تاریخ انتشار: 
1398/03/29

ایران من؛ چشم‌انداز فردای نزدیک

مهدی جامی

معنای ایران

اگر از استاد فروزانفر می‌پرسیدید تعریف‌تان از ایران چیست می‌گفت عرفان. مولانا. استاد خانلری می‌گفت زبان. حافظ. استاد شفیعی کدکنی می‌گفت نیشابور. عطار. همایون صنعتی‌زاده می‌گفت کتاب. گل سرخ. هر کسی بنا به خدمتی که به فرهنگ ایران کرده، ایران را از آن منظر می‌شناسد. دوست گمشده‌ی من عباس جعفری که کوهنوردی عاشق ایران بود ایران را در دو چیز میدید: مردم کوهپایه و سفره‌ی باصفای همین مردم. برای من که بیشتر ناظر سوانح ایام و احوال ایران بوده‌ام ایران هر جایی است که نوروز هست. زبان فارسی هست. شعر حافظ و سعدی و فردوسی و مولوی هست. هر جایی که مردمان ایران هستند. هر جا که مردمانی هستند که به ایران عشق می‌ورزند و ایران را ولو در قاب یک عکس، یک مینیاتور، یک خطاطی، یک خاتم‌کاری حفظ کرده‌اند. سازی می‌زنند که ایرانی است. از ایرانی بودن غذایی که می‌خورند با خبرند و از آن لذت می‌برند. ایران تا هر جایی است که کسی هست که دلش برای آبادی ایران بتپد و در شادی ایرانیان خود را شریک بداند. من مهاجرم. قبله‌ام ایران است. مهاجری که نمی‌تواند به زیارت قبله‌اش برود گرچه هر جا هست به سوی ایران روی می‌کند. ایران من در همه اقالیم گسترده است. وطن من تا جایی است که کسی ایران و ایرانی را می‌شناسد و صلح را برای ایران می‌خواهد. هر کس دیگری انیران است!

 

ایران و آرزوهای ایرانی

ایرانی که من می‌خواهم کشوری است که در تهران خلاصه نشود. در شهرهای بزرگ‌اش خلاصه نشود. دورترین جای کشور به اندازه‌ی مرکز آباد باشد و امکانات داشته باشد. هر کسی در هر جایی که هست از زبان و لهجه و آیین و زندگی خود افتخار داشته باشد و خود را در برابر هیچ‌کس دیگری کوچک‌تر نیابد. کشوری که در آن کسی تحقیر نشود و قانون و دولت پشتیبان او باشد. کشوری که دیگر مردمان را نیز تحقیر نکند. تبعیض غیرقانونی باشد. غیراخلاقی باشد.

 کشوری که رایزن‌های فرهنگی‌اش در دیگر کشورها فرهیختگان خوش‌نام و امتحان-پس-داده باشند. با هیچ همسایه‌ای در جنگ و کشمکش نباشد. مرزهایش به روی جهان‌گردان از همه‌ی جهان باز باشد. اقتصادش با تمام جهان پیوند داشته باشد. بشود زعفران ایرانی را به نام ایران عرضه کرد. بشود قالی ایران را زیر پای همه‌ی اهل هنر در جهان دید. حکومت‌اش نماینده‌ی ملت باشد. تمامِ ملت. رهبر مادام‌العمر نداشته باشد. هر ایالت و استان و فرمانداری و بخشداری‌اش به دست معتمدترین افرادِ همان منطقه و محل اداره شود. بین دولت مرکزی و مراکز ایالات اعتماد و حسن تفاهم برقرار باشد. زن و مرد و مذهبی و غیرمذهبی و مسلمان و غیرمسلمان در قضاوت و سیاست و مدیریت و تعلیم و تربیت راه ارتقاشان باز باشد.

