تاریخ انتشار: 
1396/05/09

راحله

روایت‌های زندان مریم‌حسین‌خواه ۷

مریم حسین‌خواه، روزنامه‌نگاری که سال ۱۳۸۶ مدتی به دلیل فعالیت‌هایش در رابطه با حقوق زنان در زندان اوین تهران بازداشت بود، در سلسله روایت‌هایی که به مرور در آسو منتشر خواهد شد، زندگی زندانیانی را که در بند عمومی زندان زنان با آنها زندگی کرده به تصویر کشیده است. این تصاویر، گاه همچون «راحله دستهایش را در باغچه کاشت، سبز نشد» روایتی گزارش‌گونه و مستند از زندگی این زنان است و گاه برای حفظ حریم شخصی زندانیان، در بستری از بهم‌آمیختنِ خیال و واقعیت و با کنار همچیدن تکه‌های زندگی چندین زن زندانی، در قالب داستانی به نگارش درآمده‌اند.

«راحله» هفتمین بخش این مجموعه است.


ساعت ۱۰ صبح مثل هرروز، کلید سوپری بند را از شهلا گرفت و رفت پشت دخل. آن روز نوبت زندانی‌های مواد مخدر و سرقتی بود. نوبت خریدشان را از عصر انداخته بودند به صبح و خمار و خواب آلود، داد و بیداد می‌کردند که «دو ساعته اينجا معطل شديم و اگه همين الان در سوپری باز نشه، شیشه‌های دفتر رییس زندان رو میاريم پایین.» راحله، بعد از اين‌كه چندنفری با مشت به در آهنی سوپر كوبيدند، سرش را از پنجره بيرون آورد و با صدای آرامی كه فقط يكی دو نفر جلوی صف شنیدند، گفت: «دو دقيقه صبر كنيد اين تن ماهی‌ها رو از كارتن دربيارم، بعدش راتون مياندازم.»

همین‌که «اعظم دوبنده» از ته صف خودش را رساند جلو و مشتش را بالا آورد که بکوبد توی شیشه، صغرا خانوم طوری که صدایش به اعظم برسد اما راحله نشنود، گفت: «نکن تو را خدا، دیشب حکمش اومده، توی حال خودش نیست بیچاره.»

توی حال خودش بود راحله. همیشه همین‌طور بود. نگاهش که می‌کردی نمی‌شد بفهمی خوشحال است یا ناراحت، نگران است یا ذوق‌زده. مثل همیشه مانتو شلوار طوسی تنش بود. با روسری قهوه‌ای که توپ‌توپ‌های مشکی داشت. داخل بند هم که می‌رفت این مانتو و روسری تنش بود. حتی توی اتاقش. حتی آن وقت‌هایی که چمباتمه می‌زد گوشه‌ی تختش و برای بچه‌هایش ژاکت و دستکش می‌بافت.

اعظم دو‌بنده حالا خیره شده بود به راحله و همان جلوی در سوپری داشت آخرین سیگاری که برایش مانده بود را دود می‌کرد و وسط هر دود نچ‌نچ می‌کرد: «زن بیچاره حتماً تخماش جفت شده از ترس که این‌طوری هرکارتن را دو قرن طول می‌ده تا باز کنه.» زنی که روسری‌اش را از پشت گره زده بود و چادر گل‌گلی‌اش افتاده بود روی شانه‌اش، پشت سر اعظم دم گرفته بود که «طفلکی خیلی جوونه. خدا کنه به بچه‌های صغیرش رحم کنن.»

یکی از وسط‌های صف گفت که البته خود راحله بچه‌هایش را یتیم کرده و برای این بخشش دل نسوزانید .مهین خانوم که از گنده‌لات‌های زندان بود و کسی روی حرفش حرف نمی‌زد با صدای بلند، که همه بشنوند، گفت: «جنایت که نکرده، شوهرش را کشته.» صف که از خنده منفجر شد، یکی با صدای بلند داد زد برای آزادی همه‌ی زندانی‌ها صلوات که غائله ختم شود. صلوات تمام نشده، یکی از زن‌ها شروع کرد ریز ریز تعریف کردن که سه سال پیش راحله، شوهرش را تکه تکه کرده و انداخته توی بشکه.

