جوانِ کردی به نام مهسا-ژینا امینی از سقز به تهران می‌آید اما به اتهام عدم رعایت حجاب مطلوبِ گشت ارشاد بازداشت می‌شود و بر اثر اصابت ضرباتی به سرش در بازداشتگاه آسیب می‌بیند و پس از انتقال به بیمارستان کسری جان می‌سپارد. خبر قتل او به‌سرعت فضای ایران را ملتهب می‌کند و تظاهرات بزرگی در بسیاری از شهرهای کردستان به راه می‌افتد. در تهران غیر از تجمع اعتراض‌آمیز گروهی از زنان در برابر بیمارستان کسری در شب ۲۵ شهریور و همچنین تجمع تعدادی از دانشجویان دانشگاه‌ها خبری نیست .

دو روز پس از قتل ژینا-مهسا امینی، فراخوانی در شبکه‌های اجتماعی منتشر می‌شود و تعدادی از فعالانِ زن مردم را به تظاهرات در خیابان بلوار کشاورز (تقاطع خیابان حجاب) در ساعت شش بعدازظهر ۲۸ شهریور ۱۴۰۱ دعوت می‌کنند.

سوفی فراخوان را از طریق واتس‌اپ به دوستانش می‌فرستد .

مرضیه و پروانه و سوفی با هم قرار می‌گذارند که ساعت پنج عصر، یعنی یک ساعت قبل از آغاز تجمع، در تقاطع خیابان حجاب و بلوار کشاورز حاضر باشند. آن‌ها در میان جمعیت یکدیگر را سخت در آغوش می‌کشند. خوشحال‌اند اما نگرانی و ترس بیش از خوشحالی خودش را به رخ می‌کشد.

با بغضی در گلو هر یک زیر لب چیزی می‌گویند: 

 -عجب جمعیتی قبل از ما آمده، اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم .

 -همه هم جوان‌اند، دخترها بدون حجاب، دست در دستِ هم .

- عجب شجاعتی! گفتم که این جوان‌ها را دست‌کم نگیرید.

- ببین هنوز هیچی نشده ون‌های یگان ویژه عده‌ی زیادی را دستگیر کردند.

- بمیرم برای این بچه‌ها که نمی‌دونند مأمورها چقدر وحشی و بی‌رحم‌اند .

- همه‌ی مأمورانِ تهران را آوردند بلوار. یعنی دستور تیر دارند؟

- حکومت حریف این نسل نیست.

 -انگار نیروهای سرکوب هم مثل ما غافلگیر شدند.