تاریخ انتشار: 
1401/01/13

چگونه محافظه‌کار شدم

راجر اسکروتن

theoutline

آنچه در ادامه می‌خوانید، گزیده‌ای از فصل چهارم زندگی‌نامه‌ی خودنوشت راجر اسکروتن با عنوان پشیمانی‌های دل‌نشین است که ــ چنان‌که پیش‌تر در ترجمه‌ی مقاله‌ی «انقلاب مه‌ ۱۹۶۸ فرانسه به روایت محافظه‌کاران» به‌قلم دانیل ماهونی توضیح دادیم ــ متنی مهم در روایت انتقادیِ محافظه‌کاران از رویدادهای ماه مه ۱۹۶۸ در فرانسه و اروپا محسوب می‌شود. اسکروتن در مقدمه‌ی این یادداشت توضیح می‌دهد که در دوران جوانی او، مشخصاً دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، «گرچه نیمی از مردم بریتانیا در انتخابات سراسری به حزب محافظه‌کار رأی می‌دادند، تقریباً همه‌ی روشن‌فکران [بریتانیایی] اصطلاح محافظه‌کار را اصطلاحی منفی و توهین‌آمیز می‌دانستند». در نظر منتقدان، محافظه‌کار‌بودن معادل «گذشته‌گرایی در برابر آینده‌‌دوستی و حمایت از ساختارها و اقتدار و وضع موجود در برابر خودانگیختگی و گشوده‌بودن به ‌روی زندگی و خلاقیت» بود. در نتیجه، به‌گفته‌ی اسکروتن، برای اینکه «روشن‌فکری آزاداندیش باشید، چاره‌ای جز رد و انکار محافظه‌کاری نداشتید».

اسکروتن ماجرای زندگی فکری خود را بر اساس رد پیش‌انگاره‌های رایج در مورد محافظه‌کاری و ارائه‌ی تصویری جدید و فلسفی و مثبت از آن شرح می‌دهد.


... [در زمانی که من جوان بودم] بحث انتخاب میان اصلاح و انقلاب بسیار داغ بود. آیا جامعه را ذره‌ذره اصلاح و بهبود بخشیم یا آن را از اساس ویران کنیم و دوباره از نو بسازیم؟ درمجموع، معاصران و همنسلان من گزینه‌ی دوم را ترجیح می‌دادند. و زمانی که در پاریس در ایام مه ۱۹۶۸ به معنا و لوازم این انتخاب پی بردم، حرفهی آینده‌ی خود [بهعنوان روشن‌فکر محافظه‌کار] را نیز کشف کردم.

[روزهای مه ۱۹۶۸ بود و من در پاریس بودم.] از خیابان باریک زیر پنجره‌ی اتاقی که در آن سکونت داشتم، صدای دانشجویان [انقلابی] به گوش می‌رسید که غریو سر می‌دادند و شیشه‌های مغازه‌ها را می‌شکستند. ... تصویر اتومبیل‌هایی که به هوا بلند می‌شدند و روی کنارشان فرود می‌آمدند و [سوخت مایعی که مانند] خون از زخمِ خارج‌شده روی زمین جاری می‌شد، جلوی چشمانم است. فضا پر از فریادهای پیروزمندانه‌ی [انقلابیون] بود. تیرهای چراغ و نرده‌های کنار خیابان یکی‌یکی از جا کنده می‌شدند و به‌صورت تلی روی آسفالت جاده انباشته می‌شدند تا سنگرهایی درست کنند در برابر ون‌های پلیس... . [نبرد خیابانی شدیدی میان دانشجویان شورشی و پلیس جریان داشت و خون از سر و روی برخی پلیس‌ها جاری بود.]

عصر همان روز دوستی به سراغم آمد. او تمام روز را با گروهی از اهالی تئاتر با هدایت آرماند گاتی (Armand Gatti) [۲۰۱۷-۱۹۲۴؛ نمایشنامه‌نویس و کارگردان چپ‌گرای فرانسوی که در مقاومت علیه نازی‌ها در جنگ جهانی دوم نقش داشت] در سنگرهای خیابانی گذرانده بود و بسیار هیجان‌زده بود. می‌گفت از گاتی ــ که خود در سبک تئاتر پیرو آنتونن آرتو و مکتب «تئاتر شقاوتِ» (theatre of cruelty) او بود ــ آموخته که به رخدادهای آن روزها به‌عنوان نقطه‌ی اوج تئاتر موقعیت‌گرا (situationist theatre) نگاه کند؛ دگردیسی هنری پوچی‌ که معنای زندگی روزمره‌ی بورژوازی است. [از نظر آن دوست من] پیروزی‌های بزرگی به دست آمده بود... . طبقه‌ی بورژوازی در حال فرار بود و به‌زودی قرار بود ببینیم که چطور «فاشیست پیر» و رژیم او قرار است [به‌پای انقلابیون بیفتند و] از آنها طلب بخشش کنند.

منظور از فاشیست پیر [در نزد انقلابیون] شارل دوگل بود که از قضا من آن روزها مشغول خواندن کتاب خاطرات جنگ او بودم. [و بسیار تحت‌تأثیر محتوا و نثر آن قرار گرفته بودم.] بر اساس دیدگاه دوگل، یک ملت نه با نهادها یا مرزهایش بلکه با زبان، مذهب و فرهنگ والای خواص (high culture) تعریف می‌شود. دوگل می‌گفت که در مواقع هرج‌ومرج و اشغال [کشور به‌دست بیگانگان] باید از این میراث‌های معنوی حراست کرد [تا ملت از هم نپاشد]... .

... بحثی که در ادامه‌ی آن دیدار میان من و دوستم درگرفت، حاوی نکاتی بود که از آن زمان تاکنون [به‌صورت بنیادی برای اندیشه‌ی من باقی مانده و] من به‌کرّات به آنها بازگشته‌ام. از او پرسیدم چه جایگزینی داری که به‌جای این «بورژوازی» قرار دهی؟ ساختاری که از یک طرف می‌گویی بسیار نفرت‌انگیز است و از سوی دیگر، به تو و همراهانت این آزادی و رفاه [و وقت کافی] را داده که در خیابان‌ها «سنگربازی» کنید. و پرسیدم چه چشم‌انداز [جایگزینی] برای فرانسه و فرهنگ آن پیشنهاد می‌دهید؟ آیا حاضرید برای باورهایتان بمیرید یا فقط دیگران را در معرض خطر قرار می‌دهید و آنها را [ابزاری برای] نمایش عقایدتان می‌کنید؟ گرچه لحن من تفرعنی زننده‌ داشت اما برای اولین بار در زندگی‌ خشمی سیاسی را در دل خود احساس کردم که مرا در مقایسه با کسانی که آن روزها می‌شناختم، آشکارا در آن‌سوی سنگربندیِ خیابانی قرار می‌داد.