کشوری که تلویزیون‌اش تماشایی باشد و «تماشا» مجله‌اش! کشوری که سینمایش به طبیعت جامعه‌اش و روابط آدم‌ها نزدیک باشد. مطبوعات‌اش دروغ نگویند و فریب ندهند. نیازی به فریب نداشته باشند. برای آبادی وطن بکوشند نه برای اثبات حرف حزب و جناح خود. گفت‌وگو را تبلیغ کنند. تقلید نکنند. خلاق باشند و اخلاق داشته باشند! کشوری که مقصود فراستخواه‌اش وقتی کتابی در باره‌ی ایرانیان می‌نویسد شرح خلق و خوی نیکوی مردمان‌اش باشد نه شرح بداخلاقی‌هایی که کمابیش در مردمان همه‌ی جای جهان دیده می‌شود. بداخلاقی هم اگر هست متن نباشد. متن همان اخلاق مردم‌دارانه‌ی ایرانی باشد.

کشوری باز به روی جهان، خویشتن‌دار، بلندپرواز، عاقبت‌اندیش، هموار و خوش‌رو برای خدمت، ناهموار و سخت‌رو بر غارت و خیانت. کشوری که حد خود را می‌شناسد اما مرزهای وجودی خود و حدود دانش خود را مدام توسعه می‌بخشد. بهترین مدرسه‌ها را دارد؛ مدیران‌اش توران میرهادی‌ها هستند. بهترین دانشگاه‌ها را دارد؛ مدیران‌اش علی اکبر سیاسی‌ها هستند. بهترین رسانه‌ها را دارد؛ مدیران‌اش رضا قطبی‌ها هستند.

ایرانی که آرزوی من است نه با غرب می‌ستیزد نه مرعوب و مقلدِ بی‌ چون و چرای غرب است. ایرانی است که کسی در آن خود را کمتر از غربی نمی‌شمارد و تأیید او را نمی‌جوید و به غرب‌زدگی نهان و آشکار دچار نیست. ایرانی است که در آن کمتر کسی مدافع روش‌های مطرود و متروک قرون ماضی است. خردمندی حاکم است و آهستگی و آن احتیاط‌کاری و مراقبت و بگو محافظه‌کاری اندیشیده‌ی ایرانی. ایرانیان خیلی زود متوجه شدند که راهی که انقلاب‌شان دارد می‌رود راه آنان نیست. آنان نخواسته بودند با خویشتن و جهان به ستیز برخیزند. ولی رهبران انقلاب کینه داشتند. نفرت داشتند. انقلابی‌گری را در حذف و غلبه و لجاجت و مثلاً قاطعیت خلاصه کرده بودند. عیب‌جو بودند و مقصر می‌جستند. نظرتنگ بودند و خود را عقل کل می‌پنداشتند. ناچار همه را راندند و گریزاندند و کسی نماند تا سیل ویران‌گر آمد و ما را برد. هرچه امروز می‌کشیم از خوی خام و متعصب و مدعی رهبران خود می‌کشیم و خودمان که پیرو آنان بودیم و ماندیم یا سکوت کردیم، وقتی دیگر پیروشان نبودیم.

ایران مطلوب من ایرانی است که در آن روشنفکران رهبران جامعه باشند ولو لباس روحانی داشته باشند. ایرانی که روشنفکری در آن برچسب نباشد بلکه نشان تعالی فردی باشد. رفتار نیکو باشد و مهذب و گفتار نیکو و پاکیزه و پنداری متکی به دانش نوین و سنت قدیم؛ خالی از عقده و ادا و فریب. ایرانی که در آن جامعه با هدایت این روشن‌ضمیران و بینشوران پذیرای تنوع آرا باشد. فاشیسم و اوباشی‌گری، پوپولیسم و مردم‌فریبی، و کنفورمیسم یا متحدالشکل‌سازی و یکسان‌سازی افکار و تحمیل سبک زندگی در آن راه نداشته باشد. مثل کاشی‌کاری‌های مسجد شاه و شیخ لطف‌الله باشد. انواع رنگ‌ها و طرح‌ها را بپذیرد و کنار هم بنشاند. مثل موسیقی ایران باشد. تلفیقی از هزاران آوای عتیق و نوکار و نوشونده.

