تاریخ انتشار: 
1398/06/15

سفر، فراموشی و یاد

ایرج قانونی

unsplash

سفر کردن رفتن و دور شدن است، و نیز رفتن و نزدیک شدن. این دور و نزدیک است که سفر را سفر می‌کند. سفر آنجا که ما را عزم تماشای جهان است، تنها رهایی از دلخستگی‌ها و دشواری‌ها نیست، بلکه ناخواسته درگیری با دوری و نزدیکی هر دو است، هر دو به مثابه‌ی درمان و هر دو به مثابه‌ی درد! از یک سو، آزاد شدن از نزدیکیِ درازمدت و ملالت‌هایش، و تغییر محیط، و از دیگر سو، مبتلای نزدیکیِ دیگری شدن، و اثر تغییر محیطِ آغازینِ سفر را وارونه کردن. و از این حیث همانجا ایستادن و به همان وضعیت قبل از سفر رسیدن و فصل دیگری از دلتنگی گشودن، گویی هیچ حرکتی نکرده‌ایم و بنا نیست ما را قرار و آرامی باشد. نه این است که سفر به راحتی و تنها با دادن و با نصیب کردن ما از وصال، چاره‌ی دوری و فراق ما را می‌کند، بلکه بیش از آن دوری و نزدیکی، هر دو، را برای ما مسئله می‌کند، پر رنگ می‌کند، و نشان می‌دهد که تا چه اندازه می‌تواند مسئله‌ای بغرنج باشد و چگونه تار و پود وجود ما با آن دو درهم‌تنیده‌شده است، و اگر ما را در بقیه‌ی ایام عمر آرامشی است در سایه‌ی فراموشی آن و به برکت رنگ‌پریدگیِ خاطرات زنده‌کننده‌ی این مسئله‌ی حل‌ناشدنی و حتی هضم‌ناشدنی و بغرنج هستیِ این‌جهانی ماست. پیچیدگی این مسئله عمق پیوندها را برای ما آشکار می‌کند، در آنجا و در آن اعماق درگیری ما با خود آغاز می‌شود. خود را و به طبع هویت خود را در نسبت با مکان و مهر و دوستی‌ها و تعلق خاطرها نگاه داریم یا یکسره وانهیم. همان بمانیم یا از خود بکاهیم و فراموش کنیم و سبک‌بار شویم. آنها که دوستشان داریم و تاب دوری‌شان را نداریم همواره راه سفر را چه در رفت و چه در بازگشت می‌بندند. از این رو سفر همیشه طی مسافتی طولانی در جاده‌ای هموار نیست بلکه خود را آرام کردن، چاره‌ی بی‌قراری‌ها کردن و از سدهای عاطفی گذشتنِ اجباری است. از همین رو این توصیه‌ی معشوقِ فارغ از عشق، به عاشق، در شعر کوچه‌ی فریدون مشیری شاید توصیه‌ی رمانتیک خوبی باشد، موافق مزاج شاعر، اما عملی نیست: «تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن». ترک شهر پر خاطره پیشاپیش سفری نافرجام است، در آن به مقصد نمی‌توان رسید. چگونه می‌توان مقصد دیگری جز شهر آرزوها برگزید! کسی را نرسد که مقصد را به قصد مقصد ترک کند! پیداست چنین سفری سفری وارونه است، سفری همیشه در راه بازگشت! در حالی که در جاده به پیش می‌روی در اعماق وجود خود بازمی‌گردی. رفتنِ مادی و بازگشتنِ روحی! در اینجا، می‌توان سفر کرد اما در سفر هم ما در دست خویشتن‌ایم، یعنی به دست رؤیا و خیال، و آن مهر.

