تاریخ انتشار: 
1402/08/18

بیگانه؛ روایتی از مهاجران افغانستانی

معصومه عرفان

ساحل، یحیی، امید و حیات... تک‌تک نام می‌برد و میان هر اسم برای ثانیه‌ای مکث می‌کند. دوباره به عکس می‌نگرم. او ساکت است و من نیز حرفی نمی‌زنم. برای دقیقه‌ای سکوت او را پرت می‌کند به چهار سال قبل که همه‌ی آنها زنده بودند. فِس‌فِسِ نفس کشیدنش را می‌شنوم که ختم می‌شود به آهی سرد. در یک تماس تلفنی با او از اندونزی صحبت می‌کردم، جایی که آن را برزخ می‌خواند.

اصرار داشت که با نام مستعار صدایش بزنم؛ خود را اسد می‌نامید. او حالا ۳۹ ساله است و موهای سیاهش در میان سفیدیِ موهایش گم شده است. چین‌های صورتش را می‌توان بهراحتی شمرد، شاید بیش از تمام روزهایی باشد که به ‌گفته‌ی خودش در برزخ نفس کشیده است. نه، خودش حتی نفس کشیدن را توصیف مناسبی از وضعیت فعلی‌اش نمی‌داند؛ او می‌گوید که فقط زنده مانده است. روزهای پرماجرا و شب‌های طولانیِ اندونزی دو خط عمیق و موازی نزدیک چشمانش کشیده و چهره‌اش را بیشتر شبیه به پدرش کرده، پدری که عکسش را از خانه تا اندونزی در جیب حمل کرده است.

وقتی درباره‌ی خودش پرسیدم انگار از صد سال پیش صحبت می‌کند؛ می‌گوید آن وقت جوان بودم و سرخوش اما حالا خندیدن را فراموش کرده‌ام. اسد نُه سال قبل، در سال ۲۰۱۴، وقتی که درخت توتِ کنار پنجره‌شان در ارزگان (یکی از شهرهای افغانستان) تازه شکوفه داده بود و دومین دخترش پا به یک سالگی گذاشته بود، با گروهی عازم سفر قاچاق به خارج از افغانستان می‌شود.

آن روز صبح، اسد کوله پشتی‌اش را می‌بندد، کوله‌پشتیِ سیاه‌رنگی که گوشه‌ای از آن با نخ سفیدرنگ دوخته شده بود. کفش‌های سیاه‌رنگی را که سال‌ قبل از کابل خریده بود، می‌پوشد. دختر کوچکِ یک‌ساله‌اش خوابیده بود و همسرش می‌کوشید تا اشکش را پنهان کند و بغضش را با رج‌رج بافتن موهای دختر چهارساله‌اش قورت می‌داد. اسد بند کفشش را می‌بندد، خداحافظی می‌کند و قول می‌دهد که زود به آنها خبر بدهد و کارِ مهاجرتشان را نیز بهزودی درست کند. از ارزگان به کابل، از کابل به هند و از هند به مالزی بهصورت قانونی پرواز می‌کنند، اما بر اساس راهنماییِ قاچاق‌بر باید از مالزی به سمت اندونزی را با قایق سفر کنند. یک شبانه‌روز در مالزی می‌مانند تا قاچاق‌برها قایقی را برای عبور از دریا اجاره کنند. اسد تنها نبود بلکه ۱۹ نفرِ دیگر نیز باید با او شبانه به اندونزی می‌رسیدند. به شمول اسد، ده مرد بودند، چهار کودک و پنج خانم.