دوست من در پاسخ، کتابی از فوکو را نشانم داد: نظم اشیا [دیرینه‌شناسی علوم انسانی، به فرانسه: Les mots et les choses که آن روزها کتاب مقدس شصت‌وهشتی‌ها [soixante-huitards] شده بود. فوکو با نشان‌دادن اینکه اطاعت [از هنجارها و قوانین] چیزی جز شکست و زوال نیست، هر نوع شورش و هنجارشکنی را توجیه می‌کرد. کتاب با نوعی زیرکیِ شیطانی و هنرمندانه نوشته شده بود که در آن واقعیت‌ها به‌طور گزینشی [برای توجیه نظریه‌ی نویسنده] انتخاب می‌شوند تا در نهایت نشان دهد که آنچه فرهنگ و دانش می‌خوانیم، چیزی جز «گفتمان‌ها»ی قدرت نیستند. [به‌نظر من] کتاب فوکو یک اثر فلسفی نیست بلکه اثری در فن بلاغت (rhetoric) است که هدفش براندازی است نه دستیابی به حقیقت. در نظر فوکو ... «حقیقت» را باید داخل گیومه نوشت؛ یعنی حقیقت امری عصری است و از عصری به عصر دیگر تغییر می‌کند. [مطابق منطق کتاب نظم اشیا آنچه حقیقت می‌نامیم] گره‌خورده به شکلی از معرفت است که او اپیستمه می‌خواند و آن هم به‌نوبه‌ی خود، از سوی طبقه‌ای که از اشاعه‌ی آن نفع می‌برد، [بر بقیه] تحمیل می‌شود. روح انقلابی [شصت‌وهشتی‌ها] که هم‌وغمش یافتن بهانه‌هایی برای نفرت‌ از جهان [واقعی و عادی] بود، در فوکو فرمول ادبی جدیدی یافته بود. فوکو به خوانندگانش می‌گفت هرجا به‌دنبال قدرت بگردید، آن را خواهید یافت. [یعنی هیچ پدیده‌ای فارغ از روابط قدرت نیست.] و البته جایی که قدرت هست، سرکوب هم هست و جایی که سرکوب هست، حق تخریب [و عصیان] هم حاصل است. [تعقیب‌وگریزها در] خیابان زیر پنجره‌ی من، ترجمه‌ی عملی این پیام نظری فوکو بود... .

 

[سال‌های تدریس در کالج بیرکبک]

[در فاصله‌ی دوسه سالی که از آن وقایع گذشت] تا سال ۱۹۷۱، من از دانشگاه کمبریج [فارغ‌التحصیل شدم] و به‌عنوان مدرس ثابت در کالج بیرکبک در لندن مشغول به کار شدم. در این فاصله، من محافظه‌کار شده بودم... . در آن زمان جز من تقریباً هیچ محافظه‌کار دیگری در کالج بیرکبک وجود نداشت... . یکی از مدرسان شناخته‌شده‌ی بیرکبک...، اریک هابسبام، مورخ تاریخ انقلاب صنعتی، بود که خوانش مارکسیستی او از تاریخ کشور ما اکنون به‌عنوان نظریه‌ی رایج در مدارس تدریس می‌شود... .

... من با ورود به بیرکبک خودم را در دل فضای چپ غلیظی یافتم که در آن زمان بر دانشگاه‌های بریتانیا حاکم بود [و هست.] کالج بیرکبک در سال ۱۸۲۳ ... توسط جورج بیرکبک تأسیس شده بود و هدفش ارائه‌ی تحصیلات دانشگاهی به افرادی بود که «تمام‌وقت» در شغلی مشغول به کارند. این کالج با آرمان‌های سوسیالیستی «انجمن آموزش کارگرانِ» بریتانیا مرتبط بود و پیوندهایی قوی اما تقریباً پنهان با حزب کارگر بریتانیا داشت. ناتوانی من در مخفی‌کردن باورهای محافظه‌کارانه‌ام در بیرکبک، مرا زبانزد عام و خاص کرد و کسانی را خوش نیامد و در نهایت سبب شد که به این فکر بیفتم که شغل دیگری برای خود دست‌وپا کنم.

از آنجا که هدف بیرکبک آموزش بزرگ‌سالان بود، درس‌ها ساعت ۶ بعدازظهر شروع می‌شد و طول روز عملاً خالی [و در دست خودمان] بود. من شروع کردم که صبح‌ها حقوق بخوانم و برای عضویت در کانون وکلا آماده شوم. قصدم آن بود که شغلی بیابم که در آن تلاش برای هم‌دردی با مصائب بشری گره خورده باشد؛ به اولویت‌دادن واقعیت‌ بر آرمان‌شهر. البته سرانجام وکیل رسمی نشدم چون مصادف ایامی شد که [عیالوار بودم و] وام مسکن گرفته بودم و نمی‌توانستم یک سال مرخصی بدون حقوق بگیرم تا دوره‌ی کارآموزی‌ای را بگذرانم که برای عضویت در کانون وکلا اجباری بود. حقوق‌خواندن برایم فایده‌ای فکری [و نه مالی] داشت و همیشه عمیقاً از این کار خرسندم. مطالعه‌ی حقوقِ عُرفی انگلستان به من آموخت که [برخلاف نظر فوکو و پسامدرن‌ها] تمایزی واقعی میان قدرت مشروع و نامشروع وجود دارد؛ اینکه تصور قدرت عاری از سرکوب ممکن است و اینکه اقتدار و اتوریته نیروی محرکه‌ی مشروع و زنده‌ای در رفتار انسانی است. برای من حقوق عرفی انگلستان پاسخی به شبهات فوکو [در مورد رابطه‌ی قدرت و حقیقت] بود.

