تاریخ انتشار: 
1398/11/23

نام دیگر رؤیا

بهروز تورانی

chidaneh

به مناسبت روز جهانی رادیو (۱۳فوریه) بهروز تورانی یادی کرده است از روزهای نوجوانی‌اش در تهران که شنونده‌ی پر و پا قرص رادیو بود.

 

«بیائید با هم دنیای بهتری بسازیم!» صدایی آسمانی بود که نوید بهبود می‌داد. تازه ما را هم دعوت می‌کرد که در این بهبودی نقشی داشته باشیم: بیایید، بسازیم. با هم. در روزهای آفتابی اول پاییز. تهران. ۱۳۴۱. در کوچه‌ای هشت متری که پدرم همواره اصرار داشت آن را «خیابان» بنامد. وقتی به کسی نشانی می‌داد حتماً تأکید می‌کرد بَرخیابانِ هشت متری. بالای سردر خانه چراغ روشن بود اما خوشه‌های انگور بی‌دانه‌ی قزوینی که گل‌های ریز نسترن لابه‌لای‌شان دویده بودند، هم‌چون چلچراغ می‌درخشیدند. 

رادیوی لامپی بعد از آن‌که روشن می‌شد مدتی طول می‌کشید تا به صدا دربیاید. شاید ده بیست ثانیه‌ی خیلی پرهیجان. بدنه‌ی چوبی‌اش روکش گالینگور و ماهوت سبز داشت و مادرم که برای همه چیز از صندلی تا پنکه و چرخ گوشت لباس می‌دوخت برای رادیو هم یک دستمال بزرگ سفید با حاشیه‌ی گلدوزی شده درست کرده بود و طوری روی رادیو قرار می‌داد که بخشی از آن مثل یک مثلث جلوی رادیو را که مثل یک ذوزنقه بود، می‌پوشاند. به خواهش من یک کلید سُل و یک پرنده‌ی کوچک درست در وسط این مثلث گلدوزی کرده بود. وقتی رادیو را روشن می‌کردیم این پارچه را کنار می‌زدیم و روی رادیو قرار می‌دادیم.

من همیشه، و در آن چهارشنبه، کنار رادیو که روی پیش بخاری بود می‌ایستادم. خانه‌ای که پنج بچه داشت همیشه پر از سر و صدا بود و آدم اگر می‌خواست همه چیز را درست بشنود باید کنار رادیو می‌ایستاد. مخصوصاً من که جداً می‌خواستم کمک کنم تا دنیای بهتری بسازیم.

روزهای جمعه حساب و کتاب دیگری داشت. اما در روزهای مدرسه معمولاً ۴۵ دقیقه صبح‌ها رادیو گوش می‌کردم، یک ساعت و نیم ظهرها و شب‌ها خدا می‌داند چقدر. تا موقعی که می‌شد. ظهر وقتی به خانه می‌رسیدم رادیو ۱۵ دقیقه سکوتش را از یازده و نیم تا یک ربع به ظهر تمام کرده بود و برنامه‌ی موسیقی آذربایجانی را شروع کرده بود. من اواسط برنامه ارکستر آقای مصطفی پایان به خانه می‌رسیدم. همیشه یا خود آقای پایان یا دوشیزه راحله و یا آقای اباذر می‌خواندند و در ارکستر مصطفی پایان، همه‌ی اعضای ارکستر، همه‌ی سازها را با قوت کامل و همه را با هم می‌نواختند. همیشه از عشق و شادی می‌خواندند به‌جز نزدیک‌های ۲۱ آذر که روز نجات آذربایجان بود و آوازها شکل سرود می‌گرفت و نغمه‌ها مقطع و پرضرب می‌شد. گویی بخش لطیفی از ملودی را از توی نت درآورده باشند. و کلمه‌ی آذربایجان در آن ۱۵ دقیقه ۱۵هزار بار تکرار می‌شد.

دوازده تا دوازده و‌ ربع تا بیایند اذان بگویند و مؤمنان را نصیحت کنند، من ناهارم را خورده بودم و درست بعد از آخرین لقمه یک موسیقی کلاسیک که گاهی هم ایرانی و از ساخته‌های آقای حسین دهلوی بود پخش می‌شد و بعد همین جمله‌ی نویدبخش آسمانی: «بیائید با هم دنیای بهتری بسازیم.» روزهای دیگر خانم مولود عاطفی در این ساعت برنامه‌ی «انجمن حمایت از حیوانات» را اجرا می‌کرد تا بچه‌های تخم جن خیابان نظامآباد به هیئت آدمی درآیند و نخستین عکس‌العمل‌شان بعد از دیدن سگ یا گربه یا پرنده، سنگ پراندن نباشد. اداره‌ی ‌انتشارات و رادیو تمام تلاش‌اش این بود که همه را در کوچه‌های خیابان نظام‌آباد آدم کند. 

