تاریخ انتشار: 
1401/05/23

عبدالرحیم جعفری پیش‌آهنگ نشر در ایران

پرویز نیکنام

«[بیستوهشتم آبان۱۳۲۸] در روزنامه‌ی اطلاعات به خط نستعلیق بسیار خوش، تأسیس مؤسسه‌ی مطبوعاتی امیرکبیر را اعلام کردم. یک اتاق تقریباً چهاردرچهار در طبقه‌ی دوم چاپخانه‌ی آفتاب اجاره کردم؛ بدون تلفن، به ماهی سی تومان، در خیابان ناصرخسرو... تابلو را روی سقف چاپخانه مشرف به خیابان ناصرخسرو نصب کردم؛ امیرکبیر حیات خود را آغاز کرده بود.»

عبدالرحیم جعفری، معروف به تقی یا آتقی، سی‌ساله بوده که با دهدوازههزار تومان پساندازش، کار نشر را شروع کرد.

او در تهران به دنیا آمد و کودکی را بدون پدر گذراند. خودش می‌گوید: «در دوازهم آبان سال ۱۲۹۸ در نبود پدر در این خانواده‌ی محقر زاده می‌شوم تا هم بر سختی‌ها و تنگدستی‌های خانواده بیفزایم و هم خود در این سختی‌ها و تنگدستی‌ها سهیم باشم.»

چون پدرش قبل از تولد او بهقصد زیارت به مشهد رفته و بازنگشته بود، نامخانوادگی مادرش را می‌گیرد که «استاد محمدجعفر» بود. تا سال ۱۳۵۱ همین نامخانوادگی را داشت اما چون بهقول خودش، «عقدهای بود بر دلم» آن را به جعفری تغییر داد.

مادرش با چرخ نخواکنی و دوک بهسختی از پس هزینه‌های زندگی برمی‌آمد. شش کلاس مدرسه رفت و در دوازدهسالگی کارش را در یک چاپخانه با حقوق روزی ده شاهی در نزدیکی بازار تهران شروع کرد. چموخم کار نشر را در چاپخانه یاد گرفت و بعد از چند سال چون سواد خواندن و نوشتن داشت، به بخش حروف‌چینی منتقل شد. بهگفته‌ی خودش، «حروفچین‌ها در زمرهی زحمتکشترین و باسوادترین و روشن‌فکرترین افراد طبقهی کارگر بودند».

جعفری می‌گوید:

مدیر چاپخانه، اکبرآقا علمی که وجدان مرا در کار می‌دید، با گذشت زمان چنان اعتماد و اطمینانی به من پیدا کرده بود که حتی کلید چاپخانه را به من سپرده بود؛ کاری که حتی با برادرانش هم نمی‌کرد... اکبرآقا... سواد خواندن و نوشتن نداشت، بهزحمت از عهده‌ی امضایش برمی‌آمد: یک «ع» می‌نوشت شبیه به نیمه‌ی یک طالبی پوسیده و روی آن، دو خط می‌کشید. مردی بود زحمتکش و خوشگذران و به همه ظنین. اما به من اعتماد داشت.

همین اعتماد هم سبب شد تا اکبرآقا دختر برادرش را برای عبدالرحیم به زنی بگیرد و بهاینترتیب، او داماد خانواده‌ی علمی شد. بعد از سربازی عروسی کرد اما بیکار بود و به همین دلیل، رفت جلوی مسجد شاه بساط کتاب پهن کرد. خودش می‌گوید:

تعدادی کتاب چاپ سنگی مثل اسکندرنامه و شیرویه و امیرارسلان و جامعالتمثیل و قصصالانبیا و اینجور کتابها داشتم که یادگار دوران تصدی صحافیام بود. اینها را خودم با دست خودم جلد کرده بودم... اینها را برداشتم و در سکوی دالان شرقی مسجد شاه، روبه‌روی بازار بینالحرمین، قالیچه‌ها را پهن کردم... روزها روی چهارپایه‌ی کوچکی به انتظار مشتری می‌نشستم و شبها به کتابفروشی‌های شاهآباد و ناصرخسرو می‌رفتم تا با پولِ اندک فروشی که کرده بودم، برای مشتریان فردا کتاب بخرم؛ کتب مذهبی و عامهپسند مثل بیشتر بساطیهای آن سالها.