یازده شب بود، آن ‌شب برعکس تمام شب‌ها باد بی‌قرار بود و تند می‌وزید. این ‌را می‌شد به خوبی از به‌هم‌خوردن شاخه‌های درختان فهمید. به گمان اسد، شب‌های مالزی هیچ شباهتی به شب‌های ارزگان نداشت. شب‌های مالزی مخوف و دلگیر بود، اما در ارزگان شب‌ها می‌شد با شمردن ستاره‌ها به خواب رفت و نسیم و بادِ ملایم برای اسد مانند لالاییِ مادری بود که هیچ‌وقت به خاطر نداشت. نوزده نفر با دو قاچاق‌بر وارد قایق کهنه‌ا‌ی شدند که از هر طرف فرسوده بود و پوسته‌های جداشده‌ی چوب را می‌توانستند به وضوح ببینند. اسد و هم‌سفرانش عقب می‌ایستند و از قاچاق‌بر می‌پرسند که با این وضع آیا می‌توان در دریا سفر کرد؟ اسد چهره‌ی قاچاق‌بر را به یاد دارد که خود را جمع‌وجور می‌کند و در حالی که ابروی راستش را بالا نگه داشته با لحنی تند می‌گوید: «این کارِ من است و من هر روز مسافر می‌برم.» مسافران راهی نداشتند و پسری با هیکل نسبتاً درشت که یک کت کرم‌رنگ بارانی پوشیده بود، پیش‌قدم می‌شود و مِن‌مِن‌کنان می‌گوید: «دیگر راهی نیست.» قاچاق‌بر مسافران را به سمت اتاقکی زیر قایق که شبیه به جعبه‌ا‌ی چوبی بود، هدایت می‌کند. آنها باید چند ساعت آنجا می‌ماندند تا سربازان مرزی آنها را نبینند. اسد پنجمین نفری بود که از دریچه‌ی کوچکی وارد اتاقک زیر قایق می‌شود. کودکان را دست‌به‌دست می‌کنند و زنان آخرین کسانی بودند که به اتاقک وارد شدند. تاریک بود و نمی‌توانستند یکدیگر را تشخیص دهند. در تاریکی همدیگر را صدا می‌زدند و مطمئن می‌شدند که همه آنجا هستند. دریچه را می‌بندند و گرمی و بوی عرق کودکان را بی‌تاب می‌کند و شروع به گریه می‌کنند. حدود دو ساعت همه روی دو زانوی خود نشسته بودند و مادران کوشش می‌کردند تا کودکان را آرام کنند. اسد به ‌یاد می‌آورد که نزدیک ساعت یکِ شب موجی سنگین قایق‌ را تکان می‌دهد و همه‌ی مسافران روی یکدیگر می‌افتند. صدای گریه‌ی کودکان بلندتر می‌شود و یکی از مسافران که صدای نسبتاً مردانه‌ای داشت می‌گوید: «آرام باشید! دریا این‌گونه است، کاش طوفانی نشود.»

اسد انگار حرفش را قورت می‌دهد و ساکت می‌شود. تصویر دریا و شب در ذهنم به هم می‌خورد و حواسم را به سمت اسد جمع می‌کنم. «الو، می‌شنوید؟ صدایم را دارید؟» اسد آبِ دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید: «یک‌باره تصویر همین مرد (امید) پیش چشمانم آمد. هم‌اتاقی‌ام بود. دوری از وطن و خانواده‌اش او را ناتوان کرد و یک شب خود را راحت نمود.»