 

[فلسفه‌ی محافظه‌کار چیست؟]

ادبیات علوم سیاسیِ جناح چپ، ادبیات درگیری و نزاع است که در آن متغیرهای اصلی، آنهایی هستند که لنین شناسایی کرده بود: «چه‌کسانی بر چه‌کسانی [غلبه خواهند کرد]؟»... .

پس با الهام از مطالعات جدیدم شروع به جست‌وجوی چیزی کردم که می‌توان آن را «فلسفه‌ی محافظه‌کار» (conservative philosophy) خواند. در آمریکا می‌توان سراغ این نوع فلسفه را در درون دانشگاه هم گرفت. [اکثر] دانشکده‌های علوم سیاسی آمریکایی دانشجویان‌ را تشویق می‌کنند که مونتسکیو، ادموند برک، توکویل و متون پدران بنیان‌گذار ایالات متحده را بخوانند. در آمریکا کسانی همچون لئو اشتراوس، اریک وگلین و بقیه [که به‌واسطه‌ی وقایع جنگ جهانی دوم از آلمان به آمریکا مهاجرت کرده بودند]، محافظه‌کاریِ متافیزیکیِ رایج در اروپای مرکزی را به ریشه‌های آمریکایی [و اندیشه‌های پدران بنیان‌گذار] پیوند زدند و مکاتب مؤثر و بادوامی [از نومحافظه‌کاری] در اندیشه‌ی سیاسی برساختند. حیات فلسفه‌ی محافظه‌کار آمریکایی بر دوش میهن‌دوستیِ آمریکایی سوار است و آن هم به‌نوبه‌ی خود، دفاع از عرف و عادت‌ها و نهادهای [سنتی] آمریکایی را بدون واهمه از طعنه و تمسخر، ممکن ساخته است. جنگ سرد هم به سود محافظه‌کاریِ آمریکایی تمام شد چون [به‌اعتقاد من] به تقویت عقل سلیم در برابر دشمن مارکسیست انجامید؛ اتفاقی که در اروپا رخ نداد... . [برعکس] در بریتانیای دهه‌ی ۱۹۷۰، فلسفه‌ی محافظه‌کار مشغولیت چند انسان «منزوی نیمه‌دیوانه» محسوب می‌شد. وقتی در کتابخانه‌ی بیرکبک جست‌وجو می‌کردم، آثار مارکس، لنین و مائو را می‌دیدم اما خبری از کتاب‌های اشتراوس، وگلین، هایک یا فریدمن نبود. [در دنیای نشریات هم] انواع‌واقسام نشریات سوسیالیستی در قالب ماه‌نامه، هفته‌نامه یا فصل‌نامه موجود بود اما هیچ مجله‌ای که آشکارا خودش را محافظه‌کار بداند [و به فلسفه‌ی محافظه‌کار اختصاص یافته باشد] وجود نداشت.

[پیش از اینکه آثارم را منتشر کنم] این دیدگاه مدت‌ها در انگلستان جا افتاده بود که محافظه‌کاری به‌عنوان عقیده‌ای اجتماعی و سیاسی ــ حتی اگر واقعاً زمانی برای انسا‌ن‌های عاقل و باهوش معنایی داشت ــ امروز وجود خارجی ندارد. البته اگر شما اشراف‌زاده باشید یا فرزند والدینی اصل‌و‌نسب‌دار...، ممکن است برخی عقاید محافظه‌کارانه را به ارث ببرید (به‌گونه‌ای که مثلاً نقص گفتاری را به ارث می‌برید) اما نباید فراموش کنید که عقاید محافظه‌کارانه اکتسابی نیستند، به‌ویژه از طریق فرایند تحقیق عقلانی یا فلسفه‌ورزی. این، وضعیت بغرنجی بود که در اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰ در آن قرار داشتم: از یک طرف، شوک رخدادهای مه ۱۹۶۸ را به‌تازگی از سر گذرانده بودم و از طرف دیگر، تأثیر عمیق مطالعات حقوقی در من سبب شده بود که مجموعه‌ای استوار از باورهای محافظه‌کارانه در من شکل بگیرد. اما کجا می‌توانستم دنبال افرادی بگردم که در این عقاید با من مشترک باشند؟ کجا می‌شد متفکرانی را یافت که محافظه‌کاری را در قالب نظریه‌های اجتماعی، اقتصادی و سیاسی با طول‌وتفصیل بیان کرده‌ باشند؟ کسانی که آثارشان اتوریته‌ی کافی برای عرضه‌شدن در شکل متون دانشگاهی را داشته باشد؟

 

[ادموند برک و دِین من به او]

اینجا بود که ادموند برک به داد من رسید. برک در آن زمان در دانشگاه‌های ما [در بریتانیا] زیاد خوانده نمی‌شد اما در عین حال، به اندیشه‌هایش برچسب مزخرف، ارتجاعی یا چرند هم نمی‌زدند. اندیشه‌هایش صرفاً بی‌ربط به نظر می‌رسید، مشخصاً به این علت که تأملاتش در مورد انقلاب فرانسه پر از اشتباه محسوب می‌شد. کتاب‌های برک بیشتر در بحث آسیب‌شناسی جریان‌های روشن‌فکری [و در تاریخ اندیشه] مطالعه می‌شد... . گهگاه در محافل دانشگاهی عبارت «فلسفه‌ی برکی» به‌عنوان شاخه‌ای از محافظه‌کاریِ بریتانیایی در قرن نوزدهم هم به گوشتان می‌خورد.

برک به‌خاطر سیر فکری‌ای که [در زندگی‌اش] پیموده بود، برای من جالب بود. اولین اثر او، مانند اولین کتاب من، به زیبایی‌شناسی می‌پرداخت. رساله‌ی او، در باب امر والا و امر زیبا (Essay on the Sublime and the Beautiful) ــ گرچه به‌نظر من از منظر فلسفی ابداعی در خودش ندارد ــ چشم‌انداز قدرتمندی از معنای قضاوت زیبایی‌شناختی و جایگاه ضروریِ زیبایی در زندگی ما انسان‌ها ... ترسیم می‌کند. در مورد خودم اما [نگاهم به فلسفه‌ی زیبایی] ... از طریق واکنش‌های منفی اولیه‌ام به معماری مدرن و بی‌احترامی‌اش به چشم‌اندازهای دوران کودکی‌ام شکل گرفته است. من در نوجوانی یاد گرفتم که قضاوت زیبایی‌شناختی مهم است و زیبایی صرفاً امری ذهنی و سوبژکتیو و ورای داوریِ عقلانی نیست ... که برای هیچ‌کس جز خود شخص اهمیت نداشته باشد.

