تاریخ انتشار: 
1402/07/12

مادران ما رؤیاهای خود را رها نکرده‌اند

خدیجه حیدری

فاصلهی سنیِ هر مادر و دختری در افغانستان نهایتاً ۲۰ سال است، به‌ویژه وقتی که آن دختر فرزند اول مادرش باشد. من و مادرم ۱۹ سال فاصلهی سنی داریم. در این ۱۹ سال فاصله ــ سال ۱۳۵۱ الی سال ۱۳۷۰ هجری خورشیدی ــ افغانستان کمتر نفسی به‌راحتی کشیده و دمی از جنگ نیارامیده است تا مادرِ من بتواند شامل مکتب شود و درس بخواند. به قول خودش و هم‌سن‌وسالانش، جنگ‌های پیدرپی و نفس‌گیر باعث شده است که آنها از مکتب و مدرسه دور بمانند، شب‌ها قرآن در بغل، در غارهای اطراف قریه‌هاشان پناه بجویند و روزها زنده به قریه برگردند. کودکی و نوجوانی‌شان همین‌طور گذشته و به قول بزرگترهای آن وقت و زمان، ذهنشان کند و یادگیری‌شان ناممکن شده و بهتر آن بوده که راه زندگی در پیش گیرند. راه زندگی هم از خانه‌ی مردان می‌گذشته و باید به نکاح مردی درآمده و مردان دیگری را به دنیا می‌افزوده‌اند. مادرم از آن گریزهای شبانه به سمت غارها حکایت‌های جالبی می‌گوید؛ در آن شب‌ها زنی قرآن در بغل سورهی یاسین را می‌خوانده و مادرم در آن گیرودار از زبانِ آن زن آیاتی چند از سورهی یاسین را آموخته و تاکنون آن را به یاد دارد. مادرم می‌گوید فرصت‌هایی هم بود که به مدرسه می‌رفتند و درس قرآن می‌خواندند. ذهن مادرم تیز و هوشیار بوده، نه تنها سَبَق خودش که سبق دختران دیگر را هم می‌آموخته، تا اینکه پدرم به خواستگاری رفته و سلسله‌ی درس‌های مادرم از مدرسه به آخر رسیده بوده و الی این دم که تمام آموخته‌اش از درس و تعلیم همان جزء سی‌ام قرآن است که سوره‌ها را بدون هیچ غلطی با صوت زیبا می‌خواند و با آن نمازهای خود را به جا می‌آورد و سر بلند در مجالسِ دعا سورهی واضحی را می‌خواند.

سالی که من به دنیا آمدم جنگ بود و قریه‌ی ما آماج راکت‌های پی‌در‌پی. باعث و بانیِ آن جنگ‌ها برای دو برادر در هر خانه، دو رهبر متخاصم و متفاوت بوده است. دو برادر با زن و فرزندشان از این قریه به آن قریه پناه می‌جسته‌اند و از مانیفست دو گروه سیاسیِ متفاوت دفاع می‌کرده‌اند. زمانی هم که به مکتب رفتم، سال دوم به آخر نرسیده جنگ درگرفت و به ولسوالیِ مجاور آواره شدیم و یک سال وقفه در درس و تعلیم ما ایجاد شد. سال بعد دوباره به خانه برگشتیم و درس‌های صنف سوم را ادامه دادم. صنف سوم الی دوازدهم بدون هیچ نوع وقفه به آخر رسید و من باسواد شدم و انگلیسی آموختم و صدها رمان و ناول خواندم. در جریان مکتب گاه‌گاهی مادرم می‌پرسید: «در مکتب به چه ترتیب می‌نشینید؟» من در جواب مادرم می‌گفتم: «آنجا چوکی است. دراز چوکی برای هر سه شاگرد با میز در پیشِ رویش است. در پشت هر میز سه دختر می‌نشینیم.» مادرم درست نمی‌توانست مکتب را تجسم کند تا اینکه در تلویزیون دید و دیگر نپرسید که در مکتب چگونه و به چه ترتیب می‌نشینیم. در سال‌هایی که ما درس می‌خواندیم مادرمان مصروف شستن لباس‌ها و رسیدن به خواهر و برادرهایم بود. او پذیرفته بود که دوره‌ی درس خواندنش به آخر رسیده و نوبت اولادش است. شاید هم درس خواندن ما برای او همان درس خواندن برای خودش بود، با این تفاوت که ما می‌توانستیم خطِ کتاب‌ها را بخوانیم اما او نه. تاکنون مادرم از ما نخواسته است که خواندن و نوشتن را به او آموزش دهیم. به شکلی از اشکال گمان می‌بَرد که به رؤیای خود دست یافته است و سعی در باسواد شدن دختران کوچکترِ خود دارد، شاید رسالتِ خود و رؤیاهایش را از طریق باسواد ساختن فرزندانش به تحقق می‌رساند و گاهی در میانه‌ی روز، خسته از شستن و رُفتن، به این می‌اندیشد که ای‌ کاش فرصتی برای آموختن و اندیشیدن داشت.

