تاریخ انتشار: 
1397/09/28

در باب فایده‌های غم و اندوه

دینسا سچن

Guggenheim

ملیسا برودر نویسنده‌ی آمریکایی از سال ۲۰۱۲ در حساب توئیتری خود به نام «امروز خیلی غمگینام»، برش‌هایی از واقعیت زندگی‌ روزمره‌اش را منتشر می‌کند. برودر درباره‌ی غم‌های پیش پا افتاده می‌نویسد - مثلاً: «امروز بیدار شدنم ناامیدم کرد» یا «چیزی که شما اختلال عصبی می‌نامید، من به آن می‌گویم آخ! از سر اتفاق، چیزها را همان‌طور که هستند دیدم.» - و در مورد نقاط ضعف خودش نیز بسیار صادق است (مثلاً می‌نویسد: «وای! همرنگ معیارهای رایج زیبایی در جامعه شدم و به خودم لطمه زدم. با این‌که می‌دانم این معیارها دروغین است، باز هم حس می‌کنم که ناچارم خودم را با آن‌ها تطابق دهم.» یا «فقط برای چند لحظه خودبزرگ‌پنداری را تجربه کردم و چه احساس گندی بود.»). حساب توئیتری او جنجالی شده و بیش از 675000 دنبال‌کننده جذب کرده است و به این ترتیب بود که کتاب مقالات شخصی برودر درباره‌ی مشکلات سلامت روانی‌اش نیز که در سال ۲۰۱۶ به بازار آمد، «امروز خیلی غمگینام» نام گرفت.

این‌که برودر بدون خجالت به بیان غم‌هایش – و تمام احساسات مزخرف - دست زده است و توانسته چنین واکنش‌هایی در مخاطب برانگیزد، تکان‌دهنده است، آن هم در حالی که مردم در شبکه‌های اجتماعی‌ شرح حال خود را چنان شسته رُفته ارائه می‌دهند که فقط خوشحال‌ترین بُعد وجودشان نمایان باشد. اما واضح است که رشد روزافزون آمار افسردگی در سراسر جهان معنایش این است که ما داریم برای خوشحال بودن‌مان مبارزه می‌کنیم. آیا کار اشتباهی می‌کنیم؟ محبوبیت برودر باید مجاب‌مان کند که نگاهی دوباره به غم‌ و مخلفاتش بیندازیم. شاید باید دوباره به سمت رومانتیک‌ها برویم که جماعتی بودند که تسلای خاطرشان را در بیان آزادانه‌ی احساسات در شعر می‌دیدند. برای مثال، جان کیتس در «چکامه‌ای در باب مالیخولیا»یش که در سال ۱۸۲۰ سروده شد، نوشته است: «امان که در همین معبد شادکامی نیز/ مالیخولیای پنهان، مقبره‌ی خودمختار خویش را دارد.» شادی و رنج دو روی یک سکه‌اند – و هر دو لازمه‌ی یک زندگی تمام‌عیارند.

کیتس در اینجا احتمالاً رابرت برتون را در نظر داشته است که کشیش و محققی در قرن هفدهم بوده که در سال 1621 رساله‌ی قدرتمندی با عنوان «کالبدشکافی مالیخولیا» نوشت. مرتون به این امر می‌پردازد‌ که چطور ممکن است در غم غرق شویم (چیزی که امروز بیماری افسردگی خوانده می‌شود) و چطور می‌توانیم با آن سر کنیم. شاید هم کیتس کتاب‌های مختلفی را در نظر داشته است که در قرن شانزدهم در باب خودیاری نوشته شده بود؛ به گفته‌ی تیفانی وات اسمیت، پژوهشگر مرکز تاریخ احساسات در دانشگاه کوئین مری لندن، نویسندگان این کتاب‌ها «با فراهم آوردن فهرستی از دلایلی که ناامیدی را توجیه می‌کرد، سعی می‌کردند خوانندگان‌شان را به غمگین بودن ترغیب کنند.» آیا معنای این حرف آن است که مسیر منتهی به خوشبختیِ واقعی از غم می‌گذرد؟

فردی که در یک کشور غربی زندگی می‌کند، چهار تا ده برابر بیشتر از فردی که با فرهنگ شرقی بزرگ شده است، احتمال دارد که دچار بیماری افسردگی یا اضطراب شود. در چین و ژاپن، هم احساسات منفی و هم احساسات مثبت را به عنوان ضروریات زندگی در نظر می‌گیرند. اندوه مانعی برای تجربه کردن احساسات مثبت به شمار نمی‌رود و مردم – بر خلاف جوامع غربی – برای شاد بودن تحت فشار دائمی قرار ندارند.

