odessasecrets

30 آوریل 2025

ایساک بابِل؛ وقتی دیوارهای غروب در آسمان فرو می‌ریزند

هرمز دیّار

«راه یک نویسنده، پر از میخ است، بیشترشان، میخ‌های بزرگ. تو باید پای برهنه روی آنها راه بروی، و خون زیادی ]از پاهایت[ خواهد رفت و هر سال بیش از پارسال.» 

این‌ جمله‌های هشداردهنده را ماکسیم گورکی، نویسنده‌ای که ایساک بابِل را به دنیای ادبیات روسیه وارد ساخت، در همان ابتدای راه به او گوشزد کرد.

بابِل اما در آن سال‌ها (۱۹۱۶) هنوز خیلی جوان بود و به «میخ‌های» سر راهش توجه نداشت. سری پرشور داشت و می‌خواست ادبیات روسیه را از حالت تیره و تاریکِ داستان‌های داستایفسکی‌ به سمت نثری روشن، آفتابی و پر از شور زندگی سوق دهد. زادگاهش، بندر اودسا، طبیعتی گرم در رگ‌هایش جاری ساخته بود. اودسا را مارسیِ روسیه می‌گفتند. بندری در جنوب روسیه (امروزه جنوب اوکراین) که با پتروگرادِ سرد در شمال روسیه ــ محل آشنایی‌اش با گورکی ــ حال و هوایی متفاوت داشت. بابل، اودسا را «زیباترین شهر روسیه» می‌دانست.[1] او در سال ۱۹۱۷ درباره‌ی زادگاهش نوشت: «در اودسا، یک گتوی یهودی بسیار فقیر، پرجمعیت و رنج‌دیده، یک بورژوازی بسیار خودراضی و یک شورای شهر بسیار یهودستیز وجود دارد.» بابل خوش‌اقبال بود که به دسته‌ی دوم تعلق داشت: خانواده‌ای یهودی و نسبتاً ثروتمند که از پوگروم‌های یهودستیزانه در امان ماندند. 

خوشبختی دیگر بابِل این بود که در خلال سال‌های ۱۹۰۵ و ۱۹۱۵ بالید. چنان‌که به نوشته‌ی گریگوری فریدین، بابِل‌پژوه و استاد دانشگاه استنفورد، انقلاب ۱۹۰۵«هرچند نتوانست رژیم کهنه را نابود کند، جامعه‌ی مدنی را بسیار تقویت کرد؛ چون در مراکز شهری روسیه، فضایی ... به‌وجود آورد لبریز از بحث‌های سیاسی، اعتصاب‌ها و تظاهرات، مطبوعات چندصدایی، و بازاری شکوفا برای هنر و ادبیات. در این شرایط، و به‌رغم دُژخویی سیاست رسمی، جامعه یهودیان اودسا، بزرگ‌تر، سازمان‌یافته‌تر و متنوع‌تر از آن بود که بتوان آن را سرکوب‌شده و درمانده نگاه داشت.»[2] 

در سال ۱۹۰۰، وقتی بابِل، تنها شش سال داشت، یک‌سوم جمعیتِ نیم‌میلیونی اودسا یهودی بودند. سیمون مارکیش، تاریخ‌نگار فرهنگی و ادبی، در جستاری در مورد بابل، ضمن اشاره به جامعه‌ی چندفرهنگی اودسا و فضای پرتکاپوی این شهر بندری، به ما می‌گوید، «شهر بیشتر به جوامع یهودیانِ آغاز قرن در آمریکا شباهت داشت تا به جوامع یهودیان روسیه.»[3] 

بابل خودش در خانواده‌ای یهودی اما نسبتاً سکولار پرورش یافت. و از همین رو می‌توانست در مرزهای میان دو فرهنگ روس و یهودی جولان دهد. در نتیجه، او نخستین یهودی‌ای بود که نه به عنوان نویسنده‌ای بیگانه و «وصل‌شده» به ادبیات روسیه، بلکه چونان نویسنده‌ای از درون آن، به ادبیات آن سرزمین راه یافت. به بیان دیگر ــ چنان‌که لیژنف، منتقد ادبی سرشناس روسیه می‌نگارد ــ تا به آن روز، در روسیه، نویسندگان یهودی داشتیم، منتها آنها صرفاً به ادبیات روسیه متصل بودند، و آثار آنان، تنها برای خوانندگانی جالب بود که «می‌خواستند از جزئیات قوم‌نگارانه‌ سر در بیاورند نه از هنر.» و این قلم بابل بود که به زندگی یهودیان اودسا «ارزش زیبایی‌شناختی» بخشید.[4] 