من [در نوجوانی] فهمیدم ــ گرچه استدلالی فلسفی برای توجیه آن نداشتم ــ که قضاوت زیبایی‌شناختی ... از امر اجتماعیِ عمیقی ناشی می‌شود، یعنی زیبایی [محیطمان] درست به همان دلیلی برای ما اهمیت دارد که دیگر انسان‌هایی که با آنها در یک جامعه و باهمستان زندگی می‌کنیم، برای ما اهمیت دارند... . پس به این نتیجه رسیدم که زیبایی‌شناسیِ [مکتب] مدرنیسم [در معماری]، با انکار گذشته‌، با تخریب یا بی‌ریخت‌کردن مناظر سنتی شهرها و تلاشش برای پاکسازی تاریخ [از صورت شهر]، خودْ نوعی انکار خانه و محله و باهمستان [و انسان‌هایش] است. به‌نظرم، مدرنیسم در معماری تلاشی است برای دوباره‌ساختن جهان به‌‌گونه‌ای که گویی چیزی جز انسان‌های جدا از هم و بریده از گذشته‌ای که همچون مورچگان در لانه‌های فلزی و کاربردی زندگی می‌کنند، وجود ندارد. [و همین‌قدر وحشتناک است.]

 

[رابطه‌ی زیبایی‌شناسی با سیاست‌ورزی محافظه‌کار]

بنابراین، من هم مانند برک، از زیبایی‌شناسی به سیاست محافظه‌کارانه طی طریق کردم، بی‌آنکه ذره‌ای حس کنم که از لحاظ فکری دچار تناقض شده‌ام. هم در سیاست و هم در زیبایی‌شناسی، در جست‌وجوی تجربه‌‌ی از‌دست‌رفته‌ی «خانه» بودم. به‌گمانم، در پسِ حس ازدست‌دادن، این باور نهفته است که آنچه از دست رفته را می‌توان بازپس گرفت؛ اگر نه لزوماً به همان شکل که برای اولین بار از دستمان خارج شد بلکه در قالب بازپس‌گرفتنی آگاهانه همراه با تعمیر و اصلاح. بازپس‌گرفتنی که در ازای رنج فراقی که از جدایی اولیه ناشی شده، به ما پاداش می‌دهد. این نگاه را هسته‌ی رمانتیک محافظه‌کاری می‌خوانم و به‌شکل‌های بسیار متنوع در آثار برک، هگل، کولریج، راسکین، داستایوفسکی و تی‌اس الیوت [متفکران محافظه‌کار] بیان شده است.

 

[جنگ و نزاع در گفتمان سوسیالیستی]

... موضوع تأملاتی در باب انقلاب فرانسهی برک، نه [نقد] سوسیالیسم بلکه [نقد] انقلاب است. با وجود این، این کتاب به من یاد داد که وعده‌های آرمان‌شهری سوسیالیسم بر نگاهی کاملاً انتزاعی از ذهن انسان بنا شده است؛ خوانشی «هندسی» از فرایندها و کارکرد ذهن که تنها ارتباطی مبهم و دور با افکار و احساساتی دارد که انسان‌های واقعی زندگی‌شان را بر اساس آنها بنا می‌کنند. برک مرا متقاعد کرد که جوامع [انسانی] بر اساس برنامه یا هدف [واحدی] سازمان‌دهی نمی‌شوند و قابل‌سازمان‌دهی نیستند. او می‌گفت تاریخ هیچ جهت و فرجامی ندارد و چیزی به نام پیشرفت اخلاقی یا معنوی وجود خارجی ندارد. و مهم‌تر آنکه او تأکید می‌کرد که شکل‌های جدید سیاست‌ورزی [انقلابی] که قرار است جامعه را حول پیگیری عقلانی آزادی، برابری و برادری (یا دیگر معادل‌های مدرنیستی این مفاهیم) سازمان‌دهی کنند، در باطن خویش شکل‌های ضدعقلانی و ستیزه‌جویانه‌ی (militant) [سیاست‌ورزی] هستند [که نتیجه‌ای جز تخریب ندارند]. برک می‌گفت نه‌تنها مفاهیم [مورد نظر انقلابیون فرانسه همچون] آزادی، برابری و برادری ... به‌طرز تأسف‌باری مبهم و انتزاعی [و هندسی] هستند بلکه خرد جمعی[1] انسان‌ها هم این‌طور کار نمی‌کند.

البته انسان‌ها در یک حالت، به‌صورت جمعی (collectively) برای دستیابی به هدفی مشترک خِردورزی می‌کنند و آن، هنگامی است که در اضطرار هستند؛ زمانی که تهدیدی وجود دارد که باید رفع شود یا زمانی که قرار است غلبه‌ و فتحی [مثلاً از نوع کشورگشایی] انجام شود. اما حتی در این صورت هم، تعقیب هدف به‌صورت [جمعی و] مؤثر، محتاج سازمان‌دهیِ سلسله‌مراتبی و ساختار فرماندهی [و نه ساختار برابر و آزاد] است... . [برک هم‌زمان می‌گفت] ... هر تلاشی برای سازمان‌دهی جامعه بر اساس این نوع خرد [جمعی] مستلزم ... «اعلان جنگ علیه یک دشمن واقعی یا خیالی» است. و من زبان گوش‌خراش و ستیزه‌جویانه‌ی گفتمان سوسیالیستی ــ و زبان پر از نفرت آنها نسبت به بورژوازی ... که اوج خشونت‌بار آن را در سال ۱۹۶۸ زیر پنجره‌ی اتاقم شاهد بودم... ــ را در این راستا می‌فهمم... . ادبیات علوم سیاسیِ جناح چپ، ادبیات درگیری و نزاع است که در آن متغیرهای اصلی، آنهایی هستند که لنین شناسایی کرده بود: «چه‌کسانی بر چه‌کسانی [غلبه خواهند کرد]؟»... .

