مسکو، تابستان ۱۹۸۷
در روزهای پایانیِ تابستان ۱۹۸۷، به لطف بورس دانشجویی دولت فرانسه، برای تکمیل تحصیلاتم در زبان و ادبیات روسی با چمدانی پر از کاغذ توالت و کیسهی پلاستیکی به مسکو رسیدم. شهر برای بزرگداشت هفتادمین سالگرد انقلاب اکتبر آماده میشد. خیابان طولانیِ گورکی که شیب آن از میدان پوشکین، میعادگاه عاشقان مسکو، آغاز میشد و پای برجوباروی قرون وسطاییِ کرملین فرود میآمد تا چند متر آنسوتر از کنار موزهی تاریخ از نو به سوی میدان بلندبالای سرخ خیز بردارد، به تازگی رنگ شده بود... رنگ و لعابی که به طبقهی اول ساختمانهای دولتیِ دو سوی آن محدود میشد و چرکمردگیِ دلگیر و دودگرفتهی طبقات بالایی را بیش از پیش نمایان میساخت.
شادابیِ راستین شهر اما مدیون طبیعت سرسبز باغها و پارکهایی بود که در آن روزهای خنکِ آخر تابستان به جای پیشواز از پاییز، ناگهان دچار نوستالژی شده و بازگشت به نور و آفتاب را جشن گرفته و انفجار رنگ را به نمایش گذاشته بودند. فصلی میانجی که در زبان روسی «تابستان زنانه»، لابد به خاطر لطافت آبوهوا، و به فرانسوی «تابستان هندی»، لابد به خاطر رنگارنگیِ طبیعت، لقب گرفته است.
در آن روزهای زودگذر، جنبوجوش دیگری هم زیر پوست جامعه آغاز شده بود که حالوهوای خاصی به شهر میداد. راهروهای زیرزمینیِ عابر پیاده در محلات مرکزی مأوای شاعران ممنوعالقلم گمنامی بود که ناگهان با اقبال مردمی روبهرو شده بودند و شعرهای خود را از بَر یا از روی کاغذهای رنگباخته و تاخورده برای رهگذران میخواندند و تلاش میکردند که لرزش دست و بغض شوق را لابهلای ابیات غمزدهی آنها پنهان سازند. همراه با آن اشعار ممنوعه واژههای تازهای هم سر زبانها افتاده بود که نوید یکدلی و یکرنگی به آن گردهمآییهای تکرارنشدنی میبخشید: پرسترویکا (بازسازی)، گلاسنوست (شفافیت)، سوَبودا (آزادی)... انگار همهی مردم با هم از کابوسی هفتاد ساله برخاسته بودند، با چشمهایی تازه به دور و بر مینگریستند و از نو زبان و ادبیات روسی میآموختند. عابرانی با شکم خالی و کیسهی توری آوُسکا[1] (از جنس تور ماهیگیران) به دنبال شکار آذوقه از یک مغازهی دولتی به مغازهی دولتی دیگر سرک میکشیدند و بجز نان جو و نوعی پنیر زردگون با بوی و طعم پلاستیک، چیزی نمییافتند، مگر همان غذای روح که در تجمعات خودبهخودیِ راهروهای زیرزمینی به رایگان عرضه میشد.
چند ماهی نگذشته بود که در میانهی همان سال تحصیلی، نوید رویداد دیگری بر در و دیوار شهر نقش بست: «دیداری در قله» میان میخائیل گورباچف و رونالد ریگان برای تنشزدایی و مهار روند افسارگسیختهی رقابت دو ابرقدرت بر سر تسلیحات هستهای. شهر پر شد از آفیشهایی با پرچمهای آمریکا و شوروی که از دو سوی چون دو دلداده سر بر سر هم میساییدند و به تاق نصرتی آن «قلهی باشکوه بینالمللی» را مزین میساختند. سوراخسمبههای «گورکی» ــ به قول اهالی محلی ــ یک بار دیگر به سمباده و رنگ و روغن سپرده شد تا خیابان نویسندهی جهانی ظاهری شیک و مرتب به خود بگیرد.