شما که غریبه نیستید. آن روزها در اوایل دهه‌ی چهل خورشیدی همه می‌خواستند ما را آدم کنند. از سازمان ملل تا اصل چهار و از انجمن حمایت از حیوانات تا ناظم مدرسه‌ی محمدعلی فروغی. سازمان ملل با آبلهکوبی، خانم عاطفی با نصیحت، اصلِ چهار با شیر خشک و ناظم مدرسه با چوب تر. این‌که کدام‌یک و تا چه حد موفق شدند لابد اظهر‌من‌الشمس است. البته از شما چه پنهان، داشتیم آدم هم می‌شدیم. تازه چند سالی بود که شلوار معلم‌ها دیگر وصله نداشت؛ و کم‌کم همه‌ سیگار فیلتردار می‌کشیدند. فروردین، آپادانا، شیراز و زر که به آن سیگار تهران-قزوین می‌گفتند چون به این راحتی تمام نمی‌شد. مغازه‌های اطوشویی و خشک‌شویی باز شدند و برآمدگی جلوی زانوها‌ جایش را به خط اطویی داد که خربزه قاچ می‌کرد. گفتم که، داشتیم آدم می‌شدیم. 

کاری نداریم. در همان بازمانده‌ی دقایق ملکوتی بعد از اذان، بعضی روزها دکتر بسیطی که کمی زبانش میگرفت و بهاصطلاح تُک زبانی حرف می‌زد توصیه‌های بهداشتی ارایه می‌داد و با آخرین بازمانده‌های سپاه سمج و لَچَر تراخم و کچلی مبارزه می‌کرد. کسانی هم بودند که در برنامه‌های دیگر لحن و صدای او را تقلید می‌کردند و مردم را می‌خنداندند. 

ساعت دوازده و نیم برنامه‌ی کارگران بود که زیباترین قسمت‌اش نمایشی بود با نام طولانی اما جذاب «چرا هر بلاییه سر من میاد؟ سر من، کارگر بی احتیاط و حرف نشنو.» ساعت یک، بعد از سه دقیقه خبر، ابتدا برنامه‌ی گفتنی‌ها بود با اجرای استاد کمال‌الدین مستجاب‌الدعوه که انتقاد‌های اجتماعی ملایمی می‌کرد و گاه به تنهایی چندین نقش را با تیپ‌ها و لهجه‌های مختلف اجرا می‌کرد. مطالب‌اش را پرویز خطیبی، پرویز آزادی، خود مستجاب‌الدعوه و دیگران می‌نوشتند. بعدش برنامه‌ی ساز سُلو بود و بچه‌های بی‌ذوق می‌توانستند از آن صرف نظر کنند و سلانه سلانه یا خرامان خرامان برای دوساعت دیگر به مدرسه بروند. 

خوانندگان آگاه و صاحب‌دل یقیناً تا این‌جا به فراست (یا به وسایل و انحای دیگر) دریافته‌اند که تمام برنامه‌های ظهر و عصر رادیو ایران قصدشان آدم کردن جماعتی بود که ناگهان از اواخر قرن نوزدهم به میانه‌ی قرن بیستم پرتاب شده بودند. زمانه‌ای که در آن آداب آدمیت لاجرم تغییر کرده بود. 

یادم رفت داستان رادیو را در برنامه‌ی صبحگاهی تعریف کنم. ساعت شش ‌و نیم شادی و امید شروع می‌شد با آن نغمه‌ی تار بسیار دل‌انگیز که آن روزها اسمش برای ما عوام «سلام نلیکم» بود. تا ساعت هفت آقای تقی روحانی در نهایت جدیت شادی و امید می‌پراکند. آقای روحانی حرف خودش را می‌زد. اما برای من شادی این بود که هر روز پنجشنبه باشد و امید یعنی این‌که سینما یا تئاتر روز جمعه و پیراشکی خسروی در خیابان نادری یا بستنی سه رنگ در قنادی نوبخت در شاه آباد بین سینماهای سعدی و حافظ برقرار باشد. ساعت هفت تا هفت و ربع اخبار بود و به ما که با عجله صبحانه می‌خوردیم ربطی نداشت. ساعت هفت و ربع برنامه‌ی کودک بود که با شیرینزبانی آلیس و بلا الوندی و نصایح عالمانه‌ی آقا بیژن آغاز می‌شد و با داستان دنباله‌دار خانم عاطفی به پایان می‌رسید. درست در دقایقی که مادرم می‌خواست ما بچه ها را یک به یک روانه مدرسه کند.      