تحقیقات جدید نشان می‌دهد که تجربه‌ی احساس «نه چندان خوشحال بودن»، در ‌واقع خود سبب سلامت روانی‌ می‌شود. نشریه‌ی ایموشن در سال ۲۰۱۶ نتیجه‌ی پژوهشی را منتشر کرد که در آن ۳۶۵  آلمانی ۱۴ تا ۸۸ ساله شرکت کرده بودند. به مدت سه هفته به آن‌ها تلفن همراه هوشمندی داده شد که آن‌ها را روزانه درگیر شش آزمون در مورد سلامت عاطفی‌شان می‌کرد. پژوهش‌گران علاوه بر بررسی احساسات مثبت و منفی این افراد، به این موضوع هم توجه کردند که در هر لحظه‌ی معین چه تصوری از سلامت جسمانی خود داشتند.

پیش از این سه هفته، با شرکت‌کنندگان در مورد سلامت عاطفی‌شان (میزان بدخلقی یا اضطراب‌ و این‌که چگونه از حالات منفی خود آگاه می‌شوند)، سلامت جسمی‌ و عادت‌هایشان در زمینه‌ی همبستگی اجتماعی (یعنی که آیا رابطه‌ی نیرومندی با آدم‌های زندگی‌شان دارند؟) مصاحبه‌هایی انجام داده بودند. پس از آن‌که کارشان با تلفن‌های همراه به پایان رسید، از آن‌ها در مورد میزان رضایت‌مندی‌ از زندگی آزمون‌هایی گرفتند.

گروه تحقیق به این نتیجه رسید که در افرادی که حالات منفی خود را مفید می‌دانستند، رابطه‌ی کم‌رنگ‌تری میان حالات روانی منفی و ناخوشی عاطفی و جسمانی وجود دارد. در واقع، حالات منفی تنها در افرادی که احساسات ناخوشایند را مفید یا مطبوع به شمار نمی‌آوردند، رضایتمندی از زندگی را کاهش داده بود.

تجربیات روان‌شناسان بالینی نیز این نتایج را تأیید می‌کند. سوفی لازاروس، روان‌شناس مرکز پزشکی وگزنر دانشگاه ایالتی اوهایو، در این باره می‌گوید: «معمولاً واکنش اولیه‌ی فرد به وضعیتِ پیش آمده (احساس اولیه‌ی او) مشکل‌ساز نیست بلکه واکنش او به آن واکنش اولیه (احساس ثانویه‌ی او) است که به دشوارترین حالت ممکن تبدیل می‌شود. این به این خاطر است که اغلب به ما گفته می‌شود که نباید احساس منفی داشته باشیم و به این ترتیب، مردم به حدی شرطی شده‌اند که فقط می‌خواهند از شر احساسات‌شان خلاص شوند یا آن‌ها را تغییر دهند و این موضوع است که سبب سرکوب احساسات، تعمق در آن‌ها و/ یا اجتناب از آن‌ها می‌شود.»

به گفته‌ی بروک باستین، نویسنده‌ی کتاب سوی دیگرِ خوشبختی: پذیرشِ رویکردی بی باکانه‌تر به زندگی (۲۰۱۸) و روان‌شناس دانشگاه ملبورن استرالیا، مسئله تا حدی فرهنگی است: فردی که در یک کشور غربی زندگی می‌کند، چهار تا ده برابر بیشتر از فردی که با فرهنگ شرقی بزرگ شده است، احتمال دارد که دچار بیماری افسردگی یا اضطراب شود. در چین و ژاپن، هم احساسات منفی و هم احساسات مثبت را به عنوان ضروریات زندگی در نظر می‌گیرند. اندوه مانعی برای تجربه کردن احساسات مثبت به شمار نمی‌رود و مردم – بر خلاف جوامع غربی – برای شاد بودن تحت فشار دائمی قرار ندارند.

این طرز تفکر می‌تواند ریشه در تربیت مذهبی داشته باشد. برای مثال، فلسفه‌ی بودایی هندو – تبتی که روان‌شناسان غربی نظیر پل اکمن تحقیقات گسترده‌ای در مورد آن انجام داده‌اند، افراد را به پذیرش احساسات‌شان و قبول رنج‌ به عنوان شرایطی انسانی فرا می‌خواند. این فلسفه بر درک ماهیت رنج و دلایلی که منجر به آن شده است تأکید دارد. بسیاری از شیوه‌هایی که امروزه روان‌شناسان به کار می‌برند نظیر رفتاردرمانی دیالکتیکی، از این رویکرد که احساسات را به رسمیت می‌شناسد و بر آن‌ها  نام می‌گذارد، در درمان افسردگی و اضطراب استفاده می‌کند.

از منظر روانشناسی، فرد بدون تجربه کردنِ دشواری‌های زندگی نمی‌تواند به فردی مقاوم و محکم تبدیل شود.

