نوشتههای تبعید
Photo by Chris B on Unsplash
در شهر کوچکی نزدیک مرز اقامت کرده بودیم تا هزینهی زندگی کمتر شود. فاصلهاش تا مرز کانادا حدود صد مایل بود. چند سالی از روزگار تبعید، در آنجا به باد رفت. روزها و شبهایی که دود شدند و به هوا رفتند. زمستانهای بیپایانی که تمام نمیشد و برفی که ماهها بر زمین میماند. تاریکی هوا زود میرسید، همسایهها از ساعت هفت بعد از ظهر، وقت خوابشان بود و بعد از آن در کوچهها پرنده پر نمیزد. نه امید خبری بود و نه قرار بر آمدن کسی. مینشستم و درختهای پشت خانه را نگاه میکردم تا غروب در رسد و همه چیز در تاریکی ناپدید شود. بهار هم در آنجا کوتاه بود. روزها کوتاه و شبها بلند! از آن سالها، «سکوت» بیشترین چیزی است که به یاد دارم. سکوتی بیپایان، آمیخته با صدای ناهنجار جادهای که پشت خانه بود. اتومبیلهایی که به سرعت میگذشتند و صدای نفیرشان چنان عادی شد، که دیگر نمیشنیدم.
با اینکه امیدی نبود، و نیست، همیشه در انتظار بودم. انتظار هم بخشی از زندگی در تبعید است. انتظار اینکه چیزی تغییر کند. اینکه زمستان بگذرد یا برفها آب شوند. گلهای داخل خانه، برگ جدیدی داده باشند. یا باران بیاید و بعد آفتاب برآید. چهارشنبههای تابستانی برسند و از بازار هفتگی کشاورزان خرید کنی. اینکه هوا گرم شود. یا نوبت رفتن به رستوران باشد. اینکه نامهای یا بستهای در صندوق پست باشد، یا صدای ضبط شدهی آشنایی از دوردست را، صبح که از خواب برخاستی در تلفنات بشنوی. یا اینکه شاید کسی را بیابی و معاشرت کنی، یا رفیقی که گاه گذری کند. خامدستانه فکر میکردم که تقدیر را میتوان تغییر داد.
در همان سالها، یکبار که برای خرید به فروشگاه محل رفته بودم، مرد سپیدمویی را دیدم که با کودک خردسالی حرف میزند. آوای سخنانش آشنا میآمد. خوشحال شدم و نزدیکتر رفتم و سلامی دادم. با بیمیلی نگاهی کرد و به شوخی گفت: «برنامهای هست برای تلفنهای دستی که خیلی مفید است. کارش آنکه به کمک جیپیاس داخل گوشی، ایرانیان را تا شعاع یک مایلی شناسایی میکند. من این برنامه را در تلفن خود نصب کردهام و سعی میکنم که از یک مایلی هموطنان هم عبور نکنم. اما امروز ظاهراً گوشی را در خانه جا گذاشتهام!» هر دو خندیدیم و من دور شدم. از او رنجیده نیستم. کسانی هستند که پیش از او و پس از او آمدند، ماندند و چنان زخم زدند که با خود گفتم کاش نیامده و نمانده بودند. پس چرا باید از او برنجم؟
یکبار هم در خانهی کسی میهمان بودیم، و میهمانان هر کدام در کنار آشنایی نشسته و بلند حرف میزدند. همهمهی عجیبی بود. کسی را نمیشناختم و تنها نشسته بودم. یکی نزدیک شد و با خنده گفت حرف زدن که بلد نیستی، شنیدن هم نمیتوانی؟ فکر کردم که راست میگوید. این سالها منتظر بودهام که همسخنی بیاید و حرف بزنیم، اما فکر نکردم که بنشینم و گوش بسپارم که دیگران چه میگویند. حرف آن «دیگری» چیست؟
در میان تبعیدیان و هم مهاجران، بیش از هر چیزی، «کینه» و «خشم» دیدهام و «نفرت» و «نفاق» را. همزبانی، هرگز به همدلی منجر نشده است. با لبخندهایی تصنعی بر لب و دلهایی پر از دشمنی در سینه. دشمنی با هر آنچه که مانند او نیست، خشم بر هرآنچه که بجز اوست، بههمراه چسباندن صورتکی دروغین بر چهرهی کین.