عصر، مدرسه ساعت چهار و بیست دقیقه تعطیل می‌شد. وقتی به خانه می‌رسیدم، پانزده دقیقه سکوت عصرگاهی رادیو ایران هنوز تمام نشده بود. وقتی تمام می‌شد اول سرود «ای ایران، ای مرز پرگهر» را پخش میکردند و بعد تا ساعت پنج موسیقی کردی بود که مرده را به رقص در می‌آورد از بس که پرهیجان بود. آن‌ها هم مثل آذربایجانی‌ها ضرب را خیلی محکم می‌زدند طوری که توری جلوی بلندگوی رادیو به ارتعاش در می‌آمد. ساعت پنج یک بخش اخبار سه دقیقه‌ای بود که در آن همه‌ی خبرها این‌طور شروع می‌شد: در اتازونی...، در ماداگاسکار... و سال‌ها طول کشید تا متوجه شویم اتازونی همان آمریکاست و ماداگاسکار اتفاقاً چندان هم از ما دور نیست. در ساعت پنج‌ و سه دقیقه برنامه‌‌‌ی «پنج و سه دقیقه» شروع می‌شد که بعدها اسم‌های دیگری از جمله «از همه جا، از همه کس، از همه چیز» پیدا کرد اما هم‌چنان همان برنامه بود. در سرتاسرش، آقای مانی و خانم فروزنده اربابی بر سر موضوع‌هایی که در برنامه مطرح می‌شد با هم کلنجار می‌رفتند و چاشنی این کلنجارها اشاره به ضعف‌های رایج زنان و مردان بود. برنامه را جمعی از سرشناس‌ترین روزنامه‌نگاران آن روزها در سطح های مختلف می‌نوشتند: از پرویز نقیبی تا سبکتکین سالور. از ناصر خدایار تا جنتی عطایی. 

از پنج عصر به بعد، مرحله‌ی آدم کردن جای خود را به مرحله‌ی آدم حساب کردن می‌داد. سیاستمداران، نویسندگان، برنامه‌سازان و مجریانی که شب‌های تنگ و تاریک آن روزگار را خوش نداشتند، شب را برای ما چراغان می‌کردند. شب‌ها وقت موسیقی و ادبیات و نمایش بود. برای همه. با هر سلیقهای. و ما نیز خود را چون دیگران در خیابان تمدن می‌دیدیم که چراغ‌های لالهاش تاریکی را فراری می‌داد، غروب‌هایش عاشق‌نواز و دل‌انگیز بود و آسمان، همه شب ماه داشت. 

رادیو تهران ــ رادیوی محلی ــ ته دانسان و موسیقی سبک و موسیقی کلاسیک داشت و رادیو ایران در ساعت هشت داستان‌ها و نمایشنامه‌های سرگرم کننده و در ساعت ده داستان شب داشت که در آن نویسندگان زبده، آثار بزرگ ادبی و نمایشی ایران و جهان را از شکسپیر تا صادق هدایت از شاه لیر تا داش آکل، از میکده ژامائیک تا میهمان‌خانه‌ی ششمین خوشبختی و ماه و شش پشیز در قالب نمایشنامه‌های رادیویی تنظیم می‌کردند. کمتر کسی به سن و سال من لحن و رنگ‌آمیزی صدای ستارگانی همچون مهدی علی‌محمدی، ثریا قاسمی، مهین دیهیم، مهین بزرگی، مورین، ژاله، شهلا، سارنگ، مسعود تاجبخش، کوره‌چیان، نصرت‌الله محتشم، حیدر صارمی و رامین فرزاد را در اجرای آن نمایشنامه‌ها نشنیده و به خاطر ندارد.

نمایش برای همه بود. حتی برای سربازان پنجشنبه‌ها برنامه‌ی ارتش یکی دو نمایش داشت که آقای محمود قنبری اجرا و کارگردانی می‌کرد و تهیه‌اش بیشتر اوقات با هوشنگ بروشکی بود. هنوز نامه‌های پر سوز و گداز آن سرباز در گوش و خاطره‌ام طنین دارد که: «گلنار جان! کاش خودم سواد داشتم و برایت می‌نوشتم...» و در آخر برنامه پیام‌های مردم بود که «سرکار گروهبان سوم فلانی! جمعی ارکان سررشته داری، برای پسرعموی خود نامه بنویسید و خانواده‌ای را از نگرانی نجات دهید.» 