در واقع چنان‌که فریدین می‌نویسد، بابل «شالوده‌ی بنایی را ریخت که اگر شووینیسم روسیه‌ی بزرگِ حکومتِ شوروی مانع نمی‌شد، می‌توانست ادبیات یهودی روسی باشد.»[5] 

افسوس که خفقان حاکم بر شوروی استالینی چنین مجالی به بابل نداد. با این حال، بذر «ادبیات یهودی روسی»، بعدها در خاکی مساعدتر رشد کرد و بالنده شد. دست سرنوشت چنین نوشت که در آن سوی کره‌ی خاک، یعنی در آمریکا، برخی نویسندگان یهودی‌تبار، همانند فیلیپ راث و گریس پیلی، راه او را پی گیرند.[6] 

اما کیفیت چندفرهنگی اودسا به‌گونه‌ی سرنوشت‌ساز دیگری نیز بر سبک و سیاق نویسندگی بابل اثر گذاشت. خانواده‌های یهودی اودسا، به طرزی شگفت، دو مورد را در تربیت فرزندان خود اولویت می‌دادند: موسیقی و تحصیلات. 

اودسا در آن روزگار، همان‌گونه که بابل در داستان «بیداری» شرح می‌دهد، «مأمن موزیسین‌ها» به‌ویژه، نوازندگان ویولن بود.[7] او می‌نویسد «همه‌ی آدم‌های دور و برِ ما ...  بچه‌هایشان را به کلاس موسیقی می‌فرستادند.» «پدرهای ما، که می‌دیدند هیچ آینده‌ای ندارند، برای خودشان لاتاری راه انداختند، و این لاتاری را روی استخوان‌های بچه‌های کوچکشان بنا کردند.»[8]

ایساک نوجوان اما ظاهراً در موسیقی از استعداد بی‌بهره بود که چنین نوشت: «از ویولنِ من صداهایی مثل براده‌ی آهن بیرون می‌آمد. این صداها حتی قلب خودم را می‌شکافت، ولی پدرم حاضر نبود تسلیم شود.»[9]

او در عوالم دیگری سیر می‌کرد: 

«هر وقت تمرین ویولن می‌کردم، کتاب‌های تورگینف یا دوما را روی سه‌پایه‌ی نُتم می‌گذاشتم و، همان‌طور که آرشه می‌کشیدم، صفحات کتاب‌ها را یکی پس از دیگری می‌بلعیدم. شب‌ها آن داستان‌ها را روی کاغذ می‌آوردم.»[10]

در این بین، او خیلی زود با زبان فرانسوی آشنایی یافت و شیفته‌ی گی دو موپاسان، نویسنده‌ی پرآوازه‌ی فرانسوی گردید و داستان‌های کوتاه او را الگوی خود قرار داد. می‌خواست موپاسان روسیه شود. بابل در ۱۹۱۷ در نوشته‌ای ر‌ؤیاپردازانه، که البته اعتمادبه‌نفس سرکشی از آن شعله می‌کشد، چنین نوشت: «]اودسا[ شاید ... تنها شهری در روسیه باشد که موپاسانِ ملّی ما که سخت به او نیاز داریم می‌تواند در آن ظهور کند.»[11] 

موپاسان یکی از بنیان‌گذاران داستان‌های کوتاه مدرن بود و پیشتر در روسیه، آنتوان چخوف از او الهام گرفته بود و یا دست‌کم، آثار این دو نویسنده‌ی چیره‌دست سده‌ی نوزدهمی به یکدیگر می‌مانست. پس از چخوف، بابل با الهام از موپاسان، و موجزنویسیِ فرانسوی، داستان‌های کوتاه خود را به حدی از ایجاز رساند که ارنست همینگوی در وصف داستان‌های کوتاه او نوشت: «از من خرده می‌گیرند که چرا این قدر موجز و مختصر می‌نویسم. حالا می‌بینم که سبک بابِل حتی از من موجزتر است ... تازه با خواندن داستان‌های بابل بود که دریافتم چه کار باید کرد. حتی وقتی خیال می‌کنی که تمام آب ]داستان[ را چلانده‌ای، باز هم می‌فهمی که می‌توانی کمی بیشتر آن را بچلانی و آبش را بگیری.»[12]