«راحله؟ عمراً؟ شلوارش رو هم بلد نیست بالا بکشه، چطوری مرتیکه رو تکه تکه کرده. باز فاطمه خانوم رو بگی یه چیزی، آدم باورش میشه ماشالله با اون هیبت و هیکل.» یکی بهش سقلمه زد که «تنت میخاره باز؟ هنوز جای مشت و لگدای سه روز پیش که از فاطمه خانوم نوش جان کردی خوب نشده‌ها.» زری، دخترک ۱۸-۱۹ ساله‌ای که سر کل‌کل با گشت ارشادی‌ها بازداشت شده بود، زد زیر خنده که: «چیزی نگفتم بابا. داشتم ازش تعریف می‌کردم. من اصولا عاشق این زنهایی‌ام که می‌زنن شوهراشون رو لت و پار می‌کنن. اِیوَل به‌خدا.»

صدای خنده دخترها که بالا رفت، یکی از اون وسط گفت: «نخند مادر، سرت میاد بخدا» و هرکس از یک گوشه شروع کرد به تعریف داستان‌های سوزناکی که در زندان شنیده و ممکن بود روزی سر این دخترها هم بیاید.

راحله بعد از نیم ساعت تازه پنجره‌ی سوپری را باز کرد. هر کس دیگری این طور کار می کرد، بند پایینی‌ها دماغش  را خرد کرده بودند. آن روز اما همه ساکت بودند. حکم راحله رفته بود برای اجرای احکام، هر چهارشنبه‌ای می‌توانست آخرین روزش باشد. تا اولین چهارشنبه فقط شش روز مانده بود .خودش اما یک طوری بود که انگار عین خیالش نیست. صبح‌ها می‌آمد سوپر، جنس می‌فروخت و عصرها روزنامه پخش می‌کرد. برای هیچ‌کس هم قصه‌اش را نمی‌گفت .قصه‌اش را فقط یک بار همان سال اولی که آمده بود اینجا، برای مینا گفته بود که همزبانش بود و ‌داروهای بند را پخش می‌کرد.

*****

از دیشب که خانم کمالی گفت از اجرای احکام برام نامه اومده، هرجا می‌رم همه نگاهم می‌کنن و پچپچ می‌کنن. اون موقع که عروس شدم هم همین‌طوری بود. ۱۴ سالم بود اما آنقدر ریز بودم که اصلاً به چشم نمیومدم. روزی که از دهات بغلی ملا آوردن عقدم کنه، نشونده بودنم بالای اتاق، یک چادر سفید انداخته بودند روی سرم و همه نگام می‌کردن. من از اونطور نگاه کردنشون ترسیده بودم. از عباس که می‌گفتن دیگر شوهرته هم ترسیده بودم. تازه سربازی‌اش تموم شده بود و موهاش هنوز خوب درنیامده بود. تنها کسی بود که نگام نمی‌کرد.

نه اون روز، نه اون موقعایی که هر شب کتک می‌خوردم که چرا دست و پا چلفتی‌ام، نه بعدترها که بچه‌ی اولم رو زاییدم و دست بهم نمی‌زد و می‌گفت چاق شدی. از پشت موهام را می‌پیچید توی دستش و طوری کله‌م را می‌زد به دیوار که چشمش به من نیفته. موهام رو هم که کوتاه کردم، از پشت طوری كه چشم به چشم نشيم هلم می‌داد توی پله‌ها.