اگر فقط یک اصل در قانون اساسی فعلی بخواهد تغییر کند اصل دولتی بودن همه‌ی تجارت‌های عمده و بزرگ است.

ایران مطلوب من ایرانی است که خرد جمعی بر آن حاکم باشد و راه و روش استواری برای انباشت خردها بر یکدیگر داشته باشد. هیچ خرد خودکامه‌ای که از مسیر گفت‌وگوی عمومی و گروهی و مردمی شکل نگرفته معتبر شمرده نشود. بنابراین آن‌چه را هم نویسندگانی چون من اینجا یا هر جای دیگر می‌نویسند صرفاً زمینه‌ای برای یک بحث گروهی بدانند و دعوت برای همفکری.

جامعه از آنِ همگان است و همگان باید در اداره‌ی آن به اندازه‌ی دانش و تجربه‌ی خود مشارکت داشته باشند. حق انحصاری برای حکومت و پیروی وجود ندارد. در عرصه‌ی عمومی همه چیز مشروط است به کسب رضایت عمومی و حمایت عموم. عموم هم توده‌های راهپیمایی در خیابان نیستند. در مسیرهای تصمیم‌سازی است که باید باشند. کار مردمان صرفاً تأیید رهبران با احسنت و تکبیر و کف‌کوبی نیست. ساختن بی‌وقفه‌ی رهبران و گسترش و تعمیم رهبری به همه‌ی کسانی است که شایسته‌ی آن‌اند و اعتماد و رضایت مردم را به همراه دارند.

 

از کدام راه برویم؟

از راه‌های بن بست نرویم! از راه‌های آزموده شده و بسته صرف نظر کنیم. تاریخ رنج‌هامان را فراموش نکنیم. آن را تکرار نکنیم. راه‌بلد شویم. به راه‌بلدها اعتماد و اتکا کنیم! تجربه‌ی تاریخی ما، ثروت بومی ماست. اگر نخواهیم تجربه‌های تلخ و ناکام را تکرار کنیم باید بازاندیشی کنیم. باید ادب را از بی‌ادبان بیاموزیم و کار خوب را از آنچه ناخوب انجام داده‌ایم و داده‌اند دریابیم. و برای رسیدن به مقصد عالی گام‌های کوچک و استوار برداریم.

بیش از 100 سال است جامعه‌ی ما انقلابی است. در تب و تاب بوده است. سه بار نظام سیاسی خود را از بُن تغییر داده است. در نظام سوم، دو بار دست کم حرکت‌های بزرگ اجتماعی ــ اصلاحات و جنبش سبز ــ را تجربه کرده است. این‌ها تجربه‌های بزرگی است با دستاوردها و شناخت‌ها و شکست‌های بزرگ. اگر زمین نخوریم اگر ایران به خشکسالی و دروغ یا سیل و زلزله و جنگ نمیرد قوی‌تر برمی‌خیزیم. یکی از پرتکاپوترین جوامع منطقه‌ی خود هستیم. با زنان پیشگام. با هنرمندان جسور. با روشنفکران ایران‌دوست. و با ارزش‌هایی که زیرپوست جامعه تغییر کرده است. بیشتر دلگرم‌کننده و گاهی خطرناک. بیرون از ایران میلیون‌ها هموطن ما مهاجر شده‌اند، تجربه کرده‌اند، آموخته‌‌اند، سرمایه اندوخته‌اند، جهان را شناخته‌اند. ایرانیانی که در وطن می‌زیند و ایرانیان بیرون شده از وطن ثروت بزرگی هستند. این‌ها سرمایه‌ی ما است در کنار تجربه‌های همه تلخی که داشته‌ایم و بحران‌هایی که از سر گذرانده‌ایم. هر مردمی از تاریخ خود می‌آموزد.  

