تاریخ انتشار: 
1397/06/15

سرگذشت عجیب هنرمند ایرانی- که در غربت پیر نشد

فرناز سیفی

بیست و سه سال بعد از مرگ زودهنگام عبده، موزه‌ی «هنرهای مدرن نیویورک» به همراهی چند تن دیگر، برای اولین‌بار نمایشگاهی درباره‌ی زندگی و آثار رضا عبده ترتیب داد. یک روز مانده به آخرین روز این نمایشگاه، صبح زود سوار اتوبوس شدم و واشنگتن دی‌سی را به مقصد نیویورک ترک کردم تا فرصت یگانه‌ی تماشای نمایشگاهی درباره‌ی رضا عبده را از دست ندهم.


«نمی‌دانم کجا و از کی آشپزی کردن را یاد گرفته بود. اما یکی از بهترین آشپزهایی بود که تا حالا دیدم...آشپزی ایرانی سخت است. غذای ایرانی، غذای پر ادویه‌ای نیست. بنابراین نمی‌شود مثلاً یک عالم فلفل رو غذا ریخت تا خراب‌کاری را قایم کرد. باید هر مرحله‌ی آشپزی ایرانی را دقیق و درست انجام بدی. و رضا به مهارت تمام این کار را بلد بود. کارگردانیِ او در تئاتر هم درست مثل آشپزی‌اش بود. وقتی آشپزی می‌کرد دقیقاً می‌دانست که دنبال چه طعم و مزه‌ای است. و وقتی نمایشی را کارگردانی می‌کرد می‌دانست دنبال چه حسی است، حتی بیشتر از آن‌که دنبال آن تصویر ایده‌آل باشد. تصویر برای او در ادامه‌ی آن حس ویژه‌ای بود که به دنبالش بود. یک توانایی غریزی داشت تا آن حس ویژه را هم مثل طعم غذا بیرون بکشد و خلق کند.»

این جملات را سالار عبده، نویسنده و استاد نویسندگی خلاق در دانشگاه «سیتی کالج» نیویورک درباره‌ی برادر بزرگش رضا عبده گفته بود. رضا عبده که یکی از چهره‌های خلاق، جوان، جسور و متفاوتِ تئاتر تجربی و آوانگارد آمریکا در دهه‌ی ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ میلادی بود. هنرمندی که تنها ۳۲ سال عمر کرد و به دلیل بیماری ایدز خیلی زود از دنیا رفت.

صحنه‌ی نمایش بسیاری از اجراهای او خانه‌های ویران و رها شده، زمین بازی بسکتبال، سرتاسر یک کوچه، سلاخ‌خانه‌ها، گاراژ و کارخانه‌های تعطیل‌شده بود و نه صحنه‌ی اجرای نمایش در یک سالن تئاتر. عبده وصیت کرد که بعد از مرگش هیچ یک از نمایش‌نامه‌های او دیگر بر روی صحنه نرود و هیچ کارگردانی سراغ ارائه‌ی دوباره‌ی آثارش نرود. شاید به همین دلیل است که رضا عبده در میان ایرانیان و آن‌ها که با جریانات هنری دهه‌ی ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ میلادی آمریکا آشنا نیستند، نام چندان شناخته‌شده‌ای نیست.

بیست و سه سال بعد از مرگ زودهنگام عبده، موزه‌ی «هنرهای مدرن نیویورک» به همراهی چند تن دیگر، برای اولین‌بار نمایشگاهی درباره‌ی زندگی و آثار رضا عبده ترتیب داد. نمایشگاهی که از ۳ ژوئن سال جاری میلادی تا ۳ سپتامبر در طبقه‌ی سوم ساختمانِ MoMa PS1در شهر نیویورک برقرار بود. یک روز مانده به آخرین روز این نمایشگاه، صبح زود سوار اتوبوس شدم و واشنگتن دی‌سی را به مقصد نیویورک ترک کردم تا فرصت یگانه‌ی تماشای نمایشگاهی درباره‌ی رضا عبده را از دست ندهم.

