تاریخ انتشار: 
1396/10/23

نخبگان ما هنوز نکته را در نمی‌یابند!

دیوید بروکس

لیبرالیسم آزادی‌های اساسی را برای ما به ارمغان آورده، اما این آزادی‌ها عوارضی هم به همراه دارند: خودخواهی، ازخودبیگانگی، بی‌اعتمادی، قطبی شدن فضای جامعه، و یک جنگ سیاسی دائمی. برای نوسازی و بازسازی جامعه‌ی لیبرالی، باید این عوارض را برطرف کنیم.


جان بالبی، پدرِ «نظریه‌ی دلبستگی»، توضیح می‌دهد چگونه انسان‌ها با روابطی که در سال‌های اول زندگی دارند شکل می‌گیرند، و ابزارهایی به آن‌ها داده می‌شود تا وارد جامعه شوند و زندگی‌شان را هدایت کنند. مشهورترین جمله‌ی بالبی این است: «همه‌ی ما، از گهواره تا گور، آن هنگامی بیش از همیشه شاد هستیم که زندگی به شکل مجموعه‌ای از گشت‌و‌گذارهای کوتاه یا بلند در آمده باشد، با سرک کشیدن به بیرون پایگاه امن افرادی که به آنها دلبستگی داریم.» این نظریه به خوبی بین دلبستگی‌ها و تعلقاتی که شما را شکل می‌دهند و کارهایی که خودتان بعدتر برای خودتان انجام می‌دهید تمایز می‌گذارد. بیشتر روابطی که شما را شکل می‌دهند آن‌هایی هستند که خودتان انتخابشان نکرده‌اید: خانواده‌تان، زادگاهتان، گروه قومی، مذهب، ملیت، و ویژگی‌های ژنتیکی. و چیزهایی که شما با آن‌ها زندگی‌تان را شکل می‌دهید، بیشترشان انتخابی‌اند: شغل‌تان، همسرتان، و سرگرمی‌هایتان.

در بیشتر طول تاریخ آمریکا، جامعه‌ی ما بر مبنای همین گونه تمایز میان انتخابشده / انتخابنشده بنا شده است. در آغاز شکل‌گیری، ما جامعه‌ای بودیم با تعلقات قوی مبتنی بر تعهد – به خانواده، اجتماع، کیش و مذهب. بعد، بر فراز همه‌ی آن‌ها، دموکراسی را ساختیم که آزادی و حقوق فردی را پاس می‌‌داشت. نهادهای ریشه‌دار و مبتنی بر تعهد این توانایی را به افراد دادند که از آزادی‌شان خوب استفاده کنند، آزادی‌ای که نهادهای لیبرالی به آنها داده بودند. این تعادل ظریف بین نهادهای لیبرالی و غیرلیبرالی اکنون به هم خورده است. جریان‌های بزرگ نیمهی دوم قرن گذشته درباره‌ی به حداکثر رساندن آزادیِ انتخاب بودند. دست راستیها میخواستند آزادی انتخاب اقتصادی را به حداکثر برسانند، و دست چپی‌ها آزادی انتخاب شیوه‌ی زندگی را. هر عامل بازدارنده به نظر چیز بدی می‌آمد که باید حذف می‌شد. ما این نگاه جهانی را (که سراسر مبتنی بر آزادی است و تعهدی در آن نیست) «لیبرالیسم برهنه» خواهیم نامید: لیبرالیسم در شکل کلاسیکِ جان لاک گونهاش، و نه در شکل مدرن و ترقی‌خواه آن. مشکل لیبرالیسمِ برهنه این است که بر افرادی اتکا دارد که خود قادر به آفرینش آن‌ها نیست.

 

 

این همان نکته‌ای است که یووال لوین در مقاله‌ای درخشان در سال ۲۰۱۴ مطرح کرده است. لیبرالهای برهنه، چه چپ و چه راست، گمان می‌کنند که: اگر به مردم آزادی بدهید، از آن برای مراقبت از همسایه، گفت‌و‌گوهای مدنی، و شکل دادن به عقایدشان پس از بررسیِ شواهد استفاده خواهند کرد. اما اگر خانواده، ایمان، اجتماع، و هر نوع حس وظیفه‌ی ملی را تضعیف کنید، آن شاکله‌ی اجتماعی، عاطفی، و اخلاقی بر اساس چه باید مدون شود؟ و رفتار و عادات درست‌کارانه چگونه شکل خواهند گرفت؟

لیبرالیسمِ برهنه جامعه‌ی ما را به یک درخت لرزان تبدیل کرده است. شاخههای حقوق فردی در حال گسترش‌اند، ولی ریشههای تعهد مشترک از بین می‌روند. «آزادی بدون تعهد» به خودخواهی بدل می‌شود، و این همان چیزی است که ما در سطح بالای جامعه می‌بینیم، در سیاست‌مان و در بحران اقتصادی. «آزادی بدون ارتباط» به ازخودبیگانگی بدل می‌شود؛ و این همان چیزی است که در سطح پایین جامعه دیده می‌شود: اجتماعات فرسوده، خانواده‌های ازهم‌گسیخته، اعتیاد به مواد مخدر. و «آزادی بدون یک روایت ملیِ متحدکننده» به بی‌اعتمادی، قطبی شدن فضای جامعه، و یک جنگ سیاسی دائمی بدل می‌شود.