 

[مسئله‌ی اطاعت و اتوریته]

سه استدلال دیگر برک در آثارش هم تأثیر چشمگیری بر من داشت. اولینِ این سه، دفاع او از مرجعیت/اتوریته و اطاعت بود. اتوریته از نظر برک، برخلاف چیزی که هم‌دوره‌ای‌ها و هم‌نسلانم، شر می‌پنداشتند، ریشه‌ی نظم سیاسی است. برک معتقد بود که بندهای جامعه[ی سیاسی] به‌واسطه‌ی «حقوق انتزاعی شهروندی» که انقلابیون فرانسه معرفی می‌کردند، به هم متصل نمی‌ماند. این اتوریته است که بندهای جامعه را کنار هم نگه می‌دارد و منظور از اتوریته هم [برای برک] حق اطاعت[2] است، نه صرفاً قدرت وادارکردن دیگران به خواسته‌ها‌ی خویش.

 نگرش مطلوب او به جامعه نه قرارداد [اجتماعیِ روسویی] بلکه فرایند «امانتی» بود که در آن امانت‌داران زنده‌اند و قرار است ارثی را که از گذشتگان به ایشان رسیده [هم سنت و هم منابع مادی] را ارتقا دهند و به آیندگان منتقل کنند.

و اطاعت‌کردن، به‌نوبه‌ی خود، یکی از فضایل اصلی موجودات [و جانوران] سیاسی است؛ ویژگی‌ای که حکمرانی بر آنها را ممکن می‌کند و در فقدان آن، جوامع به «هیچی فردیت» فرو می‌ریزند. (این افکار برک همان‌قدر که برای من بدیهی و جذاب به نظر می‌رسید، با رویکرد شصت‌وهشتی‌ها ناسازگار است.) در واقع، برک از دیدگاه قدیمی انسان در جامعه (فرد همچون رعیت و تابع یک حاکم) در برابر دیدگاه مدرن [و متأثر از انقلاب فرانسه] (فرد همچون شهروند یک دولت) دفاع می‌کرد. و آنچه آشکارا مرا شگفت‌زده ‌کرد این بود که به‌عقیده‌ی برک، دفاع از این ایده‌ی باستانی ضمانت بسیار مؤثرتری برای آزادی‌های فرد ارائه می‌دهد، در قیاس با ایده‌ی جدیدتر [انقلابیون فرانسه] که همان آزادی‌ها را، منتها به‌صورتی انتزاعی و جهان‌شمول/کلی و در نتیجه غیرواقعی تعریف‌شده، وعده می‌‌دهد. در نظر او، آزادی واقعی یا همان آزادی عینی و قابل‌مطالبه و اعطاشدنی و تعریف‌شدنی، مخالف اطاعت [و تعبد] نیست بلکه سویه‌ی دیگر اطاعت و تعبد است. مطابق این منطق، آزادیِ مورد نظر خرد لیبرال، آزادی انتزاعی و غیرواقعی و در واقع نوعی نافرمانی کودکانه‌ است که نهایتاً به هرج‌ومرج می‌انجامد. این ایده‌های برک، در عین حال، تفسیری بر مشاهداتم از رخدادهای ۱۹۶۸ بود، گرچه وقتی در کتابی با عنوان معنای محافظهکاری ([چاپ نخست] ۱۹۷۹) بیانشان کردم، در نهایت، به قیمت مابقی شغل دانشگاهی‌ام تمام شد.

دومین استدلال برک که مرا تحت‌تأثیر قرار داد، دفاع ماهرانه‌ی او از سنت، پیش‌داوری (prejudice) و عرف و آداب در برابر برنامه‌های روشنگرانه‌ی تحول‌طلبان بود... . من قبلاً در زمان دانشجویی تحت‌تأثیر مقاله‌ی مهم تی‌اس الیوت با عنوان «سنت و استعداد فردی» قرار گرفته بودم. الیوت سنت را پدیده‌ای دائماً در حال تکامل و در عین حال پیوسته توصیف می‌کند که با اضافه‌شدن هرچیزی بدان، بازسازی می‌شود و هم‌زمان گذشته را به حال و حال را به گذشته تطبیق می‌دهد و پیوند می‌زند. «مدرنیسمِ» الیوت [در ادبیات] در نقطه‌ی مقابل آن چیزی است که در معماری، مدرنیسم خوانده می‌شود... . به‌نظر می‌رسید که دفاع برک از سنت، همین مفهوم [الیوتی از سنت] را به دنیای سیاست ترجمه می‌کرد... .

 

[قرارداد اجتماعی]

سومین استدلال برک که مرا بسیار تحت‌تأثیر قرار داد، پاسخ برک به نظریه‌ی قرارداد اجتماعی بود. [انتقاد برک از نظریه‌ی قرارداد اجتماعیِ کسانی چون هابز، لاک و روسو آن بود که] گرچه مبنای جامعه را می‌توان نوعی قرارداد دانست، نباید از یاد برد که اکثر طرفین قراردادِ مزبور یا مرده‌اند یا هنوز متولد نشده‌اند. به‌نظر برک، مشکلِ صورت‌بندیِ روسوییِ قرارداد اجتماعی این بود که اعضای کنونی جامعه‌ی [زندگان] را هم نسبت به کسانی که پیش‌تر می‌زیستند [گذشتگان] و هم نسبت به کسانی که بعد از آنها متولد می‌شدند [آیندگان] در موقعیت سلطه و دیکتاتوری قرار می‌دهد. بر اساس این منطق بود که انقلاب [فرانسه]، هم به تخریب وسیع ثروت‌های موروثی منجر شد و هم به تخریب فرهنگی و زیست‌محیطی. (برک شاید اولین کسی بود که متوجه این آفت سیاست‌ورزی مدرن [و انقلابی] شد.) از نظر برک، تحقیر خودپسندانه‌ی گذشتگان که وجه مشخصه‌ی انقلابیون بود، روی دیگر سکه‌ی سلب حق ارث آیندگان [فرزندان اشراف] توسط ایشان بود. در نظر او، برعکس، جامعه مشارکتی است بین مردگان، زندگان و آیندگان. و بدون آنچه «اصل وراثت» می‌نامیم ــ که بر اساس آن، هم با ارث و هم با اکتساب می‌توان به حقوقی دست یافت ــ هم مردگان و هم آیندگان از حقوق محروم می‌شوند. نگرش مطلوب او به جامعه نه قرارداد [اجتماعیِ روسویی] بلکه فرایند «امانتی» بود که در آن امانت‌داران زنده‌اند و قرار است ارثی را که از گذشتگان به ایشان رسیده [هم سنت و هم منابع مادی] را ارتقا دهند و به آیندگان منتقل کنند.