آن‌قدر موجز که حتی «نقطه‌ای» باید در جای درست خود گذاشته می‌شد. در نوشته‌ای از بابل با عنوان «گی دو موپاسان» (۱۹۳۲) راوی داستان، در نقش یک ویراستار، ترجمه‌ای از یکی از داستان‌های موپاسان را ویرایش می‌کند و خطاب به رایسا، مترجم زنی که موپاسن را «تنها شور زندگی خود» می‌نامد، می‌گوید: «هیچ نیزه‌ی آهنینی نمی‌تواند قلب انسان را مانند نقطه‌ای در جای مناسب بشکافد.» درست پیش از همین عبارت معروف، جمله‌ای می‌آید که نیت بابِل را بیشتر هویدا می‌سازد: «برایش در باره‌ی سبک صحبت کردم. در باره‌ی لشگر کلمات، لشگری که در آن، همه‌جور سلاح هست.»[13] 

بابِل، در کمال چیره‌دستی، عبارات معنادار و حساس بالا را در میان توصیفاتی شبه‌اروتیک از پیکر زن مترجم، جای می‌دهد؛ گویی نگینی را در زرورقی فریبنده جای می‌دهد تا نگاه سانسورچی را از مقصود اصلیِ نویسنده به توصیفات فریبای خویش منحرف سازد. 

بابل طی مصاحبه‌ای که واپسین سال‌های عمرش در ۱۹۳۷ انجام داد، توضیح داد که چرا به فُرم داستان کوتاه رو آورده است. او ضمن مقایسه‌ی رمان‌های بلند تولستوی با داستان‌های کوتاه خود گفت «مسئله این است که تولستوی می‌توانست آنچه را لحظه‌لحظه برایش اتفاق می‌افتاد شرح دهد... حال آنکه من ... فقط می‌توانم جالب‌ترین پنج دقیقه‌ای را که طی بیست‌وچهار ساعت از سر گذرانده‌ام وصف کنم و از همین رو است که فرم داستان کوتاه را انتخاب کرده‌ام.»[14]

پر واضح است که بابل در ۱۹۳۷ و در بحبوحه‌ی «وحشت استالینی» و «تصفیه‌ی بزرگ» نمی‌توانست جز در لفافه و ابهام، غرض خود از موجزنویسی را عنوان نماید. حتی متن همین مصاحبه‌ی ابهام‌آلود و احتیاط‌آمیز نیز بیست‌وهفت سال بعد منتشر شد.[15] 

اکنون، در نقطه‌ای که ما ایستاده‌ایم، به نظر می‌آید که جملات کوتاه بابل، همچون ماهی‌های کوچک و لغزنده‌ای بودند که با کمی تقلا می‌توانستند از تور سانسور عبور کنند. حالا بر خلاف آغاز دوران نویسندگی‌اش، میخ‌هایی بر سر راه او پدیدار شده بودند و او باید با ملاحظه‌ی بیشتری قدم برمی‌داشت. سبک نویسندگی منحصربه‌فرد بابل، که با ایجاز و دقت قابل توجه مشخص می‌شود، احتمالاً به عنوان راهبردی برای به حداقل رساندن سطحی از متن عمل می‌کرد که می‌توانست توجه سانسورچیان را کمتر به خود جلب کند و به او مجال می‌داد تا پیام‌های ظریفش را با بیشترین کارایی منتقل کند. به علاوه، این «اقتصاد زبانی» به او اجازه می‌داد تا طیفِ معناییِ نامرئی، اما وسیع‌تر از آنچه آشکارا می‌گفت، ایجاد کند و فضایی پنهانی و میان‌سطوری را برای خوانندگان تیزبین فراهم سازد تا معانی ژرف‌تری را درک کنند. 