اما طنز سیاسی که در آن سالها به مناسبت هر رویدادی جانی تازه مییافت و دروغهای نخنمای مسئولان را به سخره میگرفت، خاطرهی رویدادی دیگر، هشت سال پیش از آن را در ذهن شهروندان زنده میکرد: بازیهای المپیک تابستانی مسکو (۱۹۸۰). در آن سال هم نه تنها در و دیوارِ دلگیر شهر به رنگهای شاد لیمویی، آبی آسمانی و پستهای درآمده بود، بلکه فاحشههای محلات مرکزی نیز از صحن خیابانها جمعآوری و به جاهایی دوردست منتقل شده بودند و حتی دستگاهی برای پسراندن ابرهای سیاه بارانزا و پراکندن کبوترهای اسهالی از آسمان شهر توسط دانشمندان عالیرتبهی فرهنگستان علوم اتحاد جماهیر شوروی اختراع شده بود. ترفندهایی دروغین با هدف لاپوشانی واقعیت غمانگیز از چشم بیگانه که خود رسمی بود دیرینه که در حافظهی جمعی ملت روس با نام ژنرال پوتمکین[2] گره خورده بود. گریگوری پوتمکین، ژنرال روس و معشوق کاترین بزرگ، که در سفر او به شبهجزیرهی کریمه در سال ۱۷۸۷، جهت پوشاندن فقر و ذلت روستاهای آن خطه، اقدام به ساختن دهکدههای مقواییِ دروغین کرده بود تا خاطر ملکه با دیدن نابسامانیها مکدر نشود. به قول میخائیل ژوانتسکی، طنزپرداز محبوب تلویزیون دوران پرسترویکا که با نقد سیاستهای گذشته هر شب میلیونها روس را میخنداند: «بهخاطر خوشامد این غربیهای نمکنشناس در بازیهای المپیک، نه ما ملت حق داشتیم که سراغ فاحشههای دلبندمان بریم، نه کبوترهامان حق داشتند سر عابرین برینند!»
ترفندهای دروغین رهبران شوروی اما کارساز نیفتاده بود و «غربیهای نمکنشناس» به خاطر تجاوز ارتش روسیه به افغانستان که چند ماه پیش از آن، به قول برژنف «به دعوت دولت افغانستان» انجام شده بود، بازیهای المپیک مسکو را بایکوت کردند. گورکی و پوشکین آراسته اما بیکبوتر و بیفاحشه و بیمهمان خارجی ماندند و به باور بسیاری از ناظران مستقل روس پایان کار امپراتوری شوروی همان زمان رقم خورد. پایانی که ده سال طول کشید تا تحقق یافت.
شهروند روس پس از قضای حاجت، خود را با روزنامههای دولتی همچون پراودا (ارگان حزب کمونیست) و ایزوستیا (ارگان شورای عالی اتحاد جماهیر شوروی) پاک میکرد و بدین ترتیب با یک تیر دو نشان میزد: هم راهحلی حداقلی و تقریباً رایگان برای مشکل بهداشتی خود یافته بود و هم بیانی برای نفرت عمیق خود از دروغهای دستگاه پروپاگاندای رسمی حکومت دربارهی پیشرفتهای تکنولوژیک و انواع و اقسام جنگ سرد و هستهای و ایدئولوژیک.
ده سالی که طی آن حنای سردمداران اتحاد جماهیر شوروی در نظر مردم کوچه و بازار دیگر رنگی نداشت و رهگذران راهروهای زیرزمینی که با سازوکار دروغ سیاسی آشنا بودند، بیاعتنا از جلوی آفیشهای سرخ و سفید و آبی دیدارهای بینالمللی میگذشتند. به قول پیرمردی که سینهی کت نخنمایش پوشیده از مدالهای حلبیِ افتخارآمیز دوران جنگ جهانی دوم بود و با عصبانیت توبرهی خالی آوسکا را جلوی چشمان رهگذران تکانتکان میداد: «دولتی که قادر نیست مایحتاج اولیه که هیچ حتی کون مردم خودش را پاک کند، در قلههای جهانی چه میکند؟» حق با او بود. ابرقدرتی که در دوران جنگ سرد تمام بودجهی دولتی خود را صرف تسلیحات هستهای و نظامیِ پیشرفته میکرد، از تولید پیشپاافتادهترین کالاهای مصرفی مردم عاجز بود. کاغذ توالت و کیسهی پلاستیکی دو فرآوردهی نایابی بود که نشان از سیاستهای اقتصادیِ ناکارآمد و بحرانزای دولت داشت، سیاستهای اقتصادیای که علت اصلی عدم محبوبیت گورباچف در میان روسها بود. شهروند روس پس از قضای حاجت، خود را با روزنامههای دولتی همچون پراودا (ارگان حزب کمونیست) و ایزوستیا (ارگان شورای عالی اتحاد جماهیر شوروی) پاک میکرد و بدین ترتیب با یک تیر دو نشان میزد: هم راهحلی حداقلی و تقریباً رایگان برای مشکل بهداشتی خود یافته بود و هم بیانی برای نفرت عمیق خود از دروغهای دستگاه پروپاگاندای رسمی حکومت دربارهی پیشرفتهای تکنولوژیک و انواع و اقسام جنگ سرد و هستهای و ایدئولوژیک. به همین خاطر وقتی مسافری خارجی از او میپرسید چه هدیهای مایلی برایت بیاورم، اغلب پاسخش کاغذ توالت بود. پاسخی که هرچند بَری از طنز سیاسی نبود، اما حکایت از نکبتی روزمره داشت. کیسهی پلاستیکی هم البته به همان میزان نایاب بود و به جای آن مردم برای خرید از آوُسکا یا همان «کیسهی شاید» استفاده میکردند.