از همان ابتدا که وارد اولین سالن از ۶ سالنی می‌شدی که به نمایشگاه اختصاص داشت، آن‌چه توجه را جلب می‌کرد صدا بود و حضور تلویزیون‌های متعدد. صدا که یکی از عناصر اصلی کارهای رضا عبده است، بازیگران بسیاری از اجراهای او به خصوص در آخرین سال‌های عمر او هنگام بازی فریاد می‌زنند، تند و بدون لحظه‌ای مکث حرف می‌زنند و گاه دنبال کردن دیالوگ‌ها و مونولوگ‌های آن‌ها دشوار می‌شود.

رضا عبده علاقه‌ی عجیبی به دنبال کردن برنامه‌های تلویزیونی آمریکا داشت، از برنامه‌های سطحی گرفته تا اخبار. برادرش سالار می‌گوید هرگز کسی را ندیده که به ‌اندازه‌ی رضا تلویزیون تماشا کند؛ اما فرق او این بود که تلویزیون را برای وقت‌گذرانی تماشا نمی‌کرد. از خلال جورواجور برنامه‌های تلویزیونی، دنبال کشف و شناخت بیشتر زیروبم فرهنگ آمریکا بود. این کشور بزرگ با گوناگونی فرهنگی عجیب که مثل دیگ بزرگی است که از هر گوشه چیزی در آن ریخته‌اند و مخلوط کرده‌اند. در هر سالن نمایشگاه نیز، چندین و چند تلویزیون کوچک و بزرگ برپا بود و از هر تلویزیون تصویری متفاوت از تلویزیون بعدی پخش می‌شد.

 

 

«بچه پولداری» که به بی‌پولی کامل رسید

شاید خیلی‌ها نام رضا عبده را نشنیده باشند. اما نام  خانوادگیاو، به گوش خیلی از ایرانی‌ها آشناست و فوراً مکانی را تداعی می‌کند: سالن «بولینگ عبده» در خیابان شریعتی تهران. این تداعی بیراه هم نیست.

رضا عبده، پسر بزرگ علی عبده، صاحب «بولینگ عبده» و بنیان‌گذار باشگاه ورزشی «پرسپولیس» است. علی عبده پیش از انقلاب اسلامی، مدتی نیز رئیس فدراسیون بوکس ایران بود و تابعیت دوگانه‌ی ایران و آمریکا را داشت و از نزدیکان دربار پهلوی محسوب می‌شد. رضا، فرزند اول حاصل از ازدواج او با هما مهاجرانی بود که ۲۵ سال از وی کوچک‌تر بود.

رضا عبده بعدها در مصاحبه‌های متعددی گفت که او «همه‌ی آن چیزی بود که پدرش با آن مخالف بود.» برخلاف پدرش، علاقه‌ای به تجارت و پول درآوردن و بوکس و «مردانگی کلاسیک» نداشت. عاشق هنر بود. در بچگی تصمیم داشت نواختن ویولن را یاد بگیرد، مادرش مخالفتی نداشت. اما پدرش نه تنها به شدت با این خواسته مخالفت کرد، بلکه رضا به خاطر این خواسته کتک مفصلی هم خورد. رضا همجنس‌گرا بود و علی عبده دو سه هفته بعد از این‌که فهمید پسر بزرگش همجنس‌گراست سکته کرد و مرد و هرگز فرصتی باقی نماند تا رضا با پدرش درباره‌ی این موضوع حرف بزند یا به صلحی برسد. رضا عبده در مصاحبه‌های متعددی گفته بود که رابطه‌ی او با پدرش «رابطه‌ی عشق و نفرت» بود و پدر را مردی «آزارگر و خشن» توصیف می‌کرد که بارها او را کتک زده بود.