این استدلال‌های چیره‌دستانه و پرشورِ ادموند برک چکیده‌ی همه‌ی تردیدهای غریزی‌ام در مورد فریاد رهایی [انقلابیون] بود؛ تردیدهایم نسبت به ایده‌ی «پیشرفت» و اعتقاد (بی‌پشتوانه) به آینده که بر سیاست مدرن [و انقلابی] مسلط است و به‌نظرم باعث انحراف آن شده است. صدای برک در این مواضع، طنین دیدگاه افلاطونی در فلسفه‌ی باستان را داشت که سیاست را شکلی از «تزکیه‌ی روح [مراقبت از نفس]» (care of the soul) می‌دانست. سیاست به‌معنای «مراقبت از نسل‌های غایب [در گذشته و آینده]» نیز از این تعبیر افلاطونی قابل‌استنتاج است. در نقطه‌ی مقابل ... سیاست‌ورزی شصت‌وهشتی‌ها نوعی سهل‌انگاریِ نوجوانانه را الگو قرار داده بود، همراه با دورانداختن کل عرف و عادت‌ها و نهادها و دستاوردها[ی برآمده از سنت و گذشته]، برای دستیابی به شادی و پیروزیِ موقتی که در واقع جز آنارشی دستاوردی نداشت... .

 

[تشکیل انجمن فلسفه‌ی محافظه‌کار و نگاه حزب محافظه‌کار به فلسفه]

زمانی که این بیداریِ فکری [بدل‌شدن از یک دانشگاهی عادی به روشن‌فکری محافظه‌کار] در من رخ می‌داد، اکثر دوستانم اهالی قلمی بودند که علاقه‌ای به سیاست (و به‌طریق اولی، سیاست از نوع محافظه‌کار آن) نداشتند... . [با این حال،] این شانس را داشتم که با یکی‌دو سیاست‌مدار از حزب محافظه‌کار [بریتانیا] از نزدیک آشنا شوم که برجسته‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین آنها هیو فریزر (Hugh Fraser)، نماینده‌ی پارلمانی، بود که بعداً رقیب خانم تاچر برای نامزدی رهبری حزب محافظه‌کار شد [و شکست خورد.] (من هیو را از طریق همسرش، لیدی آنتونیا، در لندن شناختم که شخصیتش ترکیبی بود از شوخ‌طبعی، ظرافت و دانش... .)

هیو اشراف‌زاده بود اما در میان سیاست‌مدارانِ محافظه‌کار تا حدی استثنا بود، بدین معنا که هر از گاهی از غفلت عمیق طبقاتی خود بیدار می‌شد و به فجایعی که در اطرافش [در جامعه] رخ می‌داد، توجه می‌کرد. [یادم می‌آید که] سال ۱۹۷۴ بود و من و هیو با قطار از ویلای او در اسکاتلند به جایی سفر می‌کردیم. [در قطار این گفت‌وگو میان ما رخ داد که] باید ایده‌های جدیدی به حزب محافظه‌کار تزریق شود... . [دلیل این بود که در آن زمان] ادوارد هیث [رهبر حزب محافظه‌کار و نخست‌وزیر بریتانیا در فاصله‌ی ۱۹۷۰-۱۹۷۴] در پی اعتصاب معدنچیان، از قدرت رانده شده بود [و حزب در انتخابات شکست خورده بود] و دولتی از حزب کارگر با رهبری [و سپس نخست‌وزیری] هارولد ویلسون با اکثریتی لرزان در مجلس، قدرت را در دست گرفته بود. کژروی ادوارد هیث، ملالت‌باریِ حزب کارگر قدیم و افول نهادهای انگلیسی [که در برابر چشمانم در حال وقوع بود،] مرا به این فکر انداخت که اعضای حزب محافظه‌کار بریتانیا باید [به خود بیایند و] «بیشتر فکر کنند». تصورم این است که هیو چنین نظری نداشت. (و اگر هم نظری داشت، این بود که محافظه‌کاران باید کمتر فکر کنند [و اینکه فعالیت‌های روشن‌فکری و فلسفی اهمیتی عملی ندارد!])

با وجود این، هیو که فردی نیک‌طبع بود، پذیرفت که انجمنی را [در درون حزب محافظه‌کار] تأسیس کند که هدفش بحث درباره‌ی آموزه‌های فلسفه‌ی محافظه‌کار باشد و سیاست‌مداران در بالاترین سطوح در آن امکان مشارکت داشته باشند. به این ترتیب، «انجمن فلسفه‌ی محافظه‌کار» تأسیس شد... . انجمن فلسفه‌ی محافظه‌کار بیست سال یا بیشتر تداوم داشت و در مقاطعی از این بیست سال (به‌ویژه در سال‌های آغازین) برخی از جدی‌ترین متفکران سیاسی [محافظه‌کار] در دوران پس از جنگ جهانی دوم، یعنی کسانی همچون فون هایک، مایکل اوکشات، میلتون فریدمن و الی کدوری در آن سخنرانی کردند اما بعداً (و مخصوصاً در سال‌های رهبری جان میجر [نخست‌وزیر محافظه‌کار در دهه‌ی ۱۹۹۰] ... دچار رکود شد. یک یا دو بار خانم [مارگارت] تاچر هم در جلسات انجمن ما حضور یافت که به‌نظرم خوشایند نبود چون سیاست‌مداران در حضور رهبرشان گاهی به بی‌ادبی گرایش می‌یابند؛ طوری که نمی‌توانند درک کنند آن دانشگاهیِ یک‌لاقبا که دارد از روی صندلی برایشان سخنرانی می‌کند، ممکن است از این شخصی [رهبری] که تمام روز افکار و هوس‌ها و خیالاتش را با وسواس مطالعه کرده‌اند، حرف بیشتری برای گفتن داشته باشد. به هر حال، [انجمن فلسفه‌ی محافظه‌کارِ] ما تأثیر چندانی بر رهبران عالی‌رتبه‌ی حزب محافظه‌کار نداشت و البته بیرون از دانشگاه باقی ماند... .

