عشق در زندان

آیدا حق‌طلب

وقتی پسری که دوستش داشتم برای اجرای حکم به زندان فراخوانده شد برای اولین بار در زندگی بیست و چند سالهام احساس ناتوانی محض را تجربه کردم. اولین بار بود که چیزی را آن چنان با تمام وجود میخواستم اما کاری از دستم برنمی‌آمد. تا قبل از آن، حتی دستنیافتنی‌‌ترین آرزوها و خواستههایم با برنامهریزی و تلاش و پیگیری دستیافتنی شده بودند اما انگار وقتِ آن بود که یاد بگیرم «خواستن» همیشه هم «توانستن» نیست.

پرواز را آسان مشمار

ساغر صادقیان

مسافران رفتند و ما جا ماندیم، در هر دو سر و هر دو فرودگاه، هم در سالن‌های خروجی با دلتنگی‌ها و هم در سالن‌هایِ ورودیِ مقصدهای نهایی با انتظار دیدارها. اما در هر دو سو با عشق.

مرواریدی به نام ستایش

وفا بهمنی

ده ماه پیش که مسعود به ایران آمده با دختر دو ماهه‌اش خداحافظی کرده و امروز دخترش یک ساله است. نام او ستایش است. شاید این ده ماه دوری از همسر و فرزند در خیل بسیاری از افغان‌ها که سال‌هاست فرزندانشان را ندیده‌اند به چشم نیاید اما برای مسعود دوری از ستایش رنج کمی نیست. نه بزرگ شدنش را می‌بیند نه از مریض شدن‌اش خبردار می‌شود. خبر هم برسد کاری از دستش بر نمی‌آید.