اما همیشه سفرْ رفتن نبوده است بلکه بُردن هم بوده است، آنجا که آدم‌ها به سفر تنبیه می‌شدند. به جبر و عنف محکومین جرایم سیاسی را نفی بلَد می‌کردند و در قرون گذشته تفاوتی بین این جرم و جرائم عادی نمی‌گذاشتند یعنی مثل امروزه به مجرم سیاسی نگاهی تحسین‌آمیز نمی‌کردند. از منظر عموم همه‌ی مجرمان خطاکار بودند و فرقی بین آن دو نبود. اما حال این تمایز را برقرار می‌کنند که، در جرائم عادی مجرمان نیت بد دارند و نظم جامعه را برهم می‌زنند پس ضدّ جامعه‌اند و مستحق سیاست و مجازات‌اند اما در جرائم سیاسی متهم در صدد اصلاح نظام اجتماع است و نیت خیرخواهانه دارد و در حقیقت مجرم نیست و در برهم زدنِ نظمْ نفع شخصی را دنبال نمی‌کند. جرم او اعتراض به وضع موجود و به نفع عموم است. پس او نه ضدّ مردمان که خیرخواه آنهاست. او مجرم است اما مجرمی سربلند. سفر اجباری یا تبعید در زمانه‌ای که چنین درکی نسبت به این جرم نبود و مردمان خواب بودند و احکام دولتی مثل خود آنها که سایه‌ی خدا بر روی زمین دانسته می‌شدند همیشه مشروعیت داشت بار روانی سنگینی بر دوش مجرم و خانواده‌ی او بود. بیرون کردن از شهر در عصری که تمام هویت آدمی ریشه در شهر و دیار خود داشت و حتی کُنیه و لقب افراد نام شهر آنها بود، مجازات سنگینی بود، و برخلاف امروز باعث تشهیر زندانی سیاسی و پیش‌برد ایده‌ها و افکارش نمی‌شد. آن همانا گم شدن و بی‌نام و نشان شدن تام و تمام افراد برای همیشه بود. معجزه‌ای می‌باید تا برعکس نتیجه دهد و این سیاست و مجازاتِ کاملاً حساب‌شده، برخلاف، اسباب تشهیر زندانیان سیاسی شود. این تقریباً هرگز روی نمی‌داد و اگر می‌داد چیزی جز پیروزی ایده نبود. در قرن نوزدهم و در عصر قاجار از شهر و دیار برکندنِ افراد با تمام اهل و عیال و تحت‌الحفظ بردن آنها (یعنی تبدیل کردن آنها نخست به موجودی خطرناک در منظر عامه)، به طور مثال، از طهران به بغداد و سرانجام کشاندن آنها به سربازخانه‌ای در عکا در کنار دریای مدیترانه یک چیز است، و تبعید زندانیان سیاسی در قرن حاضر در زمان حکومت رسانه‌های جمعی چیز دیگری است. آن به راستی اضطرار و تنگنای برناگذشتنی و برای همیشه از خاطرها رفتن بود. وقتی آن ایرانیِ به زور به سفر بُرده و به دورترین مرزها کشانده شده، در دوره‌ی ناصری، در ساحل عکا از کشتی پیاده می‌شد همه‌ی مردم به او و همراهانش به مثابه‌ی خارج از دین و مرتد نگاه می‌کردند و ذره‌ای در مجرمیت آنها تردید نداشتند. این گونه جرم سیاسی به جرم دینی و ارتداد ترجمه و تبدیل شده بود یعنی به زبانِ خاورمیانه‌ای تبدیل شده بود تا در همه‌ی کشورها معتبر باشد، به عبارت دیگر، حکمی که حکومت وقت ایران در طهران صادر کرده بود با این تدبیر در انتهای خاورمیانه هم نفوذ و اعتبار پیدا می‌کرد. به این ترتیب دیگر لازم نبود کسی بپرسد که این راست است یا نه. تکلیف همه در برابر این تبعیدی‌ها روشن بود: به چشمِ مجرم به آنها نگریستن و در حق آنها بی‌رحم بودن. این همه، ساز و کارِ به فراموشی سپردن و از خاطرها زدودن آدم‌هایِ از نظر سیاسی خطرناک و دفن ایده‌ها و افکار آنها در سرزمین‌های دور بود و همواره موفقیت‌آمیز بود. انسان سَبُع و بدَوی شرقی با این ترفند همه‌ی ایده‌ها و افکار را تبعید و دور از دسترس عموم کرده و راه اصلاح را بر خود می‌بست و این کار به تأیید عموم هم می‌رسید. اما امروزه تبعید باعث تشهیر است و کارکردی متضاد مقصد حکومت‌ها پیدا کرده است و دیگر نمی‌توان با آن بر سر و روی افراد و افکارشان گرد فراموشی فشاند.