اسد به یاد دارد که آن شب تمام آب‌های آشامیدنیِ داخل کیفش را بین کودکان تقسیم کرد و خودش تا صبح تشنگی کشید. اسد از آن شب و قایقی می‌گوید که مانند کابوسی فراموش‌ناشدنی بود. موج دیگری محکم‌تر از قبل همه را تکان می‌دهد. اسد بلند می‌شود و با دست به دریچه می‌کوبد تا قاچاق‌بر در را باز کند. خبری از قاچاق‌بر نبود. کودکان گریه می‌کردند و زنی دعا می‌خواند تا سالم برسند. اسد می‌گوید که قاچاق‌بر پس از ۱۵ دقیقه در را باز می‌کند و می‌غرد تا کودکان را آرام کنند چون دارند به سربازان مرزی نزدیک می‌شوند. نزدیک دو ساعت می‌گذرد. قایق آرام می‌شود. صدای غژغژِ باز شدن دریچه‌ی بالای سرشان را می‌شنوند. نور کم‌رنگِ مهتاب مانند خطی روی اسد می‌نشیند و او قاچاق‌بر را می‌بیند که اخم‌هایش باز شده و لبخند کوچکی کنج لبش دارد. هنوز اسد چشمش را برنداشته که قاچاق‌بر داد می‌زند تا بیرون بروند. پس از چهارساعت‌ونیم نشستن روی دو زانو کسی قادر نبود که روی پاهایش بایستد. پسری حدوداً نوزده ساله که در گوشه‌ای چمباتمه زده بود، خود را جمع‌وجور می‌کند و بلند می‌شود. کم‌کم همه بیرون می‌روند و قاچاق‌بر به مسافران اطمینان می‌دهد که به اندونزی رسیده‌اند و باید خود را به سیستم مهاجرتیِ اندونزی تسلیم کنند تا آنها کارِ مهاجرتشان به دیگر کشورها را درست کنند.

 «پس از نُه سال بسیاری از نوجوانان، جوان شده‌اند و آنهایی که جوان بودند پا به ۴۰ سالگی گذاشته‌اند، مانند خودِ من. ما در اندونزی یک نسل بی‌سواد مهاجر داریم که حتی کودکانمان هم حق به مکتب رفتن ندارند.»

شب بود و خاموش. سکوت و نورهای کم‌رنگِ ساختمان‌های بلند به نظر اسد هولناک بود. همه خسته بودند و بیش از هر چیز گرسنه و تشنه. اسد لحظه‌ای می‌ایستد، قلبش تندتر از قبل می‌تپد. ناگهان احساس می‌کند که در مدار زمین ایستاده است و گم شده. برای لحظه‌ای تنهایی را حس می‌کند و پاهایش سست می‌شود. موتورسواری با سرعت از کنار اسد و دیگر مسافران می‌گذرد و رشته‌ی خیالات اسد را پاره می‌کند و او را برمی‌گرداند به اندونزی. صدای موتورسوار از عقب به گوشش می‌رسد که اصلاً حرفش را نمی‌فهمد. شاید او را بیگانه و مهاجر می‌خوانَد. اسد مهاجر را نه تنها بی‌خانه و بی‌وطن بلکه شبیه به پروانه‌ای بدون بال می‌داند که پرواز کردن را از او گرفته باشند. اسد و دیگر مسافران یک شبانه‌روز را در پارکی در گوشه‌ای از شهر می‌گذرانند. اسد آخرین تکه‌ی نان روغنی‌ای را که از ارزگان آورده بود در میان کودکان تقسیم می‌کند و منتظر می‌مانند تا راهی برای رفتن به دفتر مهاجرت اندونزی پیدا کنند. مأموران پلیس‌ اندونزی صبح همان روز می‌آیند و اسد و همسفرانش را با خود می‌برند تا آنها را در سیستم‌ ثبت کنند. به گمان اسد، آنها می‌توانستند پس از چند روز از آن کشور خارج شوند اما پس از ثبت‌نام‌ در سیستم، تمام وسایلشان، از جمله موبایل، را می‌گیرند و آنها را به ساختمانی به نام «اداره‌ی مهاجرت» در بیرون از شهر می‌برند. در «اداره‌ی مهاجرت» هزاران نفر از کشورهایی مثل سودان، مصر، ایران، فیلیپین و افغانستان بودند که توسط سازمان ملل حمایت می‌شدند.

ساختمان بزرگ سفیدرنگی که رج‌رج با خشت (آجر)های بزرگ کار شده بود، دروازه‌ای فلزی که دو نفر به سختی می‌توانستند آن را باز و بسته کنند. اسد پس از ۴۴ ماهی که در آن ساختمان مانده بود، یادش نمی‌آمد که اولین بار چه روزی از این دروازه وارد ساختمان کمپ شده است. تنها چیزی که به خاطر دارد هوای ابری و دلگیرِ آن روز است که پس از ورود اولین قطره‌ی‌ باران روی پیشانی‌اش می‌نشیند.