رضا در خانه‌ای غرق در ثروت و مکنت به دنیا آمد. خانه‌ای که همیشه پر از خدم و حشم بود و امکانات فراوان. علی عبده و هما مهاجرانی، ۳ فرزند دیگر هم داشتند: سالار، سردار و نگار.

رضا از همان کودکی استعداد کارگردانی خود را نشان داد. سالار عبده تعریف کرده بود که چطور رضا در همان کودکی لباس‌های مختلف تن مستخدم‌های خانه می‌کرد و آن‌ها را وادار می‌کرد جلوی او نقش‌های مختلفی را که نوشته بود اجرا کنند.

رضا را در نوجوانی به انگلیس فرستادند تا در آن‌جا تحصیل کند. او را در ابتدا نزد مادربزرگ‌ مادری‌اش گذاشتند که ساکن لندن بود و به مدرسه‌ی روزانه فرستادند. اما پدرش وقتی فهمید او به جای درس خواندن منظم، بیشتر دنبال کشف لندن و سویه‌های هنری آن است، برای تنبیه رضا را به مدرسه‌ی شبانه‌روزی «ولینگتون» فرستاد. از کودکی یک ویژگی او عیان بود: او کودکی بااستعداد و بسیار باهوش بود. در ۱۶ سالگی زودتر از موعد با بهترین نمرات از «ولینگتون» فارغ‌التحصیل شد و برنده‌ی یکی از جوایز معتبر ادبی مدارس بریتانیا شد. این در حالی است که سه چهار سال قبل که وارد بریتانیا شد، جز چند کلمه انگلیسی بلد نبود.

 

 

در همین دوران انقلاب اسلامی ایران رخ داد؛ بیشتر اموال علی عبده مصادره شد، خودش که از همسرش جدا شده بود راهی لس‌آنجلس شد و سه پسرش را هم با خود به آمریکا برد. علی عبده در سال ۱۳۵۸ در اثر سکته قلبی در لس‌آنجلس درگذشت و ناگهان هر ۳ پسر او که نوجوان یا در ابتدای جوانی بودند، بی‌سرپرست و کاملاً بی‌پول شدند.

سالار عبده در مصاحبه‌های متعددی روایت می‌کند که چطور او و برادر کوچک‌ترش سردار مدتی در لس‌آنجلس خیابان‌خواب بودند. رضا آپارتمان کوچک بیغوله‌ای در هالیوود غربی داشت و کارهای مختلفی از سرایداری و کارگری گرفته تا ظرف‌شویی در رستوران و دربانی هتل انجام می‌داد تا چند دلاری گیر بیاورد. در همین دوران ناچار به تن‌فروشی هم شد و برای این‌که از پس هزینه‌های زندگی بر بیاد، در ازای پول با مردان متقاضیِ سکس، هم‌خوابگی داشت و احتمالاً در همین سال‌ها به ایدز مبتلا شد.

رضا عبده در همین دوران با بورسیه‌ی دانشجویی وارد دانشگاه «کالیفرنیای جنوبی» می‌شود تا در رشته‌ی ادبیات تحصیل کند. خودش و خانواده و دوستان او می‌گویند رضا از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد، اما بررسی دنیل مفسون، پژوهشگری که پایان‌نامه‌ی دکتری خود را درباره‌ی رضا عبده نوشته و تماس او با دانشگاه «کالیفرنیای جنوبی» حاکی از آن است که رضا بعد از یک ترم، دانشگاه را رها کرده بود.

زندگی رضا عبده از این نکات ابهام‌برانگیز کم ندارد. برای مثال او در ابتدای کار تئاتر در لس‌آنجلس به دوستان خود و همین‌طور رسانه‌ها می‌گفت که مادرش ایتالیایی است. سال‌های گروگان‌گیری اعضای سفارت آمریکا در ایران بود و جو ضدایرانی در آمریکا سنگین، او با این دروغ می‌خواست کمی از این جو علیه خود بکاهد و بعدها که معروف شد، دیگر شدنی نبود و به ناچار این دروغ‌های کوچکِ ابتدای راه را پس گرفت و واقعیت را گفت. بسیاری از نقدهای معروف و تحسین‌آمیزی که در سال‌های بعد درباره‌ی کارهای او نوشته شد به این «پیشینه‌ی دو فرهنگی ایتالیایی و ایرانی عبده» اشاره کردند و این «ایرانی-ایتالیایی بودن» را در جهان‌بینی عبده مؤثر دیدند!