مادرشوهرم نیز با اولین فرزندش ۲۰ سال فاصلهی سنی دارد و زندگی او بیش از زندگیِ مادرم با جنگ و جابجایی گره خورده است. مادرشوهرم در یکی از قریه‌های دند شمالی به دنیا آمده و در ۱۲ سالگی پدرش را از دست داده است. او رویدادهای سیاسی را دقیق‌تر به یاد دارد و می‌گوید در سالی که داودخان کودتا کرد، پدرش وفات کرد. مادرشوهرم کمتر از درس و مدرسه می‌گوید و بیشتر از یتیم شدن و یتیم بزرگ شدن. او در ۱۹ سالگی ازدواج می‌کند و هفت سالی را که در خانهی مادرش بوده به دوختن و گلدوزیِ «دهن پاچه» گذرانده است. بعد از ازدواج، شوهرش که مردی دانشآموخته بوده، از وی می‌خواهد قرآن بخواند و او هم سعی در آموختن قرآن می‌کند اما تولد کودکان و مهاجرتش به پاکستان فرصتِ خواندن قرآن را از وی می‌ستاند. پاکستان با تموز و گرمی‌اش، خیمه‌ها و خانه‌های شمشتو همه به قدری یاری رسانده‌اند که او فرزندانش را به دنیا بیاورد و بزرگ کند و هیچ‌گاه به آموختن قرآن فکر نکند. از پاکستان به افغانستان برمی‌گردند و فرزندانش را شامل مکتب می‌سازد و خودش به شستن و رُفتن می‌پردازد. دوباره جنگ درمی‌گیرد و او راهیِ ایران می‌شود. در ایران همه‌ی فرزندانش شامل درس و تعلیم می‌شوند و او هم هوس درس خواندن و آن ر‌ؤیای دوردست به سرش می‌زند و از شوهرش می‌خواهد اجازه دهد تا او هم شامل درس و مکتب شود. جمله‌ای را که آن زمان شوهرش گفته بی کم و کاست نقل می‌کند: «تو حال صبر کو، بگذار اولادهای ما بخواند. هر وقت که اولادهای ما کلان شدند و به ثمر رسیدند، باز من خودم به تو سواد می‌آموزانم.» او می‌گوید: «با این حرفش من سال‌ها صبر کردم. تا اینکه یک روز طاقتم طاق شد و خودم را شامل کورس سوادآموزی ساختم. در کورس سوادآموزی خیلی زود خواندن و نوشتن آموختم و اول نمره شدم.» در کنار کورس سوادآموزی خود را شامل مدرسهی دینی می‌سازد و خواندن قرآن را فرامی‌گیرد. او بعد از بزرگ کردن ده فرزند، خواندن قرآن و خواندن لوحه‌های دکان‌ها را فرامی‌گیرد که برای او همین اندازه سواد ارزش زیادی داشته و دستاورد بزرگی محسوب می‌شده است. با این آموخته‌ها به وطن برمی‌گردد و در مجالس دعا حتی بلندگو به دستش می‌دهند تا دعا بخواند.

