تاریخ انتشار: 
1397/08/18

«خروج»، افراط‌گرایان سابق در مسیر تغییر

سپهر عاطفی

CPH:DOX

برای کارن وینتر هنوز هم بعد از سال‌ها، یادآوری گذشته‌اش دردآور و خجالت‌آور است. او چندین سال در عضویت یک گروه نئونازی نروژی بود. اما احساس شرمندگی برای عذاب وجدان او کافی نبود، برای همین تصمیم گرفت درباره‌ی این تجربه فیلمی بسازد و آشکارا از آن سخن بگوید. مستند خروج (Exit)، محصول مشترک نروژ، آلمان و سوئد در شصت‌ویکمین جشنواره‌ی فیلم‌های مستند و انیمیشن لایپزیگ به نمایش درآمد.

در فیلم خروج (۲۰۱۸) او با نقل روایتی شخصی از عضویت و خروجش از جامعه‌ی راست‌گرایان افراطی به سراغ افرادی با تجربه‌ی مشابه می‌رود تا به گرفتاران در چنگال تعصب و ایدئولوژی پیامی بفرستد: «خروج و تغییر ممکن است.»
کارن به آلمان می‌رود.
جایی که به گفته‌ای او پیش از این به نئونازی‌هایش به دیده‌ی تحسین می‌نگریست. در برلین با اینگو هاسل‌باخ ملاقات می‌کند. اینگو یک عضو فعال و چهره‌ای شناخته‌شده در میان نئونازی‌های آلمان بود. تا جایی که به او لقب پیشوای برلین (Berlin Führer) داده بودند. کتاب او (Führer Ex) درباره‌ی تغییر عقیده و خروجش از گروه‌های نئونازی یکی از منابع الهام‌بخش کارن وینتر برای تغییر بود. «نئونازی‌ها خانه‌ی مهاجران را به آتش کشیدند و ساکنانش زنده در آتش سوختند. من نمی‌خواستم مسئول چنین جنایتی باشم.»
اینگو حالا به ندرت مصاحبه می‌کند و در وطن خود زندگی‌ای مخفی دارد. اما او تنها کسی نیست که بعد از خروج به زندگی مخفی رو آورده. مانوئل دیگر نئونازی سابق هم شرایط مشابهی دارد. او در آلمان شرقی و در خانواده‌ا‌ی فقیر به دنیا آمد. بعد از فروپاشی دیوار، پدر او همان حقوق بخور و نمیر را هم از دست داد و بیکار شد. مانوئل مثل خیلی از نوجوانان در شرایط مشابه در محیطی آلوده به تعصبات نژادی رشد کرد و مثل دوستانش جذب گرایش‌های راست افراطی شد.

مانوئل به سختی ارتباط چشمی برقرار می‌کند. «شاید فهمیده باشی که من نمی‌توانم خیلی در چشم آدم‌ها نگاه کنم. سال‌ها پیش وقتی در میان نئونازی‌ها بودم به یک زن حامله (احتمالاً مهاجر) حمله کردم. به شکمش لگد محکمی زدم. او روی زمین افتاد و با چشمان کاملاً باز به من زل زد. هرگز نتوانستم از کابوس آن نگاه رها شوم.»
«احساس می‌کردم کارم درست است. آن وقت‌ها به خودمان افتخار می‌کردیم. این‌جا قلمرو و کشور ما بود و حوصله‌ی مزاحم نداشتیم.»
اما این ماشین خشونت چطور متوقف شد؟
«به زندان افتادم. آن‌جا با چند آلمانی دعوایم شد. من تنها بودم و آن‌ها به راحتی می‌توانستند مرا بزنند. تا این‌که دو تُرک‌ به کمکم آمدند و نجاتم دادند. باورم نمی‌شد. فکر نمی‌کردم دو نفر که تا آن‌روز Untermensch[1] می‌پنداشتم در آن شرایط یاری‌ام دهند.»
همین اتفاقِ به ظاهر ساده و مهربانی نابهنگام از سوی «دشمنانش» در یک شرایط انسانی باعث تغییر مانوئل شد.

کارن در ادامه‌ی سفرش به دنبال افراطیان پیشین به دانمارک می‌رود. جایی که در ۱۵ سالگی و پیش از پیوستنش به راست‌گرایان در تظاهرات ضدفاشیستی شرکت کرده بود. در آن تظاهرات به چپ‌گرایان و گروه‌های آنتی‌فا توسط پلیس حمله شد، چیزی که احتمالاً کارن را به دامن راست‌گرایان هل داد. او در دانمارک با سورن آشنا می‌شود. سورن عضو شاخه‌ی خشونت‌طلب یک گروه چپ افراطی بود. «نئونازی‌ها را شناسایی می‌کردیم و آن‌ها را کتک می‌زدیم.» سورن حالا از خشونتی که روا داشته پشیمان است. او می‌گوید «دوستان زیادی دارم که پیش از این خشونت می‌کردند و مسیرشان را عوض کردند و در زندگی شخصی خود موفق‌اند. اما چندان از گذشته‌ی خود پشیمان نیستند. چون خشونت علیه نازی‌ها برای آن‌ها و جامعه کم و بیش توجیه‌پذیر است.»