نفسش را بیرون می‌دهد و می‌گوید: «هر زمان که به آن کمپ فکر می‌کنم، نفسم بند می‌آید.» کمپ برای اسد و دیگر مهاجران مانند زندانی بدون سلول بود. اتاق‌های کوچک بدون پنجره، سالن‌های طویل و تاریکی که حدود ۵۰۰ نفر هم‌زمان در آن می‌زیستند. اتاق‌هایی که گنجایش ۱۰ تا ۱۵ نفر را داشت، به محل خواب و زندگیِ ۴۰ نفر تبدیل شده بود. در تابستان کودکان گاه از شدت گرمای اتاق ضعف می‌کردند و از حال می‌رفتند. تنها زمانی که مهاجران می‌توانستند نفسِ راحتی بکشند، هنگام غذای شب و ناهار بود، برای ساعتی در سالن غذا و حیاط کمپ. اسد انگار در آن ۴۴ ماه همه‌چیز را از یاد برده بود، نه باران را دیده بود، و نه برف و گرمای آفتاب را احساس کرده بود. گاهی از حیاط کمپ و گاهی از پشت پنجره‌ی سالن غذاخوری، نشستن باران روی پنجره و رقصیدن دانه‌های برف را می‌دید. گاه ذوق می‌کرد و گاه بی‌اعتنا خیره می‌شد. کودکانی که یک‌ساله بودند در هوای بسته‌ی کمپ چهارساله شدند و راه رفتن را آموختند. اسد هر بار کودکی را می‌دید که برای گفتن کلمه‌ی «پدر» و «مادر» تقلا می‌کند، به یاد دخترش می‌افتاد که ۴۴ ماه بود از آنها خبری نداشت. نه توانسته بود با آنها صحبت کند و نه توانسته بود که خبر سلامتی‌اش را به خانواده‌اش بدهد. پس از ورود اسد و مهاجران به کمپ، تمام وسایلشان، از جمله موبایل‌‌ها، را می‌گیرند، چون «اداره‌ی مهاجرت» اندونزی بر این باور بود که این مهاجران حتماً به دیگر مهاجران نیز خبر خواهند داد و آنها نمی‌خواستند که مهاجران دیگری هم وارد خاک اندونزی شوند. اسد نه شماره‌ای از خانواده‌اش داشت و نه شماره‌ای از اقاربش در ارزگان را به خاطر داشت.