... نگاه غالب در میان رهبران عالی‌رتبه‌ی حزب محافظه‌کار این است که اندیشه‌ها فراورده‌های فرعی و زودگذر روندها [و ساختارهای] اجتماعی و سیاسی هستند که [اهمیتی ندارند و] عمدتاً به‌محض تولید، فراموش می‌شوند. از این جهت و جهات مشابه، سران حزب محافظه‌کار طوری رفتار می‌‌کنند که تو گویی کارل مارکس [و نگاه او به فلسفه] مرشد اصلی ایشان است: فلسفه نوعی «ایدئولوژی» است [که اهمیت زیادی ندارد و صرفاً روبناست و در عوض] این اقتصاد است که موتور محرکه‌ی زندگی اجتماعی به شمار می‌رود. نتیجه‌ی این نگاه [معیوب] آن است که در حزب محافظه‌کارِ بریتانیا شغلی برای روشن‌فکران محافظه‌کار تعریف نشده است. در این نگاه، محافظه‌کاری ... [فقط چیزی است که] ممکن است [به‌سبب شانس و اتفاق و سوابق اشرافیِ خانوادگیِ کسی] به ارث برده شود ... اما اکتسابی نیست و ... هرگز نباید به‌صورت مجموعه‌‌ی باورهایی دربیاید که قرار است از آنها [به‌طور] فلسفی دفاع شود.

 

[داستان کوشش من برای نامزدی در حزب محافظه‌کار]

سیاست‌ورزی شصت‌وهشتی‌ها نوعی سهل‌انگاریِ نوجوانانه را الگو قرار داده بود، همراه با دورانداختن کل عرف و عادت‌ها و نهادها و دستاوردها[ی برآمده از سنت و گذشته]، برای دستیابی به شادی و پیروزیِ موقتی که در واقع جز آنارشی دستاوردی نداشت... .

این موضوع به‌ویژه وقتی برایم آشکار شد که در سال ۱۹۷۸، چهار سال پس از تأسیس انجمن فلسفه‌ی محافظه‌کار، و پس از چند سال حقوق [عرفی انگلستان] خواندن، برای پیوستن به فهرست نامزدهای حزب محافظه‌کار در انتخابات عمومیِ پیشِ رو درخواست دادم... . [در روز مصاحبه] خانمی که از نمایندگان کهنه‌کار حزب محافظه‌کار در مجلس بود ... سراپایم را برانداز کرد و با اخم‌وتَخم ... پرسید که چه‌کاری برای حزب انجام داده‌ام [که خود را مستحق نامزدی حزب در انتخابات می‌دانم]؟

آیا در شورای محلی یا دفتر محلی حزب محافظه‌کار کار کرده‌ام؟ آیا در کارزارهای [تبلیغ و] جمع‌آوری رأی برای حزب شرکت کرده‌ام؟ ... آیا جزو شاخه‌ی جوانان حزب محافظه‌کار هستم ... و در کنفرانس‌ها و مراسم‌ حزب شرکت کرده‌ام؟ و اگر هیچ‌یک نیستم و هیچ‌کدام از این کارها را نکرده‌ام، پس محض رضای خدا ... چرا خود را واجد شرایط نامزدی می‌دانم؟

پاسخ دادم که «انجمن فلسفه‌ی محافظه‌کار» را تأسیس کرده‌ام. او [با تعجب نگاهم کرد و] گفت ترکیب دو عبارت «فلسفه» و«محافظه‌کار» آن‌قدر به گوشش غریب است که به‌نظرش چنین نهادی وجود خارجی ندارد... . او از من پرسید که آیا سابقه‌ی نوشتن برای مطبوعات و رسانه‌ها را هم دارم (که حداقل بتوان بر اساس آن برای درخواست من توجیهی یافت) که من پاسخ دادم برای هفته‌نامه‌ی اسپکتیتر (Spectator) نقد کتاب نوشته‌ام. این سخن من، این شک او را تأیید کرد که اگر سابقه‌ی همکاری با روزنامه‌ها را هم دارم، در قسمت‌های بی‌ربطی [به کار نمایندگی] است.

اضافه کردم که کتابی هم نوشته‌ام. پرسید: «کتاب؟ در مورد چه موضوعی؟» مردد جواب دادم: «زیبایی‌شناسی» [این را که گفتم] پرونده‌ام را بست و به همکارش، نماینده‌ی مجلس جوانی که در تمام این مدت سکوت کرده بود (و فقط گهگاه نگاهی تأسف‌بار به سمت من می‌انداخت)، رو کرد و گفت: «فکر کنم که می‌تواند برای این پارلمان اروپا [که بریتانیا به‌تازگی عضوش شده بود] درخواست دهد. نمی‌شود؟» [قبل از اینکه پاسخی بشنوم] تصریح کردم که به مجلسی که [ملی نیست و] در آن «وفاداری ملی» وجود ندارد، اعتقادی ندارم. او بی‌اختیار به عجیب‌بودن سخنان من خندید. (اولین بار بود که در تمام طول این ملاقات استعداد خندیدن از خود بروز می‌داد.) بعد از دست‌دادنی مختصر به من گفتند که مرخصی[!]

از آن پس، من روشن‌فکری در حزب محافظه‌کار (intellectual Conservative) را رها کردم و فقط یک «روشن‌فکر محافظه‌کار» (conservative intellectual) شدم... . در آن زمان بود که تصمیم گرفتم با انتشار کتاب معنای محافظه‌کاری، محافظه‌کاریِ خود را علنی کنم؛ کتابی که دفاعی کمابیش هگلی است از ارزش‌های حزب محافظه‌کار در برابر خیانت به این ارزش‌ها از سوی حامیان بازار آزاد [و تاچری‌ها].