باستین و همکارانش در تحقیقی که در سال ۲۰۱۷ منتشر شد، دو آزمایش انجام دادند تا بفهمند که انتظارات جامعه که می‌خواهد مردم همیشه احساس خوشبختی کنند، چه اثری روی افراد دارد، به‌ویژه وقتی که با شکست مواجه می‌شوند. در تحقیق اول، ۱۱۶ دانشجوی کالج را به سه دسته تقسیم کردند تا در بازی واژه‌سازی با حروف شرکت‌ کنند. بسیاری از این بازی‌ها قابل اجرا نبود. آزمون طوری طراحی شده بود که تمام افراد در آن شکست بخورند اما تنها به یکی از سه گروه گفته شده بود که انتظار شکست داشته باشند. گروه دیگر را در «اتاق خوشحالی» نگه داشته بودند که روی دیوارهایش پوسترهایی با طرح‌های انگیزه‌بخش و نوشته‌های شاد چسبانده بودند و با این گروه درباره‌ی سلامتی سخن می‌گفتند، حال آن‌که گروه آخر در اتاقی خنثی و بدون هیچ بار منفی و مثبت نگه داشته شده بود.

پس از اِتمام کار، از تمام شرکت کنندگان آزمونِ «نگرانی» گرفتند تا واکنش‌های آن‌ها به شکست‌ در بازی واژه‌سازی را بسنجند. آن‌ها همچنین به پرسش‌نامه‌ای پاسخ دادند که هدف از طراحی آن ارزیابی این موضوع بود که آیا انتظارات جامعه که می‌خواهد فرد احساس خوشبختی کند، بر تجربه‌ی آن‌ها از احساسات منفی‌ تأثیر خواهد گذاشت یا نه. علاوه بر این، آن‌ها در آزمون دیگری درباره‌ی وضعیت احساسی‌شان شرکت کردند. باستین و همکارانش به این نتیجه رسیدند که افرادی که در «اتاق خوشحالی» نگه داشته شده بودند، بسیار بیشتر از دو گروه دیگر احساس نگرانی کرده‌اند. باستین در این باره به من گفت: «این امر نشان می‌دهد که وقتی انسان‌ها خودشان را در محیطی می‌بینند که در آن به احساس خوشبختی بهای زیادی داده می‌شود (که در این مورد، یک اتاق بود، اما به‌طور کلی منظور محیط فرهنگی است)، احساس فشار می‌کنند که باید چنین حسی داشته باشند.» بعد، وقتی که شکست را تجربه می‌کنند، «به این‌ فکر می‌کنند که چرا احساسی را که انتظارش را داشته‌اند، ندارند.» پژوهشگران دریافته‌اند که این نوع تعمق کردن است که ذهن را پریشان‌تر می‌کند.

در آزمایش دوم، ۲۰۲ نفر به دو پرسش‌نامه‌ی آنلاین پاسخ دادند. در پرسش‌نامه‌ی اول این سؤال مطرح شده بود که چند وقت یک بار و به چه شدتی دچار اندوه، اضطراب، افسردگی و تنش روحی می‌شوید. پرسش‌نامه‌ی دوم از شرکت‌کنندگان می‌خواست که به جملاتی نظیر «به نظر من جامعه افرادی را که احساس افسردگی یا اضطراب دارند، می‌پذیرد» نمره بدهند. این پرسش‌نامه این مسئله را ارزیابی می‌کرد که انتظارات جامعه‌ای که خواهان احساسات مثبت و مانع بروز احساسات منفی باشد، چقدر بر وضعیت احساسی افراد تأثیر می‌گذارد. معلوم شد که افرادی که فکر می‌کردند که جامعه از آن‌ها انتظار دارد که همیشه شاد باشند و هرگز دچار اندوه نشوند، احساسات منفی نظیر تنش روحی، اضطراب، افسردگی و غم را بیشتر تجربه کرده بودند. یکی از فایده‌های اوقاتی که در آن رنج می‌بریم این است که در بلندمدت ما را خوشحال‌تر می‌کند. به باور باستین، در مواجهه با ناملایمات زندگی است که به مردم نزدیک‌تر می‌‌شویم. افزون بر این، تجربه کردن این ناملایمات سبب می‌شود که انعطاف‌پذیر شویم. باستین به من گفت: «از منظر روانشناسی، فرد بدون تجربه کردنِ دشواری‌های زندگی نمی‌تواند به فردی مقاوم و محکم تبدیل شود.» او در عین حال هشدار داد که از تحقیقات اخیر نباید به اشتباه نتیجه گرفت که: «باید غمگین‌تر بودن را تجربه کنیم و در زندگی‌مان غمگین‌تر باشیم. منظور این است که وقتی غم را تجربه و سپس از آن اجتناب می‌کنیم،  به عنوان یک معضل به آن می‌نگریم و تلاش‌ می‌کنیم که احساس خوشبختی دائمی داشته باشیم؛ در این صورت، در واقع چندان خوشحال نیستیم و بنابراین نمی‌توانیم از مزیت‌های خوشبختی واقعی لذت ببریم.»

 

برگردان: سپیده جدیری


دینسا سچن روزنامه‌نگار حوزه‌ی علم و فرهنگ است و در دهلی نو زندگی می‌کند. آثار و مقالات او در نشریاتی نظیر دیسکاور و لنسِت منتشر شده است. آن‌چه خواندید، برگردان این نوشته‌ی او با عنوان اصلی زیر است:

Dinsa Sachan, ‘Don’t worry about feeling sad: on the benefits of a blue period’, Aeon, 13 August 2018.