بهار بود و نور خوش‌رنگ و ملایم شده بود. اسد دو دست لباسی را که به اندونزی آورده بود درون کوله‌پشتی‌اش گذاشت و منتظر ماند، منتظر رفتن، منتظر بهار و منتظر قدم زدن در هوای باز. قرار بود که اسد و صد نفر از دیگر مهاجران برای رسید‌گی به کارشان به هتلی در شهر دیگری منتقل شوند. اسد بی‌قرار بود، کودکانِ خوشحال با همدیگر می‌خندیدند و زنان پچ‌پچ می‌کردند که پس از ۴۴ ماه این گام مثبتی برای ادامه‌ی کارِ مهاجرتشان است. اسد به یاد دارد که پس از ورود به هتل، همه درباره‌ی وضعیت داخلی و اتاق‌های هتل صحبت می‌کردند که بهتر از کمپ بود؛ اما اسد قبل از هر کاری موبایلی می‌خرد و کوشش می‌کند تا با خانواده‌اش ارتباط برقرار کند. تنها راهی که برای ارتباط با خانواده‌اش می‌یابد، فیس‌بوک است. در فیس‌بوک ماما (دایی)اش را پیدا می‌کند و برای او پیام می‌گذارد. چند ساعتی نمی‌گذرد که تماسی از طریق پیام‌رسان فیس‌بوک دریافت می کند. وقتی جواب تماس ماما (دایی)اش را می‌دهد، او بی‌آنکه حرفی بزند مدام گریه می‌کند و می‌گوید: «باورم نمی‌شود که زنده باشی. ما فکر می‌کردیم که تو پس از چهار سال مرده‌ای و غرق شده‌ای.» اسد اصرار می‌کند که می‌خواهد با همسرش و دخترانش صحبت کند و هر بار مامایش حرف دیگری را پیش می‌اندازد و او را از صحبت با خانواده‌اش منع می‌کند. دو روز می‌گذرد و مامایش نداشتن اینترنت را بهانه می‌کند، تا اینکه وقتی با خواهرش صحبت می‌کند، می‌فهمد که پس از چهار سال بی‌خبری از زنده ماندنش، همسرش دوباره ازدواج می‌کند و با دخترانش زندگی تازه‌ای را شروع می‌نماید. ناگهان تمام تصاویر خانه‌اش، همسرش و دخترانش یک‌به‌یک از پیش چشمانش می‌گذرد، روز عروسی‌اش را به یاد می‌آورد و تولد دخترانش را. ارزگان و درخت سیب حیاطشان را به خاطر می‌آورد. احساس می‌کند که تمام شده و قطره‌قطره نیست می‌شود. می‌خواهد در همان لحظه بی‌صدا در لحظه‌ها گم شود و جز دنگ دنگ صدای عقربه‌ها که چهار سال از عمرش را نابود کرد چیزی از او باقی نماند. از آن روز به بعد، اسد کمتر غذا می‌خورد، کمتر صحبت می‌کرد و کمتر پی‌گیر کار مهاجرتی‌اش بود. خود را تنها و بی‌هدف می‌دانست.

حالا نُه سال گذشته است؛ اسد ۳۹ سالگی‌اش را نیز تنها در غربت جشن می‌گیرد، در اتاقی که قبلاً شش نفر در آن بودند اما حالا فقط دو نفر باقی مانده‌اند و جای ساحل، یحیی، امید و حیات همچنان خالی است. این اتاق کوچکِ شش متری نه بوی ساحل را می‌دهد، نه خنده‌های یحیی در آن می‌پیچد و نه فکاهی‌های امید را می‌شنود. هر صبح وقتی اسد از خواب بیدار می‌شود تنها چیزی که می‌بیند تیرکِ برق روبه‌روی پنجره‌شان است، به این امید که دیگر جنازه‌ای را آویزان بالای آن نبیند. اسد از شب‌هایی می‌گوید که با هم می‌خوابیدند اما فردا صبح جنازه‌ی هر چهار دوستش را در روزهای مختلف و ساعت‌های متفاوت از بالای تیرک برق برداشته‌اند. اسد چند بار خواسته است که او را دوباره به افغانستان بفرستند، اما نه این کار را می‌کنند و نه کاری برای بیرون رفتنشان از اندونزی انجام می‌دهند. «پس از نُه سال بسیاری از نوجوانان، جوان شده‌اند و آنهایی که جوان بودند پا به ۴۰ سالگی گذاشتهاند، مانند خودِ من. ما در اندونزی یک نسل بیسواد مهاجر داریم که حتی کودکانمان هم حق به مکتب رفتن ندارند.» بغض راه گلویش را می‌گیرد و حرفی نمی‌زند. برای خودکشیِ شش نفر از دوستانش شیون می‌کند و برای دلتنگیِ دخترانش ناله. می‌خواهد فریاد بزند تا مرزها را بدرد. هر شب تلاش می‌کند تا در خواب لحظه‌هایش را با ارزگان گره بزند، جایی که کنار درخت سیبِ حیاط‌ با دخترانش بازی می‌کند و بلند می‌خندد. چیزی نمی‌گوید و دوباره آرام تکرار می‌کند که «دلتنگِ دخترانم هستم و هوای صاف ارزگان، اما دستِ تقدیر مرا به این سو کشاند.»