ترک شهر پر خاطره پیشاپیش سفری نافرجام است، در آن به مقصد نمی‌توان رسید.

اما سفر همیشه سفر ناکامان نیست، به دیدار یاران به دیاری دیگر رفتن کامیابی است، دهش یزدان است. امیدِ تجدید دیدار خودبه‌خود، و حتی قبل از دیدار، تلخی فراق را می‌کاهد. در این مقام، پیش از آنکه چیزی بگیریم چیزی گرفته‌ایم هرچند آن تمامِ چیز نیست. اما نوید چیزها هم خود چیزی است، با آنکه مقرون به نیستی است، نه هستی. اما این با نیستیِ محض برابر نیست زیرا نیستی است و امکانات. نیستی است و امکاناتِ هستی. وجود امکانات آن را از نیستیِ تهی جدا می‌کند. افق روشن است. اما پس از دیدار و رفع فراق چیزی نمی‌گذرد که مثل هر چیز ارزشمند دیگری که در دست ماست و بیم زوال آن می‌رود پیش‌آگهی ما از ناپدید شدن قریب‌الوقوع آن به جنگ ما می‌آید. در دلِ خوشی نبردی برای پس زدن این پیش‌آگهی و نادیده گرفتنش درمی‌گیرد. شادکامی نیز ستیزه‌گر است. این عَجَبی نیست، سرشت شادکامی این است. مگر آن از آغاز در نبرد با ناکامی‌ها نصیب ما نشده بود! چه، جز از این دروازه به در آمدنش ممکن نیست و در غیر این صورت آن را نامْ چیز دیگری است، جز شادکامی. شادکامی در مقابل ناکامی شادکامی است و مستقل از آن نیست. موکول به آن است، معنای خود را در نسبت با آن پیدا می‌کند. قدر ایام وصل به تهدیدِ ایام فصل و از هم جداماندن است. این رخدادی در متنِ تحققِ دیدار است. در متنِ خوشیِ دیدار. اینجا دیگر چیزی گرفته‌ایم و هنوز آن را به کف داریم اما باز آن شادکامی‌ای است که افق دوردستش تیره است و اگر سر بردارید و بنگرید ابرهای تهدیدآمیزِ ستیزه‌گر را می‌بینید که به پیش می‌آیند و هر روز بیشتر نزدیک می‌شوند. در این حال اوقات باقی‌مانده گران‌بهاتر می‌شود. ارجِ زمان بالا می‌رود. زمان در تنگنایی که پیش روی ما می‌گذارد بر قیمت خود و وزن خود می‌افزاید. ماییم کسی که در دست زمان است. زمان است که می‌دهد و زمان است که در پایان باز پس می‌گیرد. دیالکتیکی در کار است و یک «سیرِ جدالیِ» دوری و نزدیکی با هم و در تقابل با بیم و امید، در ظرف زمان و نسبت به زمان. یک کش و واکش و داد و ستد در روح و روان ما. اینجا آزادیِ ما در مخاطره است، به دست این دیالکتیک است. شهد دیدار در نزدیکی و بیم جدایی از دوری. اما چون در کنار هم بودن را چنین بیم و اضطرابی است، حال آنکه در جدایی و فراق امیدِ دیدار است، و امیدْ زندگی است و بیمْ پا پس کشیدن از آن، اهل دانش و بینش فراق را نیکوتر دانسته‌اند.[1] چون در آن امید است، امیدِ وصل، چیزی که در خودِ وصل نیست، چه، آن تحقق یافته است و به چنگ ماست اما وصال به خود اکتفا نمی‌کند و در عین بهره‌مند کردن ما، در ما می‌آویزد و خواهان عبور از خود است، و به فراسوی خود می‌نگرد، آنجا که دوری و هجران است، یعنی ضدّ آن. از همین رو مبتلای تلاطم و تغییر می‌شود. بی‌شک، بازیگر اصلی این صحنه یاد است یادِ تلخِ دوری، بدون این یاد آن دیالکتیک شروع نمی‌شود. یاد° بازگشت خاطره به خود است، تکرار و مضاعف شدن آن است.