مادرشوهرم هر جایی که می‌رود و هر مقدار زمان که از عمرش سپری می‌شود، رد رؤیای خود را رها نمی‌کند. وقتی دخترش به امتحان کانکور آمادگی می‌گیرد و راهی دانشگاه می‌شود، دامنه‌ی کلمات در دنیای او گسترش پیدا می‌کند. می‌گوید: «وقتی کانکور کانکور می‌گفتن من می‌پرسیدم کانکور چه است؟» او با کلمات کانکور، پوهنتون، دانشگاه و... آشنا می‌شود و در لابه‌لای حرف‌هایش از اوضاع دانشگاه‌ها و از استرس دخترانِ دمِ کانکور و دانشگاه می‌گوید و در جمع زنان از موضوعات متفاوتی حرف می‌زند. دخترانش هر کدام به دانشگاه‌های کشور راه می‌یابند و او برای هر کدام کلوچه می‌پزد و پَندَکی سوغاتی می‌بندد و چشم به راهِ زمستان‌ها می‌نشیند.

مادرشوهرم زمانی دست به قلم و کتاب برد که نواسه‌اش ]نوه‌اش[ سال دوم دانشگاهِ خود را سپری می‌کرد. یک جلد کتاب صنف اول سوادآموزی خرید و از ما خواست تا راهنمایی‌اش کنیم. کتاب اول را تمام کرد، دوم را تمام کرد، سوم را تمام کرد، چهارم را تمام کرد، و به کتاب پنجم رسید. خواندن کلمات را فراگرفت و به‌رغم نیش‌خندِ مردم، به خواندن و نوشتن ادامه می‌دهد. می‌گوید: «یک روز رفته بودم در یک دکان که کتاب‌ و قرطاسیه می‌فروخت. کتاب سوادآموزی خواستم. دکاندار گفت برای کی می‌خواهی؟ گفتم برای خودم. دکان‌دار خندید و گفت برو مادر جان نمازهایت را بخوان. من گفتم از گهواره تا گور دانش بجو گفتهاند، چرا نخوانم.» درس‌ها را رونویسی می‌کند و گاهی می‌گوید: «از بس نوشته‌ام چشم‌هایم کم‌سو شده است.»

حالا که دروازه‌ی مکاتب و دانشگاه‌ها بسته است و حتی آنانی که ذهنشان تیز است، اجازهی رفتن و آموختن را ندارند. دختران شانزدهساله حالا هجدهساله شده‌اند و چشمبهراه خبری که نشان از باز شدن دروازهی مکاتب و دانشگاه‌ها بدهد. به گمانم این دورهی سخت و دشوار می‌گذرد اما جرقها‌ی در دل زنان افغانستان ایجاد کرده است/می‌کند که هیچ‌گاه ردِ آموختن و سواد را رها نکرده‌اند/نکنند. یادم است زمانی در مجلسی نشسته بودیم که آنجا دخترانی از خانوادهی یک «خان» هم حضور داشتند. دخترانِ خان به مکتب نرفته بودند و این نداشتن سواد بزرگترین حسرت زندگیشان بود. می‌گفتند: «اگر روزی کسی بپرسد تا صنف چند درس خواندی و ما بگوییم هیچ نخوانده‌ایم، آن روز چه خاکی به سر بریزیم.» شاید آن دختران حالا در خدمت فرزاندانِ خود باشند و راه رؤیاهایشان را از طریق آنان بپیمایند.

در یک نشستِ زنانه زنی را دیدم که خستگی از سر و رویش نمایان بود و قراری که از خانواده‌اش می‌گفت؛ زندگی‌اش زیرنظر پدرشوهرِ ظالم به شکنجهای ابدی تبدیل شده بود و این زن برای رهایی از بند آن زندگیِ پر از رنج دنبال نوشتن و کتاب را گرفته بود. از من می‌پرسید کجا و چگونه ممکن است نوشته‌هایش را چاپ کند. گفت: «زیاد نوشته‌ام. تقریباً همه روزه می‌نویسم اما نمی‌دانم که آیا از این طریق می‌توانم کاری پیدا کنم یا خیر.» صاحب پنج فرزند بود اما دنبال سواد رفتن و آموختن را رها نکرده بود. در یکی از کورس‌های آموزش زبان انگلیسی، زبان می‌آموخت و نگران دستنوشته‌هایش بود.