در همین زمان گاه کتاب‌های دستدوم را می‌خرید و آنها را در بساطش می‌فروخت. در این ایام مادرش درگذشت. او یک سالی آنجا بود و بهگفته‌ی خودش:

همچنان در دالان مسجد شاه هستم. درآمدم مختصر است. بساطم محقر است. اما مرارتهای دلم بزرگ‌اند. این مرارتها با خود نفرت می‌آورند، مثل هر مرارتی و همین نفرت مرا برمی‌انگیزاند و به مقابله تشویق می‌کند. این کشش و کوشش به نوعی مبارزه شبیه است: باید بمانم. باید خودم را سرپا نگه دارم؛ نباید بیفتم؛ باید موفق شوم.

دوسه سالی بساط کتابفروشیاش در جلوی مسجد شاه برپا بود تا اینکه دوباره به درخواست اکبر علمی به کتابفروشی علمی برگشت که امتیاز فروش کتابهای ابتدایی را از وزارت فرهنگ گرفته بود.

حالا دیگر با گذشته فرق کرده بود:

[اکبر علمی] دستهچکِ مُهر و امضاشدهاش را در اختیار من می‌گذاشت و سرمایه و پول دکان و همه‌ی حسابکتابش با من بود... از صبح اول وقت تا نیمهشب و حتی ساعتها بعد از نیمهشب کار می‌کردم و یکتنه کار پنجشش نفر را انجام می‌دادم. حقوق ماهانهام پانصد تومان شده بود. حقوق خوبی بود.

چاپخانه‌ی علمی علاوه بر انتشار کتابهای درسی، همچنان «کتابهای مذهبی و کتب قدیمی مانند حسین کُرد و امیرارسلان و هزارویکشب و...» چاپ می‌کرد.

حالا سه فرزند داشت و اگرچه وضعیت مالیاش بهتر شده بود، ماندن در تشکیلات اکبر علمی را رکود می‌دانست و می‌گفت: «باید از اسارت فکری به درآیم؛ بروم دنبال فکر و طرح‌های خودم. از دستگاه اکبرآقا بروم و جایی برای خودم دستوپا کنم.»

در همین افکار بود که: «سر موضوعی برای چندمین بار با اکبرآقا حرفمان شد و من به حالت قهر از چاپخانه درآمدم و به خانه رفتم... بلافاصله اکبرآقا پیدایش شد و شروع کرد به عذرخواهی و اظهار پشیمانی که حالش خوب نبود، اوقاتش تلخ بوده... اما من دیگر تصمیمم را گرفته بودم و منتظر فرصت بودم که خودش به دستم داد.»

حروفچین‌ها در زمره‌ی زحمت‌کش‌ترین و باسوادترین و روشن‌فکرترین افراد طبقه‌ی کارگر بودند

دیگر به چاپخانه برنگشت: «تمام فکر و حواسم معطوف به پیداکردن جایی برای اجرای طرح‌هایی بود که از مدتها پیش در ذهن ریخته بودم: چاپ آثار نو، بهشیوه‌ی نو. و با این هوایی که در سرم افتاده بود و این چشماندازی که به برنامه‌ی زندگیام بدل شده بود.»

 

تأسیس مؤسسه‌ی مطبوعاتی امیرکبیر

حالا جعفری پس از هجده سال در کارش استاد شده بود و فوتوفن چاپ و نشر و توزیع را خوب می‌دانست. نام مؤسسهاش را «امیرکبیر» گذاشت و چون نیازی به مجوز نبود، بهسرعت شروع کرد به چاپ کتاب. «در همان سال اول توانستیم سی عنوان کتاب منتشر کنیم.»

جعفری در تاریخ شفاهی نشر ایران می‌گوید: «از دوازدهسالگی بهعنوان کارگر در چاپخانه‌ی علمی شروع به کار کردم و از همان دوران کودکی و خردسالی با بوی مرکب و نای کاغذ آشنا شدم و همیشه دلم می‌خواست ناشر بزرگی باشم.»