امید به آزادی مربوط است، و بدون تحقق مرتبه‌ای از آزادی سفر ممکن نیست. سفر نشان می‌دهد که ما به درجه‌ای آزاد بوده‌ایم و آن را به دست آورده‌ایم که پای در سفر نهاده‌ایم. امیدواران آزادترند، و نومیدان را از آن بهره‌ای نه. آدم نومید چه آزادی‌ای دارد در حالی که مهیای هیچ عمل و فعالیتی نیست و آزادی در کار و اقدام نمود دارد و وجود خود را اثبات می‌کند. بیرون از آن جز چیزی انتزاعی نیست. وقتی پیش رفتی و جلویت را نگرفتند معلوم است که آزادی یا نه. اما برای پیش رفتن باید دست به کار شد و نومید محض را چه عملی و اقدامی! البته این به فرض آن است که از حقوق اجتماعی محروم نباشی و ساز و کاری هوشمندانه و از پیش طراحی‌شده و ضدّ انسانی و در عین حال کاملاً مدرن و خاصِ امکاناتِ عالم مدرن برای نومید کردنت در کار نباشد، و همه چیز طبیعی باشد و تو را حق برابر با همه برای اقدام و فعالیت انسانی باشد و دولت‌ها یا نماینده‌ی هیئت اجتماع آن را پیشاپیش از تو سلب نکرده باشند، تا نومیدت کنند و برانندت. چه، بیرون آمدن از جرگه‌ی رانده‌شدگان خودْ هیهات است؛ و گاه مستلزم تن دادن به نبردی فرسایشی است برای چیره شدن بر شرایطی که تدارک دیده شده تا محروم از حقوق اجتماعی به دست فراموشی سپرده شود و محرومیت اصلاً دیده نشود، تا چه رسد به آنکه از آن دادخواهی شود. به هر روی، زندگی و آزادی از آنِ امید است. شاید احساس آزادی اولین احساسی است که مسافر پیدا می‌کند. آزاد از آنچه بر او گذشته است، او از شهر و دیار و مسائل و مشکلات فراغت می‌یابد مخصوصاً اگر از کشوری استبدادزده خارج شده باشد، چه رسد به این‌که زن باشد و در آنجا پای در هزاران بند.

سفر کردن جابجا شدن است تغییر مکانِ حضور است. در جایی حضور داشتن بدل به، در جای دیگری حضور داشتن می‌شود. دور شدن از حضورِ پیشینِ خود در مکان مألوف به حضورِ پسینِ خود در مکان جدید. این حضور چنان تعیین‌کننده است که گاه می‌فهمیم که پیشتر چنان که باید در وطن خود حضور نداشته‌ایم، به اینجا و آنجا سرک نکشیده‌ایم درست ندیده‌ایم نصفه نیمه گوش داده‌ایم و درگیر شده‌ایم. ای کاش بیشتر دیده بودیم و حس کرده بودیم و تجربه کرده بودیم. اینها همه یک معنی بیش ندارد و آن کمرنگ بودن حضور ما، یا به تعبیر هایدگر هستی ما (او هستی را به حضور ترجمه می‌کند و دازاین یا، به اعتباری، انسانِ او کسی است که حاضر است)، در جایی است که از آن دور شده‌ایم. بین هستی محو و مبهم یک دزد یا غارتگر با هستی نیرومند یک کشاورز با هزاران پیوندش با زمین مزرعه و درختان بیشه‌زارها یا هستی یک هنرمند فرق‌ است. هر چه این حضور و هستی پیشین بیشتر و نیرومندتر باشد امکان بازگشت از سفر و در حقیقت خواستِ بازگشت هم بیشتر است. سفر کردن یک جور بازی با «حضور» است، یا بازی با هستی، به بازی گرفتن آن، حتی بازی خوردن از آن. حضورِ خود را در وطن مألوف از دور دیدن و از آن فاصله گرفتن و به حضور در مکان جدید نگریستن. وقتی غرق خوابید و به بستر می‌روید بیهوش می‌افتید اما وقتی ترسِ بی‌خواب ماندن، از بی‌خواب ماندن شب‌های پیش، به جان‌تان می‌افتد یعنی می‌گذارید که خودتان هم حاضر شوید تا بخوابید چه بسا در حضور خودتان دیگر به آسانی بیهوش نشوید. بین شما و خواب فاصله می‌افتد چون به حضور خود که حال می‌خواهد به خواب برود و ای بسا که نرود آگاهی پیدا می‌کنید. حضور این کس، همان کسی که می‌خواهید او را بخوابانید، بین شما و خواب فاصله می‌اندازد. آنکه می‌خواباند با آنکه می‌خوابد دو تا می‌شود. همان‌طور که در سفر «حضور» بین شما و مکان فاصله می‌اندازد، مکان پیشین و پسین هر دو را متأثر می‌کند. سفر صرف جابجا شدن در مکان نیست که اگر بود صرف جابجا شدن بدن می‌بود از جایی به جایی. در سفر حضور جابجا می‌شود و خاطره. خاطره به معنای وسیع لفظ نگاهبان حضور است. هم شخصِ خود و هم حضورِ آن هر دو را با خود می‌بریم. آن که در آن تنگنای پیشین یا فضای پرگشایش قبلی بوده است حالا به هر جا می‌نگرد با آن می‌نگرد و با آن داوری می‌کند. کجا بیرون از خاطره می‌توان سفر کرد! سفر کردن به سوی خاطره رفتن، تجدید خاطره کردن، خاطره ساختن و از خود خاطره به جا گذاشتن است.