با وجود این، شیوه‌ی بابل برای مدت‌زمانی طولانی نمی‌توانست دوام بیاورد. استالین، بر کار ویرایش و سانسور آثار ادبی، شخصاً نظارت داشت و بالاخره از برخی ترفندهای ادبی سر در می‌آورد. برای مثال، از میان چندین داستانی که بابل در ۱۹۲۹ و ۱۹۳۰ در مورد «اشتراکی‌سازی» کشاورزی نوشت، فقط دو مورد باقی مانده است، و تنها یکی از آنها با عنوان «گاپا گوژوا» (۱۹۳۱) در ایام عمر او به چاپ رسید. با این حال، استالین، همین یکی را نیز برنتافت و پس از خواندن «گاپا گوژوا»، بابل را فردی «غیرقابل اعتماد» دانست و وفاداری‌اش به آرمان شوروی را به پرسش کشید. چند سال قبل‌تر، در ۱۹۲۵، بابل در نامه‌ای به مادر و خواهرش، که حالا هر دو به بلژیک کوچیده بودند، نوشت: «مثل همه، در حرفه‌ی خود، ... تحت فشار هستم؛ یعنی ما در یک محیط حرفه‌ای بیمار که فاقد هنر یا آزادی خلاقانه است غرق شده‌ایم.»

این یکی از معدود مواردی بود که بابل آشکارا از فشار حکومت بر خود سخن می‌گفت. با شروع سال‌های ۱۹۳۰، او دیگر چنین سخنانی بر زبان نیاورد. اکنون میخ‌های سر راه نویسنده، درشت‌تر، تیزتر و خون‌ریزتر شده بودند. تور سانسور ریزتر شده بود و حتی تک‌جمله‌های بابل نمی‌توانستند از آن عبور کنند. در نتیجه، بابل، ژانر «سکوت» را برگزید. او در نخستین کنگره‌ی نویسندگان شوروی در ۱۹۳۴به طنز، اما به شیوایی تمام گفت: «من به حدی برای خواننده احترام قائلم که ساکت می‌مانم و حرفی نمی‌زنم. آخر مرا استادبزرگ هنر سکوت می‌شناسند.»[16]

در قیاس با سال‌های ‍۱۹۲۱ تا ۱۹۲۸ که برهه‌‌ای پر بار و برگ در کارنامه‌ی ادبی بابل به شمار می‌رفت، دهه‌ی ۱۹۳۰ تا هنگام مرگش در ژانویه‌ی ۱۹۴۰، کارهای بسیار کم‌شماری از او پدید آمد. همین آثار اندک نیز در شرایط ویژه‌ای به روی کاغذ آمد. چنان‌که ناتالی، دختر و ویراستار آثار بابل، می‌نگارد، پدرش در مسکو، لنین‌گراد، کی‌یف و اودسا در خانه‌ی یکی از دوستانش پنهانی می‌نوشت و نسخه‌ای از داستان خود را به میزبان می‌سپرد. و به همین سبب ــ و «به لطف شجاعت» این دوستان ــ بود که برخی نوشته‌های چاپ‌نشده‌اش از نابودی جان به در برد.[17]با این حال، بابل در سال‌های پایانی دهه‌ی ۱۹۳۰ روی یخ نازکی راه می‌رفت که هر لحظه، بیم آن می‌رفت که به ساختمان لوبیانکا، سازمان امنیت شوروی، دهن باز کند.

سرانجام سکوت و کم‌کاری بابل به خیانت تعبیر شد و او در ۱۹۳۹ دستگیر و کتاب‌هایش از کتابخانه‌ها و کتاب‌فروشی‌ها جمع‌آوری و نابود شد. نوشته‌های چاپ‌نشده‌ای هم که به دست پلیس مخفی افتاد سرنوشت بهتری نیافت و دیگر ردی از آنها به دست نیامد. خود او نیز به طرزی معماوار سربه‌نیست شد. در یک کلام، بابِل به اصطلاح اورولی، به «چاله‌ی خاطره» افکنده شد.[18] او در «وزارت عشق»، اتهامات ساختگی را زیر شکنجه، گردن گرفت. حکم بازداشت او یک‌ماه و نیم پس از دستگیری‌اش صادر شد![19] سندی که نشان می‌دهد، دادستانی شوروی، مدرک کافی علیه او نیافته بود. به علاوه، هیچ‌یک از دو بازجوی بابل داستان‌هایش را نخوانده بودند. شاید سواد لازم را هم نداشتند: یکی از آنها در چهارده‌سالگی و دیگری در یازه‌سالگی ترک تحصیل کرده بودند.[20] تحت این شرایط، بابل ضمن اعترافات اجباری، تک‌مضراب‌هایی از حقیقت نیز می‌زد و فی‌المثل می‌نوشت «... من گلایه می‌کردم که ادبیات شوروی، بی‌رنگ‌وبو شده و هیچ آینده‌ای ندارد...»[21] 