 

هفت آموخته‌ی بزرگ تاریخی

مطالعه‌ی وضع دولت و ملت در ایرانِ عهد ولایت و ایرانِ دوره‌ی شاه هفت نقطه‌ی بحرانی را نشان می‌دهد. شاید هم بگویید هفتاد است و بیشتر. اما اگر اولویت بدهیم، من این هفت بحران مزمن را از همه مهم‌تر می‌بینم:

۱. دولت بزرگ. بازرگانی دولتی. برای هر گامِ مثبت آتی باید دولت را کوچک کرد و بازرگانی را از دست آن گرفت! فرهنگ شرکتی و تعاونی و ابتکارهای غیردولتی را تقویت کرد. اقتصاد منطقه‌ای را گسترش داد. اقتصاد مرزی را به رسمیت شناخت. به ولایات و استان‌ها و مناطق دور از مرکز قدرت تصمیم‌گیری بخشید تا استعدادهای محلی را بشناسند و شکوفا کنند و در خدمت رشد محلی و ملی در آورند. اگر فقط یک اصل در قانون اساسی فعلی بخواهد تغییر کند اصل دولتی بودن همه‌ی تجارت‌های عمده و بزرگ است. اقتصاد باید ملی و از آن ملت باشد. صاحب‌کارِ اصلی ملت است. همیشه و همه جا.

۲. رانت‌خواری و تبعیض مالی. رانت بلای تسلط دولت است بر ملت. ادامه‌ی چیزی است که در تاریخ معاصر به عنوان «امتیاز» دولت به مقربان و افراد بانفوذ شناخته می‌شده است. منتها با وضع نفت و ارز این پدیده‌ی فسادپرور صورت وخیمی پیدا کرده است و به تبعیض دامن زده و الیگارشی حاکم را بر همه چیز مسلط ساخته و تحریم‌های چند ده‌ساله هم کمک کرده که به فساد دامن‌گستری برسیم که همه جا را آلوده کرده است. رانت باید حذف شود. نرخ‌ها متعادل شود. دست کسان و ناکسان از خزانه‌ی کشور کوتاه شود و هر امتیازی نه به سبب نزدیکی به قدرت که به دلیل توانایی در تولید و خدمات برتر ارائه شود.

۳. خودکامگی و چاکرپروری و شبکه‌ی دست‌نشاندگان. خاطرات علم را که می‌خوانی یکی از ویژگی‌های مکرر زبان و بیان و داوری شاه را تحقیر دیگران حتی وزرا و مقامات دولت می‌بینی. او عملاً هیچ‌کس را قبول ندارد. این رهبر خودکامه است. خاطرات خودمان را هم که مرور می‌کنیم می‌بینیم خامنه‌ای که بخش اعظم سال‌های انقلاب را رهبری کرده به هیچ کسی حتی رئیس جمهورش اعتماد و اعتنا ندارد و در هر کار کوچکی مداخله می‌کند اما مسئولیت نمی‌پذیرد و همیشه خطاها از دیگران است. از چاکران و تدارکاتچی‌ها و نمایندگان دولت و مسئولان کشوری. و البته هر قدر به رهبر نزدیک‌تر از خطا و بازخواست دورتر! این رهبری عقل کل را باید دفن کرد و با شبکه‌ی اذناب‌اش به تاریخ سپرد. باید رهبران تازه‌ای تربیت کرد که عقل خود را بالاتر از همه نبینند. عقل بسازند. تجربه را از آن همگان بدانند. باید راه را برای رهبری جمعی هموار کرد.

روزنامه‌نگاری که حافظ منافع مردم است اهل هیچ حزب و گروهی نیست. بلکه ناظر حزب و گروه است. حافظ اعتدال در روش‌ها است. حافظ ارزش‌های متعالی جامعه است. با افراطی‌گری مقابله می‌کند.