بچه که بودم از پله می‌ترسیدم. نرده‌ها رو می‌گرفتم و هرطور بود بالا می‌رفتم اما جرئت نمی‌کردم بیام پایین. پله‌هایی که از آشپزخونه به تک اتاق زیر شیروونی می‌رفت، آهنی بود، یک چیزی شبیه نردبون که یک طرفش حفاظ آهنی داشت و اون طرف دیگش نه. همیشه می‌ترسیدم پام لیز بخوره و وسط زمین و هوا آویزون شم و دستم به هیچ جا بند نباشه. اولین باری که از پله‌ها هلم داد تازه رفته بودیم تهران، ویدیو خریده بود و فیلم سوپر می‌دید. وقتی گفتم نبین، افتاد به جونم. محکم مشت می‌زد توی سینه‌م و من دستم رو سفت از نرده گرفته بودم که نیفتم از پله‌ها، افتادم اما. یکی یکی پله‌ها را قل خوردم، پله‌ها که زیر پام یکی یکی خالی می‌شد، صداش توی سرم می‌پيچيد که داد می‌زد نمی‌خوامت، زشتی.

*****

قد بلند و چهارشانه بود، با یک طور زیبایی وحشی، مثل زن‌های عشایر که چارقد به کمر می‌بندند و می‌پرند روی اسب. جسارت وحشی آن زن‌ها را نداشت اما. هر یک جمله‌ای که می‌گفت بیست بار عذرخواهی می‌کرد.

اولین باری که دیدمش، تازه آورده بودنش اینجا. کز کرده بود یک گوشه و مثل بيد می‌لرزيد. سه روز بود که یک کلمه هم حرف نزده بود و حتی نگفته بود كه تب كرده. قرص تب‌بر که برایش بردم به شوخی گفتم «سنین دیلین یخدی ببم جان؟» یک دفعه زبان باز کرد و گفت: «دیلیم وار باجی، هچ کس توركی بيلمز اينجا.» ترک بود و یک کلمه فارسی نمی‌فهمید. وحشت کرده بود وسط این همه هیاهو و داد و بیداد به زبانی که نمی‌فهمیدش و همان یک ذره سرزبانی که به ترکی داشت هم خشک شده بود. شروع که به ترکی حرف زدن کردم، دستم را گرفت توی دستان داغش و زد زیر گریه و به ترکی گفت که «حالا چه خاکی به سرم بریزم من؟ بچه‌هام را چه کنم؟ کجان الان یعنی؟»

ازش كه پرسيدم چرا آوردنت اینجا؟ نمی‌دانست. تا ۱۴ سالگی خانه پدر و مادرش در یک دهات دور افتاده بدون مسجد و مدرسه در اردبیل بود و بعد هم شوهرش داده بودند به یکی از پسرهای همان دهات و رفته بود خانه پدرشوهر و مادرشوهر. یک بار که دوتایی کشیک شب بودیم، تا خود صبح نشست به تعریف که چرا از اینجا سردرآورده:

«اول‌های عروسی‌مون توی دهات زندگی می‌کردیم. اونجا که بودیم، فقط کتک بود. یک بار همچین زد بیهوش شدم. یک بار دیگه ساعت ۱۲ شب بود. این‌قدر کتک خوردم که رفتم خونه‌ی بابام، چهار کوچه اون طرف‌تر بود. اونجا هم پدرم زد توی گوشم که چرا نصفه شب از خونه زده‌م بیرون و بساز نبودم. گفت برو همون جا که بودی. برگشتم که خونه، شوهرم خوابیده بود. با پدرشوهر و مادرشوهرم زندگی می‌کردیم. یک اتاق ۱۲متری گوشه‌ی خونه‌‌شون به ما داده بودن. در رو که باز کردن کلی بد و بیراه گفتن که چرا نصفه شب بیدارشون کردم. اونهام نذاشتن بگم که چقدر کتک خورده‌م و چرا رفتم. اون شب فهمیدم که دیگه باید خفه شم. فهمیدم صدام که درنیاد، کتک هم کمتره.»