در دادگاه اما، بابل بخش‌هایی از اعترافاتش را، به‌ویژه آنهایی که در مورد دیگران گفته بود، پس گرفت و انکار کرد. او در این روزهای واپسین، امیدی به نجات خود نداشت، اما این فکر که اعترافاتش می‌توانست سرنوشت شومی را برای دیگران به بار بیاورد، آزارش می‌داد.[22]

عمرِ بابل همانند داستان‌هایش کوتاه بود. در ۲۷ ژانویه‌ی ۱۹۴۰ نویسنده‌ای چهل‌وپنج ساله تیرباران شد که هماره‌ «عینکی روی بینی و پاییزی در دل»[23] داشت؛ او «با فواحش، گاریچی‌ها و سربازان سواره‌نظام» دوستی داشت[24]؛ هم شاعر شهر بود و «آفتاب شیشه‌ای پترزبورگ» را به وصف می‌کشید و هم روستا را، وقتی «دیوارهای غروب در آسمان فرو می‌ریزند»،[25]به نظاره می‌نشست.

عشق به نوشتن، همان شوقی که از کودکی، در حین آموختن ویولن، رهایش نمی‌کرد، تا آخرین دَم در وجودش می‌جوشید. بی‌سبب نبود که آخرین تقاضایش در دادگاه این بود که: «بگذارید کارم را تمام کنم.»


[1] ایساک بابل (۱۳۸۴) عدالت در پرانتز: مجموعه‌ داستان‌های ایساک بابل. گردآوری ناتالی بابل. ترجمه‌ی مژده دقیقی. انتشارات نیلوفر، ص۴۷.

[2] نویسندگان روس (۱۳۷۹) به سرپرستی خشایار دیهیمی. نشر نی، ص۶۹۶. 

[3] همان. 

[4] همانجا، ص۶۹۵.

[5] همان.

[6] همان.

[7] ایساک بابل (۱۴۰۴) سکوت همچون سلاح: ایساک بابِل، زندگی و داستان‌هایش. ترجمه‌ی بیژن اشتری. نشر ثالث، ص۲۵۱. 

[8] عدالت در پرانتز، ص۱۹۹. 

[9] همانجا، ص۲۰۰.

[10]همانجا، صص۲۰۰-۲۰۱.

[11] نویسندگان روس، ص۶۹۷. 

[12] سکوت همچون سلاح، صص ۱۶۰ و ۱۶۱. 

[13] عدالت در پرانتز، ص۲۷۰. 

[14] سکوت همچون سلاح، ص ۲۷۰. 

[15] همانجا، ص۲۵۵.

[16] ویتالی شنتالینسکی (۱۳۹۹) بایگانی ادبی پلیس مخفی. ترجمه‌ی بیژن اشتری. نشر ثالث، ص۹۷.

[17] سکوت همچون سلاح، ص ۲۸۳. 

[18] همانجا، صص ۱۹-۲۰. 

[19] بایگانی ادبی پلیس مخفی، ص۱۰۸.

[20] همانجا، ص۶۳.

[21] همانجا، ص۷۵.

[22] همانجا، ص۱۲۱.

[23] تعبیری از ایساک بابل در داستان «روال کارها در اودسا»، بنگرید به: عدالت در پرانتز، ص۹۲.

[24] عدالت در پرانتز، ص۱۲. از مقدمه‌ی سینتیا اوزیک. 

[25] همانجا، و نیز بنگرید به:

The Complete Works of Isaac Babel (2002) Ed. by Nathalie Babel. Tr. by Peter Constantine. W. W. Norton & Company, p.15.