۴. تجمیع قدرت و مطلق‌سازی قدرت. یکی از راه‌های مقابله با خودکامگی و تقویت رهبری جمعی مقابله با تجمیع قدرت است و مؤثرترین راه مقابله، توزیع قدرت است و نظارت بی‌تعارف بر قدرت و بنیاد کردن ساختارهای مناسب با چنین هدفی. فرض کنیم در همین نظام ناقص و مطلقه‌ی فعلی بخواهیم چند اصلاح اساسی انجام دهیم. یکی از آنها به هم زدن ترکیب یک‌دستِ شورای نگهبان خواهد بود که به استبدادِ این شورا انجامیده. چنین شورایی ضرورتاً باید نمایندگی از افکار و آرای مختلف و پرطرفدار داشته باشد. حقوقدان‌ها را می‌توانند مجمعی از حقوقدان‌های کشور و فقها را مجمعی از بزرگان حوزه و نهادهای غیردولتیِ حوزه انتخاب کنند. وابستن این‌همه به اراده‌ی رهبر کشور، هموار کردن راه برای لغزش قدرت است. اصل را در همه جا باید بر انتخاب گذاشت و نهادهای مدنی و استانی و منطقه‌ای را در انتخاب‌های گوناگون تقویت کرد تا صاحب‌منصبان نماینده‌ی مردم باشند نه نماینده‌ی رهبر(ان). رهبری سیاسی موقعیتی است که باید از همه طرف نظارت شود. دادن قدرت مطلقه تحت هر عنوانی به هر کسی موجب فساد است. نظارت عمومی را باید تقویت کرد. مردم و جامعه‌ی مدنی را باید قدرتمند کرد. قدرت در هر سطحی باید پاسخ‌گو باشد. قدرت مطلق از مطلق مردم است.

۵. رسانه همچون بوق و پروپاگاندا. پایه‌های قدرتمندی جامعه و پاسخ‌طلبی از مقامات و نظارت بر قدرت آن‌ها، رسانه‌های مستقل‌اند. روزنامه‌نگار و رسانه‌پردازی که نقش روابط عمومی دولت و قدرت را بازی کند از وظیفه‌ی خود منحرف شده است. روزنامه و رسانه را باید نهادهای مردمی تأسیس کنند و حافظ منافع عمومی باشند. روزنامه‌نگار اول از همه ناظر قدرت است. روزنامه‌نگاری که حافظ منافع مردم است اهل هیچ حزب و گروهی نیست. بلکه ناظر حزب و گروه است. حافظ اعتدال در روش‌ها است. حافظ ارزش‌های متعالی جامعه است. با افراطی‌گری مقابله می‌کند. خاصه افراط اهل قدرت و صاحب‌منصبان. روزنامه‌نگار مراقب است کسی از حق مردم و حقوق مردم و دایره‌ی اختیارات مردم کم نکند. او گزارش‌گر منصف حوادث و وقایع و دلایل آن‌ها است. میزان‌الحراره رضایت مردم است. پزشک جامعه است که نبض آن را باید درست بشناسد و در دست داشته باشد و بر اساس آن بر قدرت نظارت کند. روزنامه‌نگار نماینده‌ی عموم و نماینده‌ی خیر عمومی و زبان عامه است. وظیفه‌ی دیگری ندارد. به چیزی غیر از آن نباید تعهد داشته باشد.  

۶. بیدادگستری. یک نهاد دیگر که تجربه‌ی دردناکی در این چهل ساله با آن داشته‌ایم قوه‌ی قضاییه است. قوه‌ای که به تدریج به یک نهاد امنیتی با داغ و درفش تبدیل شده، از کار عدالت و نظارت خود فرسنگ‌ها دور مانده و قضات خردمند در آن به حاشیه رانده شده یا از دستگاه بیداد خارج شده‌اند. برای اصلاح قوه‌ی قضا نخست باید تغییری اساسی در نظام مجازات و جایگاه زندان ایجاد کرد و شأن قاضی را به او برگرداند. تغییر هزاران صفحه قانونِ مدون آسان نیست. اما تغییر روش داوری و نظام زندان ضروری است تا به تدریج قوانین تازه‌ نوشته و پیشنهاد و تصویب شوند. بدون قضاوت و عدالت قضایی جامعه به اعتماد و همبستگی و رشد فردی و اقتصادی نمی‌رسد.