شوهرش یک بار طوری کتکش زده بود که سه روز بیهوش بود. از بیمارستان که مرخصش کردند، خواست طلاق بگیرد و هر طوری بود یکی را پیدا کرد که با هم به دادگاه بروند که حرف‌هایش را به فارسی ترجمه کند. قاضی گفته بود «برو بساز دختر جان، شوهرته دیگه حالا یک کتکی زده.»

دفعه‌ی بعد که موهایش را گرفت و از پله‌ها پرتش کرد پایین، دیگر دادگاه هم نرفت. به هیچ‌کس هم نگفت گاه به گاه سرش گیج می‌رود و هیچ چیز یادش نمی‌آید: «اگه به کسی می‌گفتم و شوهرم می‌فهميد، بعدش بیشتر کتک می‌خوردم. تازه خیلی‌هاش را روم نمی‌شد بگم به کسی. می‌گفت بدقواره‌م. می‌گفت بچه زائیدی از ریخت افتادی. می‌نشست فیلم‌های بد نگاه می‌کرد و می‌گفت تو چرا مثل اینا نیستی. کارهایی می‌کرد که به هیچ‌کس نمی‌تونم بگم. روم نمیشه یعنی.»

-برای اینا شوهرت رو کشتی راحله؟

-به کتک خوردن عادت کرده بودم. من که از اون زن‌های نازک نارنجی نبودم. مادر و خواهرام هم همه‌ی عمر کتک خورده بودن. ولی اون باری که خانوم آورد خونه‌مون. خیلی اذیت شدم، اصلاً دیوونه شدم.

-از کجا فهمیدی خانوم آورده؟

-خودم دیدمش. زنیکه بی‌حیا لخت لخت بود. هردو تاشون لخت بودن. بار اولش نبود. می‌دونستم. زن‌ها این چیزا رو می‌فهمن. می‌دونی که. حتی اگه مثل من بی‌سواد و بی‌دست وپا باشن هم می‌فهمن. اما هی به روی خودم نمی‌آوردم. هی می‌گفتم درست می‌شه. یعنی چاره‌ای‌ هم نداشتم. کجا می‌خواستم برم؟ خونه‌ی بابام؟ که کتکم بزنه دوباره و پرتم کنه بیرون؟ اون دفعه اما یه جور دیگه بود. بهم گفت برو خونه‌ی داداشم، من مهمون مرد دارم، اصغر آقا قراره بیاد. دست دخترم را گرفتم، پسرم را هم بغل زدم رفتم خونه‌ی داداشش، نزدیک بود. یک ساعتی که اونجا بودم پسرم یک سره گریه می‌کرد. گوش درد داشت بچه‌م. بردمش کوچه آروم بشهاصغر آقا رو دیدم که داشت نون می‌خرید. برگشتم دست دخترمو گرفتم و گفتم مهمون باباتون رفت، پاشو بریم خونه. کلید رو که انداختم از گوشه‌ی پرده دیدمشون. دلم می‌خواست داد بزنم. ولی نمی‌تونستم. آخه یک جوری بود که...

رویش نمی‌شد که بگوید مردش را در چه حالی دیده بود، سرش را انداخت پایین و گفت: «همونطوری بود که گاهی شب‌ها میومد سراغم، یا می‌بردم توی حموم و می‌خواست از اون کارهایی بکنه که توی فیلم دیده بود.» سرخ سرخ شد و گفت «بقیه‌اش رو بعدن می‌گم» و رفت.

زن‌ها می‌گفتند، مردش را توی حیاط خانه با چاقو تکه‌تکه کرده و انداخته توی بشکه. همسایه‌ها از خونی که توی کوچه راه افتاده بود شک کرده بودند که شوهرش راحله را کشته و به پلیس زنگ زده بودند. می‌گفتند توی روزنامه این‌طور نوشته بود.