شادکامی در مقابل ناکامی شادکامی است و مستقل از آن نیست. موکول به آن است، معنای خود را در نسبت با آن پیدا می‌کند. قدر ایام وصل به تهدیدِ ایام فصل و از هم جداماندن است.

هیچ وقت عکس جای فیلم و تصویرِ کاملِ حضورِ ما را نمی‌گیرد. عکس مبالغه می‌کند و می‌افزاید، گاه کم می‌گذارد، فریب می‌دهد. تصویرِ یک «آن» است، یک آنِ خالی، فارغ از پیوندهایی که آن را در چرخه‌ی زندگی و حرکت وارد می‌کند، و از همین رو تهی. عکس می‌ایستد، نابیناست، پویایی و تحرک را نمی‌بیند. عکس توقف زندگی است با آنکه جزئی از آن است. زمان در آن امتداد ندارد. بنابراین ناتوان از نشان دادن ابعاد شخصیت ظاهری به آدم‌هایی است که ما را نمی‌شناسند و ما را تنها در این عکس می‌بینند و نه در زندگی. راست سرِ بینی را می‌گیرد که چنانکه می‌خواهد نیست و او را ناراضی می‌کند اما با عکس یعنی با مدرک چه می‌توان کرد، با آن محاجه نتوان. از این بدتر آنکه وقتی روبروی آینه می‌ایستد آینه هم نظر عکس را تأیید می‌کند چون آینه به راستی غمّاز نیست، برخلاف ادعای صاحب مثنوی:

 آینه‌ات دانی چرا غمّاز نیست   زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست.

در عمل اگر زنگار از رخ آیینه بزداییم تازه یک دوربین عکاسی نه فیلم‌برداری در برابر خود خواهیم داشت که بر آن عکس صحه می‌گذارد اما نه بر واقعیت که عکس تنها گوشه‌ای از آن را بازتاب داده و آنچه داده از آنجا که تمام واقعیت نیست گاه تحریف واقعیت است؛ والا نه عکس دروغ می‌گوید و نه آینه، گزارش آنها ناتمام است و ناقص.

 اما در عمل هرگز هیچ کس مثل دوربین نابینایِ بینای عکاسی به سر بینی او نگاه نمی‌کند بلکه آن را به همراه زیر و بالا و این سو و آن سو و چه بسا پره‌های دلفریبش در کمی تحرک و چرخشِ حتی نامحسوس می‌بیند. به عبارت دیگر حضورِ آن را می‌بینند. این حضور در تمام لحظاتی است که دوربین عکاسی کار نکرده است.