سالار عبده میگوید در مراسم تشییع‌جنازه‌ی رضا، آدم‌ها می‌آمدند و سعی می‌کردند با یکی دو جمله‌ی ایتالیایی که تمرین کرده بودند به مادر آن‌ها به ایتالیایی تسلیت بگویند و مادر ایرانی آن‌ها که برای مراسم صاف از تهران آمده بود، هاج‌وواج و حیران سر در نمی‌آورد که جریان چیست!

 

 

درخشش عبده در تئاتر لس‌آنجلس

در سال ۱۹۸۳، رضا عبده با آلن مندل، بازیگر معروف تئاتر و مشاور مؤسسه‌ی معروف تئاتر لس‌آنجلس آشنا شد. مندل فوراً متوجه استعداد عجیب و منحصربه‌فرد رضا عبده شد. در آن زمان رضا برداشتی از نمایش‌نامه‌ی معروف «شاه لیر» شکسپیر را در یک زیر شیروانی اجرا می‌کرد. متأسفانه از این اجرا هیچ ویدئویی هم باقی نمانده است. آلن مندل، رئیس تئاتر لس‌آنجلس را تشویق کرد که به تماشای این اجرا به کارگردانی عبده رود. این راهی شد تا پای عبده به تئاتر لس‌آنجلس باز شود و بتواند در ابتدا در کوچک‌ترین سالن این تئاترِ معروف اجرایی داشته باشد و کم‌کم بیشتر شناخته شد تا دست‌آخر در سالن اصلی تئاتر لس‌آنجلس نمایشی را کارگردانی کند.

در این سال‌ها دو سه تا از نمایش‌نامه‌های معروف خود را نوشت و همه را به دور از شیوه‌های سنتی به روی صحنه برد. نمایش «یک مده‌آ: مرثیه‌ای برای پسری با اسباب‌بازی سفید سفید»( A Medea: Requiem «for a Boy with a White White Toy) را در یک زمین بسکتبال اجرا کرد و نمایش «Peep Show» را در یک متل به روی صحنه برد. در این سال‌ها روز به روز بیشتر معلوم می‌شد که استعدادی ویژه در عرصه‌ی تئاتر است. حتی منتقدانی که با کار او ارتباط چندانی نمی‌گرفتند و نمایش‌های او باب سلیقه‌شان نبود، در نقدهای خود می‌نوشتند که این جوان بیست دو سه ساله، یک استعداد ناب است و این را نمی‌توان انکار کرد یا نادیده گرفت.

با هر نمایش‌نامه‌ی تازه‌ای که می‌نوشت و به روی صحنه می‌برد، بیشتر آشکار می‌شد چه موضوعات مهمی، دغدغه‌ی مدام فکری اوست: خشونت، نژادپرستی، قدرت سفیدپوستان در جامعه، اقلیت بودن، همجنس‌گرایی، سکس، ایدز، اعتیاد و … .در همین دوران با برندن دویل، بازیگر تئاتر آشنا شد و برندن، شریک زندگی او شد و تا آخر عمر عبده در کنار او بود. 

در این سال‌ها هرچه بیشتر به عنوان هنرمندی «آوانگارد و رادیکال» شناخته می‌شد. او با صفت آوانگارد مشکلی نداشت، اما در برابر رادیکال واکنش دیگری داشت. در نمایشگاه «موزه هنرهای مدرن نیویورک»، بریده‌ای از یکی از مصاحبه‌ها با عبده بر روی دیوار خودنمایی می‌کرد. مصاحبه‌گر از او می‌پرسد: «کار خودت را آوانگارد می‌دانی یا رادیکال؟» عبده در پاسخ گفته بود: «نه، آن‌چه در خیابان‌ها رخ می‌دهد رادیکال است. رادیکال، جنگ عراق است...»