خودش چند ماه بعد یک روز که دلتنگ بچه‌هایش بود و مثل ابر بهاری اشک می‌ریخت برایم تعریف کرد که چطور شوهرش را کشته: «ظهر بود، داشتم رخت‌ها را پهن می‌کردم و تن لُخت شوهرم و اون زنه هی جلوی چشمم بود. شب قبلش وسط هق‌هق‌هام پرسیده بودم چرا این‌کارها را می‌کنی؟ معذرت که نخواست هیچی، دوباره کتکم زد. گفت من مَردم. به تو چه؟ گفتم به برادرت می‌گم، گفت صدات دربیاد می‌کشمت. برادرش می‌فهمید خون به پا می‌کرد، نه به خاطر من، خودشون غیرتی بودن و روی این چیزا تعصب داشتن. دید که دست بردار نیستم یه قرص بهم داد گفت اینو بخور و بخواب. نمی‌دونم چی بود ولی وقتی خوردم خوابم برد. نصفه شب همون‌طوری که هنوز گیج بودم حس کردم کسی بالای سرمه. از لای چشمم ديدم اومده بالای سرم و می‌خواد خفه‌ام كنه، جرئت نكردم چشمام رو باز كنم، فقط تكون خوردم و غلت زدم. برگشت سرجاش. چند دقيقه كه گذشت بچه‌هام رو محكم بغل كردم و تا صبح خوابم نبرد. صبح حالم خيلی بد بود، از ديشب كه اومده بود بالای سرم ترس برم داشته بود. توی حال خودم نبودم. داشتم دیوونه می‌شدم. سبد رخت‌ها رو گذاشتم گوشه‌ی حیاط و دوباره گفتم چرا زن آوردی توی خونه‌ی من؟ زد توی دهنم که به تو چه، دلم خواست اصلاً. بازم میارم. شروع که کرد به کتک زدنم چشمم افتاد به میله‌ی آهنی گوشه‌ی حیاط. همونی که قبلاً بارها باهاش من رو زده بود. میله رو بردم بالا که بترسه و نزندم. نمی‌دونم چطور شد که میله رو کوبیدم توی سرش. افتاد زمین و هرچی صداش کردم بلند نشد. نفس نمی‌کشید. مرده بود. اگه یه وقت دیگه بود غش می‌کردم از ترس. اون روز ولی یه حال دیگه داشتم، فکر می‌کردم می‌تونم یه کوه رو جابجا کنم اصلاً. زمین که افتاد و نفسش بند اومد، فکر کردم اگه بفهمن کشتمش منم می‌برن می‌کشن و بچه‌هام بی‌صاحب می‌شن. فکر کردم باید نذارم کسی بو ببره. یک بشکه‌ی خالی گوشه‌ی حیاط‌‌مون بود، خواستم بندازمش توی بشکه، زورم نرسید. با چاقویی که توی انباری بود تکه‌تکه‌‌ش کردم و قطعه‌های بدنش رو یکی‌یکی انداختم توی بشکه. داشتم حیاط پر از خون رو می‌شستم که پلیس اومد. بقیه‌اش رو یادم نمیاد چی شد، به خودم که اومدم زندان بودم.»

قتلی‌ها را اول به بازداشتگاه شاپور می‌برند و تا اعتراف نکنند از آنجا بیرون نمی‌آیند. راحله اما از همان روز اول، خودش اعتراف کردفقط گفته بود که آره من کشتمش و یک خط از این داستان‌هایش را هم نگفته بود. نه فارسی بلد بود و نه روی آن را داشت که جلوی آن همه مرد از این حرف‌ها بزند. جلوی زن‌ها هم رویش نمی‌شد. حتی جلوی نازنینی که به شوهرش سم داده بود و قرار بود چهارشنبه، دو تایی اعدام شوند .

*****

مینی‌بوس هن‌‌هن کنان سربالایی اوین را بالا می‌رفت و به جای هیاهو و ریزریز خندیدن‌های همیشگی روزهای ملاقات، فقط صدای ناله‌ی نازنین بود که با صدای بلند به خدا التماس می‌کرد که لااقل این دفعه دختر شش ساله‌اش را آورده باشند ملاقاتی. هی داد می‌زد خداااا این ملاقاتی آخره‌ها، دارم می‌رم پای اعدام، رحم کن. خدا رحم نکرد. چهارشنبه بعد اعدامش کردند. بدون دیدن دخترش.