۷. زوال اعتماد عمومی و منافع ملی. از هر راه می‌رویم باید قطب‌نمای ما اعتماد عمومی باشد و منافع ملی ایران. اگر قدرت‌های دیگر در ایران و نظام سیاسی‌اش دخالت کنند اعتمادی باقی نمی‌ماند. منافع ملی هم در ذیل منافع قدرت‌های جهانی نادیده خواهد ماند. باید بازیگر خود و متکی به خرد جمعیِ خود باشیم نه قدرت‌های خارجی. ایران را مستعمره نبینیم و نخواهیم. عمران و آبادی خوب و مستحسن است اما تن دادن به هر سیاستی که ما را دنباله‌ی سیاست جایی دیگر و قدرتی دیگر بسازد از اصل آبادیِ پایدار دور است. سرنوشت شاه را ببینیم. وانگهی، اصل آبادی، اصل نوسازی و نوگرایی «ناظر به باطن امور» است. ظاهرسازی را چند نسل اصل گرفتیم و در واقع عاریه کردیم. بی‌نتیجه ماند. آنچه را هم نسل‌های با اصل و نسب ساخته بودند سوختیم. نگاه کنید به کسانی که دانشگاه را به میراث برده‌اند. نگاه کنید به سرنوشت بنیاد فرهنگ ایران خانلری. نگاه کنید به حتی مرکز نشر دانشگاهی که از کجا به کجا رسید و چگونه نزول کرد. و یا آشکارتر از همه رادیو و تلویزیون ملی و روزنامه‌های بزرگ و پیش‌رو مثل کیهان.

و نهایتاً اگر بخواهیم بر این هفت بحران یک نکته از اخلاق مدیریت‌مان بیفزاییم که بحران ما را عمیق‌تر کرده، می‌ارزد بر این نکته تأمل کنیم:

بدون قضاوت و عدالت قضایی جامعه به اعتماد و همبستگی و رشد فردی و اقتصادی نمی‌رسد.

تأخیر در تغییر و تعجیل در تصمیم. این مسئله، موضوعِ بحث‌‌ها و جستارهای بسیار تواند بود که چرا به دو خصلتِ دردسرساز گرفتاریم: از یک سو شتاب‌زده تغییر می‌کنیم یا می‌خواهیم زود و تند و سریع تغییر بدهیم و خصلت عمده‌ی تصمیم‌گیری‌های ما تندی و تیزی و امید بسیار و کارشناسی اندک است. از سوی دیگر وقتی اشکالی در کارها افتاده و به رأی‌العین هم دیده می‌شود بسیار با تأخیر آن را وارد دستورکار می‌کنیم و به کندی تن به مطالعه و کارشناسی‌اش می‌دهیم و نهایتاً دیر اقدام می‌کنیم. چیزی نزدیک به دقیقه‌ی نود یا حتی بعد از نود ــ چنان‌که در جریان سیل اخیر دیدیم و می‌بینیم. در واقع سیل نمونه‌ی خوبی از هر دو سوی تصمیم‌گیری ما است: شتابزدگی و کارشناسی نکردن سد و سیل‌بند و مسیل و ساخت و ساز در بستر و کناره رودخانه و از سوی دیگر تأخیر در پیشگیری از سیل و تهیه‌ی سیل‌بند و استقرار سازمان‌های کمک و هشدار محلی و اعمال جدی قانون برای حفظ حریم رودخانه‌ها و اجبار بیمه‌های مختلف و مانند آن.

 

همه چیز از تغییر نفوس آغاز می‌شود

نیروی مناسب برای اداره‌ی همه‌ی این تغییرات از کجا می‌آید؟ از تکیه بر افرادی که پیشاپیش این آمادگی را در خود ایجاد کرده‌اند. کار همیشه با تکیه بر آماده‌ترین‌ها پیش می‌رود. برای باقی باید به تربیت همت گماشت. تربیتی بی‌انقطاع و دائمی. مثل رودخانه‌ای که باید همیشه جاری باشد و گرنه تشنه‌لب می‌گذاردمان.

