تاریخ انتشار: 
1397/11/15

مهرک کمالی: تقویت عاملیت مردم، نتیجه‌ی ناخواسته‌ی انقلاب ۵۷

مهرک کمالی، استاد ادبیات فارسی

فعالان سیاسی، روشنفکران و مردمی که ۴۰ سال پیش در ایران انقلاب کردند یا شاهد انقلاب بودند، در روزهای پیروزی انقلاب کجا بودند و چه می‌کردند؟ چه بیم و امیدهایی به این انقلاب داشتند؟ و اکنون پس از گذشت چهار دهه، بیم و امیدهای آن روزهای‌شان را چقدر منطبق بر نتایج این انقلاب می‌بینند؟

برای یافتن پاسخ این سؤالات با شماری از انقلابیون و شاهدان انقلاب گفت‌وگو کرده‌ایم. حاصل هر گفت‌وگو روایتی به مثابه‌ی یک تجربه از انقلاب است که روزهای پر شور و التهاب پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ و پیامدهای آن را در شهرهای مختلف ایران و در بین گروه‌های سیاسی، قومی و مذهبی مختلف به تصویر می‌کشد.

مهرک کمالی، استاد فرهنگ، زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه ایالتی اوهایو در آمریکا، در گفت‌وگو با آسو تجربه‌اش از انقلاب و نتایج آن را این‌گونه روایت می‌کند:

 

بخشی از تجربه‌ی شخصی من از انقلاب، حمله‌هایی بود که به خانه‌های بهائی‌ها می‌شد. آذر سال ۵۷ عده‌ای به خانههای بهائیها در سروستان، شهری که پدر و مادرم به دنیا آمده بودند، حمله کردند. به بهائی‌هایی که به خانه‌شان حمله شده بود، گفته بودند که باید مسلمان شوید و وقتی که آنها قبول نکردند، خانهشان را غارت کردند و بیرونشان کردند. برای همین، یک عده از آن‌ها که قوم خویش و دوستان ما بودند، به خانه‌ی ما آمدند و در روزهای منتهی به انقلاب با ما زندگی میکردند. 

بعد از آن هم که بلافاصله در شیراز به خانه‌های بهائیان حمله شد و تا نزدیکی خانه‌ی ما هم آمدند و به مدت سه روز در شیراز خانه‌های بهائیان را غارت می‌کردند. این‌ها روبه‌رو شدنِ من با هرج و مرج و آنارشی انقلاب بود، که البته شاید خیلیها بگویند این‌ها مربوط به انقلابیون نبود. اما به هرحال، مواجهه‌ی من با انقلاب یک بخش‌اش به این اتفاق‌ها برمی‌گردد و بخش دیگرش هم در خیابان و راهپیمایی‌ها بود.

من در روزهای منتهی به انقلاب، در شیراز بودم و کاملاً هم نسبت به انقلاب سمپاتی داشتم. به عنوان یک نوجوان به راهپیمایی‌ها میرفتم و خیلی دوست داشتم که شاه نباشد. خانوادهی ما کاملاً غیرسیاسی بود و پدر و مادرم هیچ کاری با سیاست نداشتند، اما من تصور میکردم که شاه یک دیکتاتور است و باید برود و یک حکومت دیگر جایش را بگیرد. هیچ تصور خاصی هم از این‌که چه چیزی پیش خواهد آمد نداشتم. 

چیزی که آن روزها، اکثریت مردم با آن رودررو بودند یک نوع احساس همبستگی و وحدت بود که قبل از آن تجربه نشده بود. این وحدت خیلی برای مردم جالب بود. حالا بماند که مثالم از حمله به خانه‌های بهائی‌ها و آنچه برسرشان آمد، نقض این فرضیه است، اما همان بهائی‌ها هم اصلاً تصور نمی‌کردند که این ملت هستند که در مقابل‌شان ایستادهاند.

امیدی که ما نسبت به انقلاب داشتیم، این بود که می‌توانیم در تعیین سرنوشت خودمان مشارکت داشته باشیم. فکر میکردیم که ملت ایران یک نیروی فوقالعادهای دارد و اشتباه نمیکند. فقط کافی است که عوامل بیرونی عوض بشوند، یعنی شاه و پشتیبانش آمریکا نباشند، تا ما بتوانیم پیشرفت کنیم، فاصله‌ی طبقاتی کم بشود و یا حتی از بین برود. تصور می‌کردیم که ممکن است بعد از انقلاب به یک نوع سوسیالیسم برسیم.

این‌ها همه در فکر ما بود. البته مقصودم در فکر خودم، یک نوجوان ۱۳ یا ۱۴ ساله، است. الان که فکر میکنم چیزی که برای‌ ما از آن تصورات، باقی مانده یک پیکره‌ی جعلی یا تقلبی از استقلال است که به اصطلاح خیلی برایمان مهم بود. استقلال به همین معنی که تابع کشورهای غربی یا امپریالیسم آمریکا نباشیم.

اما در عین حال، ما یک بخش بزرگی از عاملیت‌مان را مرهون انقلاب هستیم، نه این‌که این عاملیت مستقیماً دستاورد انقلاب بوده ولی شاید اگر دیکتاتوری شاه به شکل سابقش ادامه پیدا میکرد، بخش بزرگی از مردم ایران هیچ وقت این تجربه‌ی عاملیت را پیدا نمی‌کردند. چون شاه اجازه نمیداد. اما واقعاً در جریانهای بعد از انقلاب جنبش اصلاحات، جنبش سبز و حرکت‌های بعدی این عاملیت مرتباً تقویت شده است. این شاید نتیجه‌ی ناخواسته‌ی انقلاب باشد؛ نتیجه‌ای البته ناخواسته از نظر حاکمان.