مردم اگر یک بنیان امن داشته باشند، سطح تحمل بالایی دارند؛ ولی اگر تعلقات مبتنی بر تعهد را از آن‌ها بگیرید، شکننده می‌شوند. فراتر از این، اگر مردم را از تعلقات شایسته‌ی مبتنی بر تعهدات محروم کنید، آنها تعهدات ناشایست را انتخاب می‌کنند. اول از همه، خودشان را بر اساس نژاد تعریف می‌کنند؛ به ماهیت‌باوریِ نژادی روی می‌آورند و به کسانی تبدیل می‌شوند که در هردو جناح چپ و راست می‌بینید: «تنها کسایی که واقعاً میتوانند مرا بشناسند هم‌نژادهای خودم هستند» – زندگی یک مسابقه‌ی سراسر رقابتی میان نژاد من و نژاد تو است؛ پس تو برو بیرون!

بعد به طایفه‌گرایی متوسل می‌شوند. این همان چیزی است که دونالد ترامپ عرضه می‌کند. همان‌طور که مارک اس. واینر می‌نویسد، ترامپ به طور مداوم بین دوست و دشمن فاصله می‌گذارد، و از درک ضعیفِ لیبرالیسم از مفهومِ «اجتماع» بهره‌برداری می‌کند، و اجتماعاتی زهرآلود را بر اساس رقابت درون‌‌‌گروه / برونگروه ایجاد می‌کند. ترامپ برای مشکل ازخودبیگانگی، راه حل‌های فرهنگی به مردم پیشنهاد می‌کند؛ همان‌طور که تاریخ به وضوح نشان می‌دهد، مردم فاشیسم را به جداافتادگی، و اقتدارگرایی را به هرج‌و‌مرج اخلاقی ترجیح می‌دهند.

اگر می‌خواهیم جامعه‌ای شرافتمندانه داشته باشیم، باید لیبرالیسم را از دست خودش نجات بدهیم. باید روابط بر مبنای تعهد را (که اساس کل این ماجرا هستند) نوسازی و دوباره جذاب‌ کنیم. و در این میانه، صحنه‌ی نبرد اصلی عرصه‌های فرهنگی و پیشاسیاسی است. تجربه به من می‌گوید که بیشترِ زیر ۴۰ ساله‌ها این موضوع را می‌فهمند. آن‌ها پوچیِ اجتماعی و اخلاقی را عمیقاً حس می‌کنند، و متوجه‌اند که باید تغییری در سطح جمعی، عاطفی، و اخلاقی اتفاق بیافتد. آن‌ها می‌فهمند که پوپولیسم یک جریانِ گسترده‌ی اجتماعی است که سیاست را در بر گرفته، اما بسیار فراتر ازآن می‌رود. برای مقابله با آن، لازم است که به وسیله‌ی یک جریان اجتماعی گسترده‌ی دیگر با آن مقابله کنیم. 

اما خیلی از همسن و سال‌های من یا افراد ‌سالمندتر از من هیچ تصوری از ماجرا ندارند. رهبران منتخب ما در روزگار خوش لیبرالیسمِ برهنه رشد کرده‌اند، و هنوز هم طوری صحبت می‌کنند انگار که سال ۱۹۹۴ است. بسیاری از روشنفکران عرصهی عمومی در حیطه‌ی علوم اجتماعی تعلیم دیده‌اند و اساس ذهنیت‌شان را فردِ انتخاب‌کننده شکل می‌دهد. برای آن‌ها سخت است که به نهادهای شکل‌دهنده و مشترکِ اجتماعی و اخلاقی ما فکر کنند، و به این که چگونه می‌شود آن‌ها را بازسازی کرد. جمهوری‌خواهانِ کنگره فکر می‌کنند یک لایحه‌ی مالیاتیِ موفق پوپولیسم را خنثا خواهد کرد. نمایندگان دموکرات‌های جریان اصلی فکر می‌کنند که اگر نان را دوباره بین افراد بیشتری قسمت کنیم، مشکل از‌خود‌بیگانگی از بین خواهد رفت. سیاستگذارانِ سخت‌کوش واشنگتن قلعه‌های سستِ متکی به فن‌سالاری بنا می‌کنند، که به طور مداوم با امواج فرهنگی خراب می‌شوند. 

تاریخ پر از ملت‌هایی است که روایت‌های ملی تازه، زندگیِ خانوادگی نوسازی‌شده، میثاق‌های جمعیِ بازسازیشده، و فرهنگ اخلاقی مشترک می‌سازند: بریتانیا در اوایل قرن نوزدهم، آلمان بعد از جنگ جهانی دوم، آمریکا در عصر ترقی‌خواهی. نخستین گام برای راه‌اندازی روند بازسازیِ خودمان درکِ این نکته است که مشکل جایی آن پایین، در میان ریشه‌ها، است.

 

برگردان: پوپک راد


دیوید بروکس پژوهشگر و روزنامهنگار آمریکایی است. آن‌چه خواندید برگردانِ این نوشته‌ی اوست:

David Brooks, ‘Our Elites Still Don’t Get it,’ New York Times, 16 November 2017.