سالار عبده بعدها گفت که رضا ساعت‌ها گزارش‌های تلویزیونی جنگ‌ها (از جنگ ایران و عراق گرفته تا جنگ بوسنی و عراق و کویت) را دنبال می‌کرد و از خشونت و بی‌رحمی آدمی‌زاد و نقش قدرت‌های بزرگ مثل آمریکا در به راه انداختن جنگ‌ها رنج می‌کشید. هیچ‌چیز مثل بی‌عدالتی او را خشمگین و آزرده نمی‌کرد.

در نمایشگاه «موزه هنرهای مدرن نیویورک» نقل‌قول دیگری از عبده بر دیوار نقش بسته بود: «آمریکا کشوری است کالوینیست. کشوری که برای خود اخلاقیات خشکه‌مقدس به‌راه انداخته است؛ این کشور را مردان فربه سفید پوست اداره می‌کنند؛ مردانی که هیچ ارزش و اهمیتی نمی‌دهند که سیاهان، همجنس‌گرایان، لاتین‌تبارها و زنان چه فکر می‌کنند.»

 

 

ایدز، نیویورک، مرگ

هر سه پسر علی عبده چندین و چند سال در آمریکا «شهروند غیرقانونی» محسوب می‌شدند و اجازه‌ی اقامت رسمی نداشتند. در آخرین ماه‌های ریاست‌جمهوری رونالد ریگان، او طی فرمانی به گروه‌هایی از شهروندان «غیر قانونی» آمریکا این امکان را داد که برای شهروندی اقدام کنند. رضا عبده نیز در همین دوران برای شهروندی اقدام کرد. در آن دوران، آزمایش ایدز بخشی از روند شهروندی آمریکا بود و در این آزمایش معلوم شد که رضا به ایدز مبتلا است. در خانه و در میان دوستانش ساعت‌ها اشک ریخت و در صحنه و کار حرفه‌ای، خشم او نمود بیشتری پیدا ‌کرد.

چهار نمایش بعدی او همه غرق در خشم، فریاد، صداهای گوش‌خراش و رنج‌اند. در نمایش «هیپ‌هاپ» از آلن مندل خواسته بود تا مونولوگ او بر روی صحنه به‌ تنهایی مثل یک «جنگ تمام‌عیار» باشد. نمایش «Law of Remains» یک بیان اعتراضی در هفت پرده به اثرات اجتماعی خشونت است، از خشونت پلیس در خیابان‌های آمریکا گرفته تا خشونت رسمی و دولتی علیه مبتلایان به ایدز. منتقدان این اثر عبده را که سرشار از صحنه‌های خشن و خون بود، نمونه‌ای عالی از چیزی دانستند که به «تئاتر شقاوت» (Theatre of Cruelty) معروف است.

نمایش «Father Was a Peculiar Man» را در یکی از محله‌های نیویورک اجرا کرد که سلاخ‌خانه بود. محله‌ای که هنوز پای بساز و بفروش‌ها برای ساخت‌وساز به آن‌جا باز نشده بود و تمام محله بوی خون می‌داد و رگه‌های خون در کوچه جاری بود. بازیگران عبده در میان این محله و خون، صحنه‌ی ترور جان‌ اف کندی را بازسازی کردند و تمام کلیشه‌ها و باورهای «مردانگی غالب» را به سخره گرفته و به چالش کشیدند. در نمایشگاه یادبود رضا عبده، پرده‌ی نمایش بزرگی به اکران فیلم این اثر اختصاص یافته است. جوی خون روان در خیابان در میان فریادها و صدای بلند بازیگران در شب، میخکوب‌کننده است.