از این رو خرید مایحتاج روزانه با کمین در صفهای طولانی جلوی درِ این مغازه و آن دکان به شکار طعمه میمانست و البته نقش رشوه و فساد و نرخ خرید و فروش دلار در بازار سیاه و شبکهی موازیِ روابط و آشناییها هم در آن قابل چشمپوشی نبود. از این رو گاه دست یافتن به جنس یا آذوقهای پیشپاافتاده پیروزی بزرگی برای شهروند شوروی محسوب میشد که افزوده بر احساس رضایت، به روح آزردهی او آرامش و اعتماد به نفس میبخشید. پیچیدگیهای روانیِ زیست شهروندی در نظام تمامیتخواه را بار اول در آن دوران تجربه کردم.
باری، در آن سال تحصیلی که برای من بیش از آنکه سرِ کلاس درس بگذرد، در خیابانها و معابر میگذشت، جایی که زبان روسی از قید و بند پروپاگاندای دولتی رها شده بود و از نو شکوفا میشد، هنوز کسی نمیدانست که سه چهار سال تا فروپاشی نظام فرسودهی شوروی بیشتر نمانده است. در آن زمان پوتین، بهرغم تخصص امنیتی در ردیابی و کشف هویت مخالفان سیاسی داخلی (دیسیدنتها)، در مقام کارمند دست چندم کاگب به آلمان شرقی فرستاده شده بود و هر تابستان که برای دیدار خانواده به سن پترزبورگ بازمیگشت، کاغذ توالت و کیسهی پلاستیکی تحفه میآورد.
فروپاشی در سال ۱۹۹۱ رخ داد، اما آنطور که بعدها آشکار شد آسیب چندانی به ساختار نظام سیاسی روسیه نرساند. زمینلرزهای بود که پایههای امپراتوری شوروی را به لرزه درآورد و تکههایی از آن کوه یخ را از بدنهی اصلی جدا ساخت و در گوشه و کنار، از جمله سرزمینهای کنارهی دریای بالتیک، گسلهایی ایجاد کرد، اما به سازههای محوریِ دولت روسیه صدمه نزد و بهویژه نظام ایدئولوژیک آن را دگرگون نساخت، بلکه بنا به سنت دیرینه تنها رنگ و لعابی نو به آن بخشید.