شاید که ما ملتی مهاجر نبودهایم و شیوهی مهاجرت را نمیشناسیم. در برخی دورههای عُسرت، گروههایی بودهاند که به هند و چین و آسیای صغیر و یا به سمت اروپا رفتهاند، اما «مهاجرت جمعی» را گویا تجربه نکردهایم. آنچه اینبار اتفاق افتاد، با آنچه بعد از جنگ یا پس از خشکسالی روی میدهد، تفاوت داشت. «مهاجرت بزرگ» معاصر، نتیجهی طوفانی بود که معنی «خانه» را دگرگون میکرد.
روزگاری رسیده بود که همسایهها و همخانهها، دشمنِ هم شدند و به قتل و شکنجه و آزار یکدیگر برخاستند. روزهایی که «باورها» بر «آدمیان» پیشی گرفت.
روزگاری رسیده بود که همسایهها و همخانهها، دشمنِ هم شدند و به قتل و شکنجه و آزار یکدیگر برخاستند. روزهایی که «باورها» بر «آدمیان» پیشی گرفت. پس از آن بود که به مرور و در طی چند دهه، میلیونها نفر خانهی خود را ترک کردند. گاه به اجبار و گاه به اختیار. گاه در گریز از خطر، و گاه در نفرت از سیاهی، و گاه حتی به امید روزهای روشن.
در این سالها، حتی بر اساس آمارهای رسمی حکومت، جمعیت گریختگان، میلیونها نفر برآورد میشود. در مهرماه سال ۱۳۹۰، مشاور امور بینالملل سازمان ثبت احوال کشور گفته بود: «آمارهای متفاوتی دربارهی ایرانیان خارج از کشور وجود دارد، بر اساس آماری که از طریق وزارت امور خارجه به ما ارسال شده بین ۴ تا ۶ میلیون ایرانی در خارج از کشور زندگی میکنند.» یک سال بعد نیز معاون سازمان ثبت احوال ایران، خبر داد که سه و نیم میلیون نفر، تنها در آمریکا، امارات متحده عربی، بریتانیا، کانادا، آلمان، فرانسه و سوئد زندگی میکنند. و البته که آمار واقعی باید بیش از این باشد.
میدانیم که همهی گریختگان، «تبعیدی» نیستند، بلکه بسیاری از آنان مهاجرند. جهان مهاجرت با جهان تبعید یکی نیست. کمترین تفاوتش آنجا است که تبعیدشدگان را امیدی به آینده نیست و در تبعیدگاه، زندگیِ جدیدی نخواهند ساخت. آنها گریختهاند و راهی به بازگشت ندارند. اما مهاجران شاید به آرزوی روز روشن رفتهاند و راه بازگشتشان بسته نیست، هرچند که شاید خود نخواهند که بازگردند. آنان رفتهاند که از نو بسازند. اما مهاجران و تبعیدیان در یک چیز مشترکاند: از ریشهها جدا شدهاند و آوارهی جهاناند.
مهاجرت بزرگ، پس از انقلاب سال ۱۳۵۷ رخ داد و بیارتباط با نتایج سیاسی و فرهنگی آن نبود. حتی آنان که تبعید نشدند نیز، از آنچه در «خانه» جریان داشت، گریخته بودند. میلیونها نفر گریختند، اما کسی نتوانست از نفرتی که گسترش مییافت، بگریزد. هیولایی که در خانه برخاسته بود، همچون بیگانهای ترسناک به درون همگان نفوذ کرد و حتی گریختن نیز مانع از تغییر ماهیت گریختهگان نشد. این جمعیت انبوه، که شاید اگر در جایی از زمین گرد هم آیند، بتوانند کشوری جدید تاسیس کنند، هرگز صورتی از یک ملت نداشتند. جمعیت دانمارک از آوارهگان ایرانی کمتر است، اما تعداد زیاد که به معنی همراهی نیست. آنها پراکنده بودند و خشمگین. همه گریزان از یکدیگر.
«مهاجرت بزرگ»، با گسترش کینه و نفرت در میان هموطنان آغاز شد و این دشمنی، هربار گسترش بیشتری یافت و تبدیل به میراث مشترک آوارهگان شد. اینبار از بیرون هجومی نشده بود و هرچه بود در خانه بود: سرشار از جنون و انتقام. چنین بود که معنی وطن تغییر کرد. همخانهها و همسایهها و همشهریها، تغییر نکرده بودند، اما گویا چیزی شکسته بود. چیزی بر زمین ریخته بود.