برای عاشقان، «گزند دلبستگی» بود که راه و رسم دل به دست آوردن را از زبان لامارتین و بالزاک به پخمه‌ها آموزش می‌داد. رومانتیک، اشک‌آلود و الهام‌بخش: «محبوبم! به ماه می‌نگرم و رخسار تو را می‌بینم» البته این روزگاری بود که فقط عکس دختران جوان ساده و خانم‌های مستعد فریب خوردن در ماه دیده می‌شد. آن موقع ماه همیشه کامل بود. هر شب، شب چهارده بود و آسمان بالای همه‌ی خانه‌ها پر از ستاره بود که سحرگهان که ما آخرین جرعه‌های خواب را مثل شبنم روی برگ جذب می‌کردیم، در افق سرخ رنگ مشرق سرنگون می‌شدند.  

همه‌ی این‌ها به کنار، ساعت هشت و نیمِ شب حکایت دیگری بود. حکایت موسیقی ایرانی. بانو دلکش و بانو مرضیه که گل سرسبد خوانندگان بودند هر یک نیم ساعت کامل برنامه داشتند. هر یک در شبی جداگانه. دیگران دو به دو فرصت نیم‌ساعته را باهم تقسیم می‌کردند: یک شب بانو الهه و دوشیزه یاسمین، شب دیگر بنان و فرح و شب پنجم که پنجشنبه بود به تناوب به خوانندگان دیگر می‌رسید: گاهی بانو شمس و مهندس آشورپور. گاهی پوران و ویگن و... چه حالی داشت تحریر ابوعطای ویگن، سلطان جاز، با لحن و لهجه‌ی ارمنی در بخش قول و غزل بعد از ترانه. و این‌همه جدا از گل‌های صحرایی و گل‌های جاویدان بود که جای‌شان در ساعت‌های دیگر بود. شعرها و ترانه‌ها درجه یک بود و صدا‌ها بهشتی و اجراها استادانه. اگر می‌خواستی بدانی «مُحِبَّت» درست است یا «مَحَبَّت» باید صدای مرضیه را می‌شنیدی. در اندوه و افسوس گذشته‌های بازنگشتنی به دامان دلکش و سوز سینه‌ی بنان پناه می‌بردی و شیدایی عشق‌های گمشده را در نوای الهه جست‌و‌جو می‌کردی.     

بدون رادیو، شب‌ها دراز و ملال‌انگیز و روزها سخت و استخوان‌شکن می‌شد. رادیو، شب‌ها در ذهن‌های تاریک بچه‌های نظام‌آباد جرقه می‌زد و روزها باغ‌های تخیل‌شان را بارور می‌کرد. در سال‌های کودکی و جوانی ما، رادیو نام دیگر رؤیا بود. هرآن‌چه را نداشتیم به ما ارزانی می‌داشت. ما را از غبار کوچه‌های خاکی برمی‌کشید و همراه دکتر هشترودی در کهکشان آندره‌ مده‌آ فرود می‌آورد. سبکتکین سالور همه‌ی شکست‌های سده‌های پیشین را در صدای چکاچاک شمشیرهای قهرمانانی که جز در افسانه‌ها در جای دیگری نزیسته بودند به پیروزی‌های بزرگ تبدیل می‌کرد. سرانجام، داستان شب با نغمه‌های شهرزاد ریمسکی کورساکف به رخوت خواب راه می‌گشود و بامدادان اگر به موقع بیدار می‌شدیم «شیرخدا» شاهنامه می‌خواند:

که داند که بلبل چه گوید همی  

به زیر گل اندر چه موید همی

نگه کن سحرگاه تا بشنوی

 ز بلبل سخن گفتنی پهلوی

... و بعد صدای تار جلیل شهناز طنین‌افکن می‌شد: سلام‌نلیکم، سلام‌نلیکم، سلامُ نلیکم...

 

بهروز تورانی روزنامه‌نگار ایرانی و مؤلف و مترجم کتاب‌هایی در حوزه رسانه، از جمله کتاب «تاریخ رسانه از گیلگمش تا گوگل» است. یکی از آخرین نوشته‌های او کتاب «از لاله‌زار که می‌گذرم» است.