آن چهارشنبه شب هیچ کس خوابش نبرد. نه از بند پایین صدای داد و بیداد موادی‌ها و سرقتی‌ها می‌آمد و نه از سلول انتهای راهرو صدای بزن و برقص تازه‌واردهای موقتی. همه یک جور دیگر شده بودند، حتی طیبه هم که بچه‌ی هوویش را زنده زنده خاک کرده بود و مثل ببر به همه چنگ می‌انداخت، آن شب رحمش گرفته بود و هرطور بود زندان‌بان‌ها را راضی کرد كه دوست‌های نازنین و راحله بروند سلول‌های انفرادی پایین دیدنشان.

سلول راحله و نازنین آخر راهرو بود. پله‌ها که تمام می‌شد، کنار اتاقک پر از چادرهای مچاله شده، یک در میله‌ای آهنی باز می‌شد به یک راهروی تنگ با هفت، هشت تا اتاق که زندانبان‌ها به آن می‌‌گفتند سوئیت.

انفرادی مال تنبیهی‌ها بود، اما اعدامی‌ها را هم شب قبل از اجرای حکم می‌بردند آنجا که آماده مرگ شوند و بوی عزرائیل همه‌ی بند را نگیرد. آن شب آخری اما انفرادی بوی شامپو می‌داد. راحله پرده را کشیده بود و زیر دوش کوچکی که گوشه‌ی سلول بود حمام می‌کرد. دوشش را که گرفت آمد نشست سر سفره، برایشان کباب کوبیده آورده بودند شب آخری. برای همه لقمه می‌گرفت که باید بخورید و اصرار می‌کرد که تعارف نکنید.

نازنین اما مثل روح سرگردانی بود که روی صورتش گرد مرگ پاشیده بودند. گوشه‌ی سلول، مثل زن‌های زائو وسط چند تا پتو نشسته بود و ریز ریز دعا می‌خواند. می‌گفت دیشب خواب دیده رضایت می‌دهند. خانم رحیمی، زندانبان شیفت شب انشاءلله گویان سرش را تکان می‌داد و بغضش را قورت می‌داد و می‌گفت به دلش برات شده فردا شب نازنین سُر و مُر و گنده پیش خودمان است.

ساعت خاموشی که شد یکی از زندان‌بان‌ها بقیه را فرستاد بالا. زن‌ها برای راحله و نازنین سجاده پهن کردند و چند جای مفاتیح را نشان گذاشتند که این دعاها استجابت‌شان رد خور ندارد. زن‌ها که رفتند راحله شروع کرد به خشک کردن موهایش و نازنین کتاب دعا به دست، ماتش برده بود.

فردا صبح، ساعت چهار صبح، زندانی‌ها جمع شده بودند توی راهروی بند. آن شب خیلی‌ها خواب‌شان نبرد، فقط راحله و نازنین نبودند، چند مرد دیگر هم قرار بود آن شب اعدام شوند. دل زن‌ها جوش آن‌ها را هم می‌زد و خدا خدا می‌کردند که اولیای دم به رحم بیایند و ببخشند. یکی راه می‌رفت و أَمّن یَجیب می‌خواند، یکی نشسته بود و تسبیح می‌انداخت، یکی ناخن‌هایش را می‌جوید و ستايش كه تازه حكم اعدامش تأييد شده بود، از حال رفته بود. همه بودند. حتی خانم هاشمی هم که دیروز با کل بند دعوا کرده بود و زنده و مرده‌ی همه را ریخته بود روی دایره، نشسته بود روی صندلی و به خدا فحش می‌داد كه چرا عرضه ندارد جلوی اعدام اين بدبخت‌ها را بگيرد. همه خدا خدا می‌کردند که زندانبان‌ها، تنها برنگردند. ستایش انگار فردای خودش را رج بزند، یک چشمش به ته راهرو بود که آمدن زندانبان را ببیند و یک چشمش به روزنه‌ی کوچک رو به حیاط که خورشید بالا نیاید. رسم اوین این است که آفتاب بالا نیامده اعدامی‌ها باید بالای دار باشند.