در یکی از دیالوگ‌های این نمایش که سال ۱۹۹۰ اجرا شد، دونالد ترامپ به سخره گرفته می‌شود: «هر مردی یک دوره‌ای از زندگی‌اش مثل دونالد ترامپ بوده است. برای بعضی این دوران بیشتر از بقیه طول می‌کشد.» در این نمایش عشق ترامپ به رسانه‌ی زرد، دیده شدن به هرقیمت و میدان دادن رسانه به امثال ترامپ به تمسخر کشیده می‌شود. عبده در یکی از مصاحبه‌های خود گفته بود که رسانه‌ها در آمریکا از «قاتل زنجیره‌ای یک سوپراستار می‌سازند و او را می‌فروشند.»

در سال ۱۹۹۱ رضا عبده بالأخره نمایش «Bogeyman» را به روی صحنه برد. نمایشی که سال‌ها درگیر ایده‌ی آن بود. نمایشی که در واقع برداشتی از زندگی واقعی خود او، روابط او با پدر سنتی و آزارگر و خشن، مادر، احساس شرم و گناه، انقلابی که زندگی‌شان را ویران کرد و ...بود. در همین سال با بسته شدن تئاتر «لس‌آنجلس»، عبده به نیویورک رفت و در صحنه‌ی هنرهای نمایشی نیویورک بیش از پیش درخشید و دیده شد. گروه تئاتر او راهی تورهای جهانی در اروپا شد و استقبالی که در اروپا از کارهای او شد بسیار چشمگیر بود. در این سفرها توانست مادرش را هم بعد از ۱۵ سال دوری بالأخره ببیند.

در همین دوران کار در نیویورک، سوزان سونتاگ، نویسنده یمعروف بارها به تماشای نمایش‌های او ‌آمد و بعضی نمایش‌های عبده را چندین‌بار دید. هم‌زمان بعضی مردم خشمگین از خشونت، سکس، برهنگی یا زبان انتقادی رضا عبده، به پلیس محلی و شهرداری زنگ ‌زدند و خواستار توقف اجراهای او می‌شدند.

در نیویورک رضا با برادرش سالار نمایش‌نامه‌ی «Quotations from a Ruined City» را نوشت و به روی صحنه برد. دو برادر متن نمایش دیگری را هم تمام کرده بودند، اما بیماری رضا تشدید شد و او دیگر توان اجرای کار تازه نداشت و این نمایش هرگز به روی صحنه نرفت. در آخرین سال‌های عمر فیلمی هم به نام «بوف کور» با بازی برندن، شریک زندگی‌اش ساخت و سراغ تجربه‌ی کارگردانی سینما رفت.

دوازده مه ۱۹۹۵، رضا عبده در سال‌های اوج درخشش خود در تئاتر آوانگارد، در سن ۳۲ سالگی در اثر ایدز جان سپرد. همکاران هنری او تلاش بسیاری کردند تا اداره‌ی مهاجرت آمریکا راضی شود برای مادرش ویزا صادر کند تا مادر قبل از مرگ، یک بار دیگر پسر بزرگش را ببیند. بالأخره تنها ۲ روز قبل از فوت رضا، مادرش به آمریکا رسید و او را دید.

سالار عبده در گفتوگوی خود با دنیل مفسون گفت که سه هفته بعد از مرگ رضا، او به همراه دوست‌دخترش، مادر خود را به یک استریپ‌کلاب مردان همجنس‌گرا برد. سه نفری نشستند و استریپ‌تیز مردان همجنس‌گرا را تماشا کردند: «فکر کردم چه قشنگ، این بهترین یادبود برای رضا است. این‌که برویم در یک استریپ‌کلاب مردان همجنس‌گرا بنشینیم و لخت شدن آن‌ها را نگاه کنیم. مگر چند نفر در دنیا می‌توانند با مادرشان به استریپ‌کلاب مردان بروند؟ آن هم درست وقتی که فقط سه هفته قبل یکی از برادرهای آن‌ها مرده است.»