سوال اصلی اما این‌جاست: آیا خشونت واقعاً کمکی می‌کند یا فقط باعث بدتر شدن شرایط می‌شود؟

«مسخره است که فکر کنی فقط هم‌فکران من به بهشت می‌روند و باقی همه باید در آتش جهنم بسوزند.»

«آدم فکر می‌کند خشونت می‌تواند اوضاع را تغییر دهد، اما به محض استفاده از آن، خشونت تو را تغییر می‌دهد.» این‌ها را داوید می‌گوید. یک جهادی و مسلمان افراطی سابق که به علت همکاری با یک گروه تروریستی ۶ سال در فرانسه در زندان بود. در زندان شروع به مطالعه کرد، فلسفه، تاریخ، فیزیک، جغرافیا و… و همین افق دید او را گسترده‌تر کرد، تعصبش دود شد و به هوا رفت. «مسخره است که فکر کنی فقط هم‌فکران من به بهشت می‌روند و باقی همه باید در آتش جهنم بسوزند.»

کارن به آمریکا سفر می‌کند. آن‌جا با زنی شبیه خودش روبه‌رو می‌شود. آنجلا که حالا در یک مرکز به افراط‌گرایانی که می‌خواهند زندگی تازه‌ای داشته باشند کمک می‌کند، ۸ سال در عضویت گروه‌های خشن راست افراطی بود.
«همواره در ترس زندگی می‌کردم. عضویت در چنین گروه‌هایی، پیمانی ابدی است و برای همین بیرون آمدن از آن ساده نیست.»

آنجلا یک روز در اخبار دید خانه‌ای که هم‌فکرانش به آتش کشیده‌اند به آسیب زنان و کودکان منجر شده است. او دیگر نمی‌خواست ادامه دهد اما برایش پیغام‌های تهدیدآمیز فرستادند بنابراین برای این‌که وفاداری‌اش را نشان بدهد حتی افراطی‌تر شد. سرانجام در زندان بود که تغییر واقعی رخ داد. «یک روز یک روزنامه مقاله‌ای درباره‌ی من و سابقه‌ی افراطی‌ام نوشته بود. یک زن رنگین پوست آن روزنامه را قبل از این‌که کسی ببیند از بین برد. او مرا نجات داد در حالی که هیچ دلیلی برای این‌کار نداشت.»

آنجلا از گذشته‌ی خود پشیمان است اما معتقد است هر کسی اگر در شرایط نامناسب قرار بگیرد ممکن است جذب ایدئولوژی‌های راست افراطی شود و هیچ چیز شیطانی در ذات این افراد نیست.
تقریباً همه‌ی افراط‌گرایانی که در فیلم می‌بینیم قربانی فقر، تجاوز و اذیت و آزار در کودکی بوده‌اند. اما توانسته‌اند با شجاعت راه خود را از آن زندگی نکبت‌بار جدا کنند. با این‌ حال آن‌ها نیازمند شانس دوباره‌ای از طرف اجتماع هستند وگرنه ممکن است به دامن افراط‌گرایی بازگردند.

نئونازی‌ها در زمانی که کارن برای فیلم‌برداری به آمریکا رفته بود مانوئل را پیدا کردند و او را کتک زدند. دندان‌هایش را شکستند. حالا او باید خانه‌اش را عوض کند. «بیشتر برای دختر یک ساله‌ام نگران‌ام.» او که دائم از سمت نئونازی‌ها تهدید می‌شود حالا باید نیش و کنایه‌ی همسایه‌ها را هم تحمل کند. «هنگامی که دخترم در حیاط بازی می‌کرد، شنیدم که می‌گفتند: دخترک بیچاره، پدرش یک نازی است.»

آیا کارن وینتر به هدف خود رسید؟ او در مصاحبه‌ای درباره‌ی فیلم می‌گوید: «حالا با گذشته‌ام راحت‌ترم. چون آدم‌های زیادی را دیدم که داستان‌های مشابه من داشتند. آدم‌هایی که برایشان احترام زیادی قائل‌ام. خیلی از آن‌ها گذشته‌شان را برای کمک اشاعه‌ی خوبی به کار گرفته‌اند. این باعث می‌شود احساس کنم عضوی از اجتماع هستم.»
خروج فیلمی صادقانه و شجاعانه است و در روزگاری که جهان خطر بازگشت افراط‌گرایی را بیش از هر زمانی احساس می‌کند، دیدنش آگاهی‌بخش و ضروری‌ می‌نماید.


[1] مردمان پَست، واژه‌ای که نازی‌ها برای مردم غیرآریایی به کار می‌بردند.