ساعت یک ربع به شش صبح بود که یکی از لای میله‌های بند یک داد زد خبری نشد؟ هوا هنوز گرگ و میش بود و سر و کله‌ی خورشید داشت پیدا می‌شد. صدای قفل راهروی اصلی زندان که آمد، همه‌ی نفس‌ها در سینه حبس شده بود. اول زندانبان آمد. بعد راحله و پشت سرش صدای قفل شدن راهرو. نازنین نبود.

راحله که جلوی پنجره‌ی بند ما، نرسیده به بند سه، بغضش ترکید، صدای گریه‌ی زن‌ها به آسمان رفت. اولین بار بود که راحله گریه می‌کرد. درست پای چوبه‌ی دار دستور توقف حکم رسیده بود، دو ماه وقت داشت رضایت بگیرد. زندانبانی که همراه‌شان بود می‌گفت «تا وقتی طناب رو انداختن گردنش، همون راحله‌ی همیشگی بود. نازنین داشت به زمین و ‌زمان التماس می‌کرد که زنده بمونه و راحله مثل همیشه ساکت بود. سرباز که طناب رو انداخت دور گردنش یک دفعه همه‌ی بدنش لرزید.» تا فردا صبح با چهارتا پتویی که انداخته بودند رویش، هنوز می‌لرزید. افتاده بود توی تخت و فقط هق هق می‌کرد. گریه و لرزش بند نمی‌آمد.

*****

نازنين را که کشتند، تازه ترس به جانم افتاد. تا طناب دار نیافتاده بود دور گردنم، باورم نمی‌شد می‌خواهند بکشندم. اول نازنین را کشیدند بالا، جلوی چشم من. تا دم آخر داد می‌زد و گریه می‌کرد، یک دفعه از تقلا افتاد و تمام شد. حالا نوبت من بود. دستم را گرفتند و بردند روی چهارپایه، طناب را انداختند دور گردنم و لگد آخر را زیر چارپایه نزده، یکی داد زد که صبر کنید و من رو آوردن پایین. مرگ جلوی چشام بود. بچه‌هام داشتن یتیم می‌شدن.

نمی‌دونم کی برام رضایت گرفته بود. اون زهره خانمی که یک بار با من ترکی حرف زد پای تلفن و گفت خودش هم مال دهات‌های زنوزه و وکیلم می‌شه یا اون خدیج خانمی که گفت می‌ره از پدرشوهرم رضایت می‌گیره؟

زهره خانوم گفت اون موقع که گفتن «چه دفاعی داری» نباید می‌گفتم «هیچی، من کشتمش.» من چه می‌دونستم دفاع یعنی چی؟! ترکی‌اش رو که کسی نگفت. من كه فارسی بلد نبودم و همین چند کلمه فارسی را هم توی زندان یاد گرفته‌ام. حالا ولی دو ماه وقت دارم و باید براشون بگم چرا کشتمش. باید طوری بگم که ببخشن منوباید برم رفتم التماس یکی از باسوادهای بند که برام نامه بنویسه. شاید رضایت دادن.

بگم بنویسه بچه‌هام پدر که ندارن بی مادرشون نکنین.

بگم بنویسه می‌ترسم دخترم رو هم زود شوهر بدن مثل خودم بدبخت بشه.

بگم بنویسه بچه‌هام دلشون برام تنگ شده، می‌دونم. من مادرم، سه سال هم که ندیده باشم‌شون دلشون را می‌خونم.