ما به راحتی می‌توانیم چمدان‌های خود را ببندیم و سفر کنیم، می‌توانیم با کمی صرف وقت اثاث و منزل و مایملک خود را بفروشیم و برای همیشه به سفری بی‌بازگشت، مثل بیشتر ایرانیانِ جلای وطن کرده در این سال‌ها، برویم می‌توانیم بدن خود را در سفرهای تابستانی به اروپا و چهار گوشه‌ی جهان ببریم اما به این راحتی نمی‌توانیم حضور خود را در ایران داخل چمدان کنیم و با خود ببریم ما همیشه حضور خود را پشت سر خود جا می‌گذاریم. منتها این حضور گاه حضوری ضعیف است و مثل حضور نصفه‌نیمه‌ی ما در عکس، نه فیلم. البته همیشه در طول سال‌ها بسته به حساسیت آدم‌ها چه بسا که حتی حضور از نوع فیلم به حضور از نوع عکس در میهن تبدیل شود. ما بمانیم و خاطره‌هایی که راحت بتوان به فراموشی سپرد اما همه را چنین توانی نیست. همواره نیز این خطر هست که عکس‌ها بدل به فیلم‌های زنده و حضوری کاریکاتوری به حضوری زیسته شوند، و ما را با خود به غرقاب برند.

به هر روی آدم‌ها بدن خود را به سفر می‌برند و آنچه جا می‌گذارند حضور خود است. ما به اندازه‌ی دیدن و احساس کردن و تجربه کردنِ خود حضور داریم. چه کسی را می‌شناسید  که به پاریس برود و مثل سهراب سپهری از همه جا سبز بودنِ پاریس، یعنی حُسنِ پاریس، شکوه کند اما بعد از آنکه یاد حضور در وطن کرد و نوشت:

«امّا سفر مازندران چه زیبا گذشت. بهار لاهیجان چه تابناک و پرآهنگ بود. یادت هست روی تپه‌ها چه چشم‌اندازی ما را در میان گرفته بود؟ در آنجا نه مرگ بود و نه زندگی. جاذبه‌ای عظیم‌تر و نیرومندتر از این، هر دوی ما را می‌کشید. ابدیت از ما دور نبود. آن لحظه که پرنده‌ای در شیب تپه صدایش را سرداد، لحظه‌ای بزرگ بود. آنجا من به معنی "ناب" پی‌بردم. چشم‌انداز ما علف ناب بود؛ مِهِ ناب؛ موسیقی ناب و چیز دیگر نیز در این چشم‌انداز جریان داشت و آن دوستی میان ما بود. به راستی چه چیز گران‌بهاتر از این!» 

خیلی‌ها به لاهیجان و شمال ایران می‌روند، برای تفریح، نه ابدیت، و نه علف و مِه و موسیقی ناب و دوستی محض. لحظه‌ی بزرگ برای آنها شنیدن صدای پرنده در شیب تپه نیست. چه بسا آنها خودِ لاهیجان و زمین‌های آن را بخواهند نه چیزی ناب و خالص. چیز ناب فروختنی نیست خریدنی نیست، چون قیمت ندارد به درد شاعر و موجودی حساس می‌خورد نه همه کس. اصولاً حضورِ بدون حساسیت چیز مهمی نیست می‌توان آن را فراموش کرد. ما به وسعت حساسیت‌هایمان در وطن حضور داریم. منطقی این است که در میان سبزه و چمنِ پاریس آدم یاد مشابه آن در شمال ایران بیفتد و این را جایگزین آن کند و بگذارد تا فرایند فراموشی شروع شود. دلیلی ندارد که با این تذکر به یاد آنچه منظره و چمنِ سبز کم دارد بیفتد و مثل او در ادامه‌ی نامه چنین بنویسد:

« . . . می‌بینی، من همه‌اش در آن دیار [ایران] هستم. چه کنم من زندگی‌ام را بر سنگ و گیاه آن سرزمین لغزانده‌ام . . هرگز نمی‌توانم نگاهم را از دورافتاده‌ترین خار بیابانش بازپس بگیرم.
 بیابان گفتم و درد خودم را تازه کردم. در پاریس بیابان نیست. این را همه می‌دانند، امّا همه نمی‌دانند که من اگر مدتی بیابان نبینم دق می‌کنم».

چیز ناب فروختنی نیست خریدنی نیست، چون قیمت ندارد به درد شاعر و موجودی حساس می‌خورد نه همه کس.