 

[تأسیس مجله‌ی محافظه‌کارِ سالیزبری ریویو]

... [این‌طوری بود که] اعتبار من به‌عنوان یک [روشن‌فکر] نابهنگام و خلاف مد تثبیت شد. وقتی جمع سالیزبری (گروهی از محافظه‌کاران اصطلاحاً «مرتجع» که به یاد مارکوس سالیزبری ... نخست‌وزیر برجسته اما کمتر شناخته‌شده‌[ی محافظه‌کار بریتانیا در قرن نوزدهم] ... گرد هم آمده بودند) تصمیم گرفتند مجله‌ای [در باب فلسفه‌ی محافظه‌کار] تأسیس کنند و در جست‌وجوی فردی خلاف رسم زمانه به‌عنوان سردبیر بودند، قرعه به نام من افتاد... .

[انتشارسالیزبری ریویو فارغ از مشکل نبود.] اولین مشکل، یافتن نویسندگانی مشتاق به نوشتن برای نشریه‌ای بود که به‌صراحت [و بدون لکنت زبان] خودش را محافظه‌کار معرفی می‌کرد. من دوستانی در دنیای آکادمیک داشتم که در خلوت و حوزه‌ی خصوصی با عقاید محافظه‌کارانه همدلی داشتند اما جرئت نداشتند که این امر را علنی کنند، به‌ویژه چون دیده بودند که من با نوشتن کتاب معنای محافظه‌کاری چه هزینه‌ای داده‌ام. به‌بیان دیگر، تعداد کمی‌ از آنها در حرفه‌های دانشگاهیِ خود آن‌قدر پیشرفت کرده بودند که [مانند من بی‌نیاز و بی‌خیال باشند] و از برخورد مشابهی استقبال کنند.

مشکل دوم، پیداکردن یک گروه خواننده‌ی پروپاقرص بود. پولی که ما در اولین مرحله‌ی انتشار نشریه جمع کرده بودیم، هزینه‌های چاپ برای سه شماره را پوشش می‌داد اما [طبق محاسبات ما] برای ادامه‌ی کار، به حدود ششصد مشتریِ ثابت یا بیشتر احتیاج داشتیم... .

مشکل سوم، در خود محافظه‌کاری نهفته بود. موریس کاولینگ (یکی از [دانشگاهیان] عضو گروه سالیزبری) خیلی اوقات به من کنایه می‌زد که اگر فکر می‌کنی می‌شود برای سیاست‌ورزیِ محافظه‌کار پشتوانه‌ای فلسفی هم‌تراز با سوسیالیسم، لیبرالیسم، ناسیونالیسم و همه‌ی ایسم‌های دیگری که [در سیاست حضور دارند اما] محافظه‌کار نیستند، فراهم کرد، خودت را فریب داده‌ای. به‌اعتقاد موریس، محافظه‌کاری نوعی رَویه‌ی سیاست عملی بود؛ میراث یک سنت طولانیِ تصمیم‌گیریِ پراگماتیستی، به‌علاوه‌ی نکوهش بلاهت‌‌های انسانی با صدای بالا. [با این منطق،] تلاش برای گنجاندن آن در یک نظام فلسفی، پروژه‌ای ساده‌لوحانه بود که بهتر است همان آمریکایی‌ها دنبالش باشند. (و البته [در نظر او،] همین، دلیلی بود که [ما به‌عنوان دانشگاهیان محافظه‌کار بریتانیایی] نباید در آمریکا درس بدهیم و به‌طریق اولی زندگی کنیم.)

 

[خاتمه]

... [با گذشت همه‌ی این سال‌ها، اکنون که این سطور را می‌نویسم، حوالی سال ۲۰۰۶] من همانی باقی مانده‌ام که از مه ۱۹۶۸ به این‌سو بوده‌ام: یک روشن‌فکر محافظه‌کار که نه‌تنها عاشق فرهنگ والا و فرهنگ خواص در اروپا است بلکه این فرهنگ را مایه‌ی تسلی و سرچشمه‌ی آن چیزهایی می‌داند که اروپایی‌‌ها باید بدانند [و به آن افتخار کنند]. [ریشه‌ی محافظه‌کاری،] اگر بخواهم پوست‌کنده بگویم، «بهترین امید ما به گذشته» است. این امید بود که شارل دوگل را [آن‌طور که در کتاب خاطرات جنگ‌ شرح داده،] به حرکتْ در‌‌آورد و او را قادر ساخت تا کشورش را نه یک بار بلکه دو بار[3] از نابودی نجات دهد.

[محافظه‌کاری در این تعریف] با فاصله‌انداختن میان ما و پروژه‌های خودمحورمان، تضمینی برای بقای ملی ارائه می‌دهد. این از نظر من، درسی است که سیاست‌ورزیِ محافظه‌کار به ما می‌دهد. البته کسانی که امیدشان را صرفاً به آینده معطوف کرده‌اند، بی‌آنکه ایمانی به گذشته‌ی [کشورشان] داشته باشند، هرگز آن را نخواهند فهمید.

در عین حال، سال‌ها درگیری [با منتقدان محافظه‌کاری] به من آموخته است که [در روزگار ما] تعداد کمی از افراد به آنچه من باور دارم، اعتقاد خواهند داشت و اینکه تلاش‌ها برای محافظت از چیزها [گوهره‌ی محافظه‌کاری] نهایتاً خیلی دیر تحقق می‌یابد... .

 

برگردان: میثم بادامچی


راجر اسکروتن فیلسوف محافظه‌کار بریتانیایی است. آنچه می‌خوانید برگردان گزیده‌ای از این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:

Roger Scruton (2006) "How I Became a Conservative", Gentle Regrets: Thoughts from a Life, London: Continuum.


[1] در اینجا منظور از خرد جمعی، خرد مجموع انسان‌هاست که کاملاً متفاوت با مفهوم «خرد عمومیِ» جان رالز، فیلسوف سیاسی لیبرال، است. م.

[2] در اینجا احتمالاً بهتر بود گفته می‌شد «وظیفه‌ی اطاعت». م.

[3] منظور، یک بار در جریان جنگ جهانی دوم علیه نازی‌هاست و بارِ دیگر در جریان وقایع مه ۱۹۶۸ که در نظر محافظه‌کارانی همچون اسکروتن، مخربِ سنت متعالیِ گذشته بود. م.