دههی نود میلادی، دههی آغاز اشتغال من بهعنوان مترجم روسی-فرانسوی در تاریک روشن سالنهای شلوغ نمایش و پشت صحنهی خلوت تئاترها، دههی سرگشتگی و هرجومرج اجتماعی و شکوفایی ادبی-هنری روسیه بود. دگرگونیهایی اجتماعی که به تاراج منابع اصلی کشور توسط شمار اندکی از افراد و پدیدار شدن طبقهی برساختهای به نام «روسهای جدید» انجامید. از دل هرجومرج همان دهه بود که گروه کوچکی از نیروهای جوان درون نظام در پیوند با نهادهای امنیتی و شبکهی مافیایی «دزدهای قانونی» دههی پیش از آن موفق شدند دوباره قدرت را بهدست گیرند. یکی از آن افراد همان کارمند دونپایهی کاگب بود که با پایان یافتن مأموریت خود در آلمان شرقی به سن پترزبورگ بازگشته بود و پس از چند ماه مسافرکشی در خیابانهای شهر و چند سال رشوهگیری و کارچاقکنی در تشکیلات شهرداری ناگهان به مقام دربان اتاق رئیسجمهور دائمالخمر، یلتسین، در کاخ کرملین نائل آمد. او در سال ۱۹۹۸ به کمک رفقای قدیمی کاگب، ریاست تشکیلات بازسازیشدهی آن، افاسب، را عهدهدار شد و در سال ۱۹۹۹به نخستوزیری و سپس ریاستجمهوری رسید. مقامی که تا به امروز بیش از ۲۲ سال است در انحصار خودش است و خیال هم ندارد که از آن دست بکشد.
در سی سال گذشته، تعداد اندکی از شعرا، نویسندگان و هنرمندان به تبعید رانده شده که شاخکهای حسیشان در دریافت تنشهای زمانه از کارشناسان و تحلیلگران سیاسی داخل کشور موفقتر عمل میکند، در آثار خود هشدار داده بودند که «خرس زخمخورده، هرچند نیمهجان، روزی از پی انتقامگیری دوباره بهپا خواهد خواست». در تازهترین سخنرانیِ خود به مناسبت اولین سالگرد تجاوز به اوکراین، پوتین به زبان مرسوم پروپاگاندای دوران شوروی و بهواسطهی کاربرد زمان حال، بر این باور که رژیم گذشته همچنان پابرجاست، تأکید کرد: «آمریکا و اروپا میخواهند اتحاد جماهیر شوروی و بهویژه مهمترین بخش آن یعنی روسیه را از بین ببرند.» دو ماه پیش از آغاز جنگ اوکراین نیز با انتشار جستاری ۶۰ صفحهای در تارنمای کرملین، در تلاشی نوستالژیک برای اعادهی گذشتهی افتخارآمیز امپراتوری شوروی-روسیه و بازنویسی تاریخ استعماری آن، از «بازسازی» (پرسترویکا) اتحاد جماهیر شوروی و «بازپسگرفتن سرزمینهای ازدسترفتهی آن» نوشته بود. گویی با سندروم «جنون خودبزرگانگاری» که به قول برخی در دوران قرنطینهی دو سالهی او در کاخ کرملین شدت یافت، رئیسجمهور مادامالعمر سخن خود در میانهی دههی ۱۹۹۰ را به کلی از یاد برده است که گفته بود: «آنکه از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی غمگین نیست، قلب ندارد و آنکه میخواهد آن را بازسازی کند، مغز ندارد.»
باری، «تابستان زنانه»ی من در مسکو و یکی دو تابستان پس از آن، خود فصلی بود میانجی میان دو زمستان سخت و بلند. امروز، سه دهه پس از آن روزگاران، به دنبال آخرین تجاوز از رشته تجاوزهای ارتش روسیه به کشوری همسایه،[3] آن هم به بهانهی همیشگیِ «دعوت مردم و مقامات آن کشور»، تعدادی از شاعران و نویسندگان بار دیگر ممنوعالقلم و در سکوت و بهت، خانهنشین شدهاند. هنرمندانی که با حسرت از آن روزها یاد میکنند و با تلاش برای پنهان ساختن لرزش دست و فروخوردن بغض و افسوسشان، نوشتههای تاخورده را دوباره لابهلای صفحات کتابهای گورکی و پوشکین جاسازی میکنند و واژههای امیدبخش آن دوران را به فراموشی میسپرند.
[1]ترکیبی مؤنث از ریشهی واژهی «شاید» که بر خصلت اتفاقیِ دستیابی به آذوقه تأکیدی طنزآمیز داشت.
[2] گریگوری الکساندرویچ پوتمکین یا به تلفظ روسی پاتیومکین (۱۷۹۱ـ۱۷۳۹)
[3] ایران (۱۹۴۱)، مجارستان (۱۹۵۶)، چکسلواکی (۱۹۶۸)، افغانستان (۱۹۷۹)، لیتوانی و مولداوی (۱۹۹۱)، گرجستان (۲۰۰۸)، اوکراین (۲۰۱۴ و ۲۰۲۲).