دههها گذشت. اما با گذشت این همه سال، هنوز هم کسی نمیخواست -نمیتوانست- که دیگری را دوست بدارد. نمیتوانست دیگری را تحمل کند. و حتی نمیخواست وجود و حضور دیگری را بپذیرد.
«دیگری» همان بود که با «من» متفاوت است. تفاوت میتوانست در باورها، آرزوها، در تاریخ و جغرافیا، در زبان و لهجه، در قهرمانان و ضدقهرمانان، در سبک زندگی، و حتی در خوردن و پوشیدن، جلوه کند. در هر چیزی که همانند من نباشد. جزیرههایی ساخته شد از کسانی که همانند بودند و جدا از دیگرانی که تفاوت داشتند. در این جزیرههای همانند، باورها مثل هم، و افتخارات و آرزوها و دریغها، رونوشت یکدیگر بود. حتی خوردن و پوشیدن و شادیهایشان نیز بمانند هم.
میلیونها نفر گریختند، اما کسی نتوانست از نفرتی که گسترش مییافت، بگریزد.
بودن در این جزیرهها، عادتی شد برای آوارگان، همهچیز دورهم و دور از دیگری. اما این گونه بودن، کمکی برای عبور از مغاک کینه و نفرت نکرد و آن جزیرهها با جمعیتی اشباع شده از کینه و نفرت و خشم نسبت به دیگری سر برآورد. «دیگران»، همه متهم و همه بیوطن. خشم به آنها که ماندهاند و نگریختهاند و یا خشم به آنها که نماندهاند و گریختهاند، و خشم گریختگان به یکدیگر.
میلیونها تن که دشمن یکدیگرند. و مهاجران و تبعیدیانی که به انکار خویشتن برخاستهاند. ممکن نیست که گفتگویی درگیرد و بیدشنام نباشد. تحملی نیست. «دیگران»، همه خیانتکارند، و آنانکه متفاوتاند، همه بزهکار، وطنفروش، مزدور، یا در کمترین ظهور از نفرت و بیشترین جلوه از مرحمت، «نفهم و بیشعور» خطاب میشوند.
این خشم در فضای مجازی عیانتر هم هست. البته که آنجا تنها صحنهی گلاویزی تبعیدیان و مهاجران نیست، اما حضور آنان آشکارتر بوده است. گویا که امکان هیچ همدلی و همراهی وجود ندارد. و عجیب آنکه بسیاری از این دشنامگویان، نیز چهرههایشان پنهان است. نامها جعلی، جایها دروغین. دشنامها از پس پردهها، چهرهها پنهان، هویتها نهان. در هر ماجرایی، ستمدیدگان، بر چهره هم چنگ میزنند، اما ستمگر فراموش میشود. و چنین است که در چنبره همان هیولاییاند که از آن گریخته بودند. و روزگار تبعیدیان، ترس از آینده را بیشتر میکند. چه تاریک روزهایی که خواهد آمد.
تازه که از «خانه» گریخته بودم، یکی از آشنایان که تجربهی چند ساله تبعید را داشت، گفته بود یادت باشد که اینجا «دوری و دوستی» ترکیبی واقعی نیست، آنچه در تبعید خواهی دید «دوری و دشمنی» است و کاش راهی بود که لحظاتی کنار هم مینشستیم. آنچه بر ما میگذرد، نتیجه واقعهای است که حرمت «باورها» را بر حرمت «آدمیان» مقدم گرفت. هنوز هم وقتی که از نزدیک در کنار کسی بنشینیم و به سخنانش گوش بسپاریم، کرامتی برای او ساخته میشود که شکستنش برای همنشینان او سختتر است. هر چه دورتر باشیم، آدمها به گفتهها و نوشتهها و صداها تبدیل میشوند و از همینجا است که آسانتر میتوان نادیدهشان گرفت. رفاقتهایی را دیدهام که بعد از سالها، و پس از دوری، تنها به دلیل نوشتن یک جمله بر سردر صفحهی فیسبوک بر باد رفته است. کسانی که وقتی در کنار هم بودند، بزرگترین اختلافات را نیز با خنده میگذراندند. شاید اگر آدمی به جایگاه اول حرمت و کرامت بازمیگشت، روزگار ما نیز تغییر میکرد.