ناله سر می‌دهد که چرا بیابان نیست در حالی که یاد سرسبزی شمال ایران می‌کند ناگهان از چمن سبز پاریس به ضد آن، بیابان، می‌رسد آیا این از آن روست که او نقاش است و هنرمندان و به ویژه نقاشان با کنتراست و تضاد کار می‌کنند از تاریکی به روشنایی و از رنگ تیره به روشن در یک ترکیب می‌رسند این وضعیت آنها را به شور می‌آورد و ای بسا که شور هم آنها را به اینجا می‌کشاند! نویسندگان را شور تنها آنجا نیست که شادی آنجاست بلکه شور آنجاست که رنج و شادی هر دو آنجاست. فقط شادی، شادی خالص، چیز مشکوکی است با آن چه باید کرد! چه می‌توان کرد! هوای همیشه بارانی مثل هوای همیشه آفتابی است. کنتراست ندارد ملال‌آور است. پس، پاریسِ سرسبز بیابان ندارد، یعنی کنتراست ندارد او حضور چنین چیزی را نمی‌تواند تحمل کند. مایه‌ی شور از او گرفته شده است. ملال پاریس، ملال بی‌بیابانیِ پاریس! آدم دق می‌کند. یاد کنتراست و تضادِ ازدست‌رفته‌ای که بین آن شمال سرسبز و بیابان‌های کاشان در دل اوست در سفر گرد فراموشی را از خاطرش می‌زداید.  

نامه‌ای که با یادِ حضور شروع شده است سرانجام این گونه با نویدِ حضورِ دوباره در میهن خاتمه می‌یابد:

«امّا سفر. من به پایان سفر نزدیک‌ام؛ سفر اروپا را می‌گویم. به زودی در کوچه‌ پس ‌کوچه‌های آشنا سبز خواهم شد. چرا نگویم اندیشه‌ی این که به زودی سر از آفتاب ایران به درخواهم آورد به من دلگرمی می‌دهد. 
می‌دانی، نباید بیابان را از یک بیابانی گرفت. من می‌روم تا به "منِ" آن دیار بپیوندم ... می‌دانی این طرف جای ما نیست، نه، بیا برویم از این ولایت من و تو».

این عبارتِ آخر بندی از یک تصنیف محلی قدیمی ایرانی است: « بیا برویم از این ولایت من و تو، تو دست مرا بگیر و من دامن تو . . . » نامه این گونه در ترانه‌ای از گذشته در بیان دلبستگی‌های عمیق پایان می‌گیرد.

پیداست این هستی و حضوری عکس‌وار و کم‌جان در ایران نیست، حضوری مایه‌ور است. سفر همواره با چنین سرمایه‌ای از هویت، همان "منِ" جاگذاشته‌ی سهراب، که ریشه در نحوه‌ی حضور سفر کرده دارد عجین است. بی‌شک چنین سرمایه‌ای به سفر و آینده‌ی سفر رنگ می‌دهد. سفرها نیز آینده می‌خواهند و آنها را آینده‌ای است در پرتو حضوری پررنگ یا کمرنگ. آن که راحت فراموش می‌کند و می‌تواند آسان فراموش کند بی‌سرمایه است.

سفر از آنجا که با تعیین مقصد و به سوی آن رفتن آغاز می‌شود خود به خود مشق تعیین هدف و به پیش رفتن، و پس و پیشِ خود را سیال کردن است.

سفر یادآوری است و به یاد سپردنِ تصویرها و ایماژها. هر چه این‌ها غنی‌تر و خاطره‌انگیزتر کارمایه‌ی امید بیشتر. از همین رو در سفر می‌توان به زندگی نزدیک‌تر شد.


[1] . یک قرن و نیم پیش بهاءالله به این تعارض و، به تعبیر فلسفی، آن دیالکتیکی که در اینجا در کار است اشاره می‌کند و به حکمی خلاف اجماع و توافق عامه می‌رسد: «. . . اگرچه در وصال هم بیم فراق هست؛ بلکه در سبیل عشق فصل از وصل نیکوتر و بُعد از قُرب محبوب‌تر و فراق از وصال پسندیده‌تر است. زیرا که در وصال بیم فراق است ولکن در فراق امید وصال. از پسِ هر هجری لقاست و بَعدِ هر بقایی فنا».