تب‌های اولیه

جهانی که به تماشا نشسته

الهه حسنی

طالب را پیش چشمانم دیدم. ریش و دستار و قیافه‌اش را دیدم. تفنگش را دیدم. یک نفر نبود. دو نفر نبودند. یک گروه بودند. در جاده، در کوچه، عربده‌کشان از عقب دختران می‌دویدند.

زندگی ادامه دارد

ضیاگل ندام

این روزها تمام کوچه‌ها بوی ترس، وحشت و تنهایی می‌دهند. احساس می‌کنم همه‌ی مردم خواب‌اند. کسی از خانه‌ی خود بیرون نمی‌رود.

حالا دیگر دنبال انتقام نیستم

ریحانه صمیمی

حالا من دیگر آن ساقه‌‌ی نازکی نیستم که با وزیدن یک باد سبک قطع شوم؛ ریشه‌ام آن‌قدر محکم است که بزرگ‌ترین طوفان‌ها هم نمی‌تواند از پا درم بیاورد. 

نگذاشتم که آغوش مادرش خالی شود

آلما بیگم

اصلاً نمی‌شد سن و سالش را حدس زد، تو گویی هزاران سال عمر کرده بود. به اندازه‌ی صدها سال چین و چروک دور گردنش حلقه بسته بود.

شب و شهر نو

آلما بیگم

در کابل تغییرات چشمگیری، از جمله کاهش ترافیک و راه‌بندان، رخ داده است. همه‌چیز فرق کرده، و حتی تعداد دست‌فروش‌ها و گدایان نیز مانند سابق نیست.

در سرزمین رابعه، رابعه بودن جرم است

آلما بیگم

این نوشته محصول ۱۰۰ نامه و چند فایل صوتی از شاگردان مکاتب دخترانه، از نقاط مختلف افغانستان و در رده‌های سنیِ ۱۳ الی ۱۸ سال است که با روی کار آمدن امارت از رفتن به مکتب بازمانده‌اند.