در واقع از این منظر همه چیز از تغییر و تعالیِ فرد آغاز می‌شود و از به هم پیوستن افراد در گروه‌های کوچک همفکر، در گروه‌های محله‌ای و مدنی. قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود. چنان‌که تا امروز هم چنین بوده است. حتی تحولات بعد از انقلاب هم همین‌طور شروع شده و تداوم یافته و دامن گرفته و به ویژگیِ جامعه تبدیل شده است. به جنبش زنان بنگریم. به جنبش حفظ محیط زیست بنگریم؛ به جان‌های آزاده‌ای که زندگی و عمر و آرامش خود را بر سر هدف مدنی خود گذاشتند.

یک چیز که پیشینیان ما نیک می‌دانستند و نسل روشنفکران دوره‌ی مشروطه و رضاشاه به آن عالی عمل می‌کردند پشت به پشت دادن و انتقال آرمان‌ها و کارنامه‌ها از نسلی به نسل دیگر بود. کارهای ما برای ایران فردا آن‌قدر زیاد است که در حد کار و کارنامه‌ی یک نسل نیست. باید بیاموزیم که پشت به پشت کار کنیم. دیگران کاشتند و ما خوردیم. ما بکاریم و دیگران بخورند. فردیت به معنای رایج در ایران از سم افعی بدتر است. باید در گروه کار کرد. باید همدلی ساخت و همدلان را گردآورد و با عزم کار برای دو سه نسل کار کرد. باید کارها را تداوم داد. از کار ابتر دل‌زده بود. کار پایدار را تحسین کرد. هر چه را تحسین کردیم خواهیم ساخت. این سنت تاریخ و جامعه است. و این در عهده‌ی تعلیم و تربیت است. باید کار معلمی را به معلمان مشتاق سپرد و شأن معلمی را حفظ کرد. «در حقیقت ارتفاع مقام و ترقی هر نفسی منوط به تعلیم و تربیت است.» شوق آموختن حتی از وضع اقتصادی مهم‌تر است. شوق که باشد، فقر و تنگدستی را پشت سر می‌گذارد. آدم دانا فقیر نمی‌ماند. آدم نادان، ثروت هم داشت یا یافت به هرزه می‌سوزاند. وضع ما و نفت را بنگرید.

چهل سال است در تیه بلا گرفتاریم. وقت آن است که قدمی پیش رو بگذاریم و از این بیابانِ بی آب و علف درآییم. باید گذشته را خوب بشناسیم. مراقب باشیم دیگر هرگز کسی به خاطر عقیده‌اش در وطن ما عقوبت نبیند. ارزش‌ها را دوباره گرد کعبه‌ی وطن برقرار کنیم. هر کس خدمت می‌کند به وطن و مردمِ وطن، و مردم به او اعتماد دارند تاج سر ما باشد از هر عقیده و مرام و قوم که هست. دین و آیین را بگذاریم به عهده‌ی مردم و هم‌زیستی را اصل بگیریم. ولایت چهل ساله، ما را متفرق کرد، فرعون‌وار به استخفاف و تحقیر ما پرداخت، به دشمنی‌های پوچ با یکدگر برانگیخت و همبستگی را به آرزو تبدیل کرد. برگردیم آن را دوباره اصل قرار دهیم؛ همبستگی و رعایت و همزیستی را اصل ارزش‌های ملی بشناسیم.

همه چیز از تغییر نفوس آغاز می‌شود. اللَّهَ لَا یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِم. چهل سال سرگردانی کشیدیم. امروز دوباره باید راه بجوییم و برون‌شوی پیدا کنیم و از این سرگردانی به یاری شمعی و فانوسی و «آتش طور»ی برآییم. هر کسی ما را راهنما نخواهد بود. تنها کسانی می‌توانند راهبر و راهنما و پیشگام ما باشند که به مهر ایران گرم باشند. آتشی در دل داشته باشند که خاموشی نپذیرد. صنعت نکنند و به صداقت راه بپویند. راه‌شناس باشند. و از شناسندگان راه‌ها کمک بگیرند.