بگم بنویسه که چقدر کتک خوردم و چی‌ها کشیدم و نمی‌دونم اون روز چی شد که زدم توی سرش؟

می‌گن می‌برن این‌ها رو توی روزنامه چاپ می‌کنن که همه ببینن که من نمی‌خواستم بکشمش. مثل همون دفعه كه اون خانوم روزنامه‌نگار كه خودش هم اینجا زندانیه، یک چيزهايی تندتند ازم پرسيد و هفته‌ی بعدش، شوهرش يك روزنامه آورد از پشت كابين‌های ملاقات نشون‌مون داد و گفت حرف‌های راحله رو چاپ كردن. عکس‌ام هم چاپ شده بود. راست می‌گفت.

می‌گن اون شب یه عالمه آدم آمده بودن جلوی زندان که منو اعدام نکنن و برای همینه که بهم وقت دادن شاید بشه رضایت بگیرن برام.

بايد اين دفعه كه خديج خانوم زنگ زد بگم بهش كه تا حالا هيچ كس هيچ عين خيالش نبود من چی دارم می‌كشم و همين كه اين همه آدم نصفه شبی اومدين جلوی زندون برام يك دنياس. باید به زهره خانوم هم بگم حتی اگه اعدامم کن عیبی نداره، حداقل یک بار یک نفر توی همه عمرم گفته که من ازت دفاع می‌کنم.

فروشگاه نمی‌رم دیگه. حواسم پرته جنس‌ها را اشتباهی می‌دم دست مشتری. یکی از این سیاسی‌ها داره برام نامه می‌نویسه برای قاضی. گفته شاید با این نامه بگذارن بچه‌هام رو ببینم. بهش گفتم بنویس: «سه سال است كه بچه‌هايم را نديده‌ام. اين بچه‌ها بدون پدر و مادر چطور بايد بزرگ شوند. وقتی بزرگ شوند نمی‌گويند چرا مادر ما را نبخشيديد. نمی‌گويند چرا نگذاشتيد ما بزرگ شويم و تصميم بگيريم. من سه سال است كه بچه‌هايم را نديده‌ام. چهار بار درخواست كرده‌ام اما آن‌ها را نياورده‌اند. قبلاً برای ملاقات آن‌ها خيلی اصرار نداشتم چون می‌ترسيدم اگر آن‌ها را ببينم قلبم بلرزد. می‌ترسيدم نه خودم ديگر دوری آنها را طاقت بياورم و نه آن‌ها دوری من را. اما حالا می‌خواهم آن‌ها را ببينم. دلم ديگر به تنگ آمده، ديگر تحمل دوری بچه‌هايم را ندارم.»

*****

راحله نشسته بود پای تخت و یکی از سیاسی‌ها داشت حرف‌هایش را برای قاضی پرونده‌اش می‌نوشت که از بلندگو اسمش را صدا کردند. ساعت شش عصر بود. گفت «تا این را پاکنویس کنی برم ببینم چکارم دارن. برمی‌گردم امضاش ‌می‌کنم.»

برنگشت هیچ‌وقت.

یک ساعت بعد زن‌ها پچ پچ می‌کردند که راحله را برده‌اند سوئیت. زنگ زدند به وکیلش، او هم بی‌خبر بود و گفت حتماً شاکی‌ها پرونده را دوباره به جریان انداخته‌اند. گفت با وجود دستور توقف حکم نمی‌توانند کاری کنند. عصبانی بود و می‌گفت كارشان غيرقانونی‌ست و اين موقع شب هم هيچ‌كس جواب نمی‌دهد. گفت فردا اول صبح می‌رود دنبال كارش.

راحله را همان شب بردند به انفرادی‌هايی‌ كه بوی عزراييل می‌داد. هم‌بند‌ی‌هايش هرچه کوبیدند به در آهنی‌ بند كه بگذارید حداقل یکی‌مان برود پیش راحله، در را باز نکردند.

فردا صبح راحله اعدام شد. ساعت چهار. قبل از این‌که خورشید بالا بیاید. چهارشنبه بود.