خودش در کتاب در جست‌وجوی صبح می‌گوید:

در اولین قدم بهسراغ کسانی رفتم که دلم می‌خواست نامشان در کنار نام امیرکبیر باشد... اولین کتابها را برای حروف‌چینی به چاپخانه سپردم. با روابط حسنهای که طی دوران کار برای اکبرآقا (علمی) با آنان به هم زده بودم، همگی با روی باز از من استقبال کردند. کتابهای امیرکبیر باید غلط چاپی نداشته باشد... باید روی بهترین کاغذ چاپ شود... باید بهترین طرح روی جلد و بهترین چاپ و صحافی را داشته باشد. برای آنکه کتابها بیغلط باشد، کار تصحیح حروف‌چینی را خود به عهده گرفتم؛ چاپخانه‌ها هشت صفحه هشت صفحه حروف‌چینی می‌کردند و من صفحات حروف‌چینیشده را به خانه می‌بردم و شبها با همسرم غلطگیری می‌کردیم.

هنوز یک ماه نشده بود که دو کتاب با تیراژ ۱۵۰۰ نسخه چاپ کرد. کتاب فن ورزش را منیر مهران و کتاب انرژی اتمی را حسن صفاری ترجمه کرده بودند که از دوستانش بودند. وقتی جعفری کتابها را بعد از چاپ می‌بیند، می‌گوید:

... آه که چقدر زیبا هستند! این کتابها را من چاپ کردهام. حالا من برای خودم کسی هستم... ناشرم... نامه‌هایی حاکی از تشکر برای منیرخانم و آقای صفاری نوشتم و چک حق‌التألیفشان را هم با نمونهای از کتابها برایشان بردم... تا آن وقت، کمتر سابقه داشت که مؤلف یا مترجمی از ناشر حقالتألیف بگیرد؛ مؤلفان کتابشان را یا با سرمایه‌ی خودشان چاپ می‌کردند یا اینکه چند جلدی از آن را بابت حق‌التألیف می‌گرفتند.

هرچه کار انتشار کتاب خوب پیش می‌رفت، فروش خوب نبود و کتابهای ارسالی به شهرستانها برگشت می‌خورد: «این یک گرفتاری بزرگ بود و مؤسسه‌ی نوبنیاد مرا سخت در فشار می‌گذاشت... کار به جایی رسید که حتی بهزحمت از عهده‌ی پرداخت کرایه‌ی محل و حقوق ماهانه‌ی کارگرانم برمی‌آمدم.»

اوضاع بهحدی خراب شد که اکبر علمی دوباره پیدایش شد و بدون مقدمه گفت: «آتقی، حالا دیدی یه من ماست چند سیر کره میده؟ دیدی گفتم ورشکست میشی؟ نگفتم این کارها و چاپ این کتابها مال مردم ما نیست؟ نگفتم کلهات بوی قورمهسبزی میده؟... برگرد سر کاروزندگیت... امیرکبیر ممیرکبیر کدومه؟»

آقای جعفری تعریف می‌کند:

اما من بهقول اکبرآقا دیگر آن آتقی سابق نبودم؛ یابو برم داشته بود. طعم آزادی و استقلال را چشیده بودم. لذت چاپ و نشر کتابهای دلخواه را درک کرده بودم. دیگر آن آدم سابق نبودم. آه... چقدر خوشحال می‌شدم وقتی کتاب تازهای منتشر می‌کردم و آگهی انتشارش را در جراید می‌دیدم، با آرم مؤسسه‌ی مطبوعاتی امیرکبیر؛ طوری بود که انگار دنیا را به من دادهاند.

بااینحال، بهگفته‌ی آقای جعفری: «شبح ورشکستگی همچنان در قیافهام زل زده بود و یک آن دور نمی‌شد و من مثل پرنده یا خرگوشی که افعی در چشمانش خیره شده باشد، فلج شده بودم.»

در این زمان دوستش، میرزا ابوالقاسم گلشن، پیشنهاد کرد که مغازهای برای فروش کتاب در خیابان ناصرخسرو بخرد که آن زمان چند کتابفروشی مثل «علمیه اسلامیه»، «کانون کتاب»، «ادبیه»، «شرکت طبع کتاب»، «شرکت مطبوعات»، «خیام»، «مروج» و «علمی» در آنجا بودند. اما عبدالرحیم پولی در بساط نداشت و بهقول خودش: «من همه‌ی سرمایهام را روی آن اتاقک و چاپ کتابهایی که سالها از زمانه جلو بودند و فروشی نداشتند، گذاشته بودم.»

با کمک آقای گلشن مقداری کاغذ مدتدار با سفته به قیمت ۱۹هزار و ۲۵۰ تومان خرید و در بازار کاغذفروش‌ها حواله‌ی آن را به زیر قیمت بهصورت نقد فروخت و با حدود ۱۳هزار تومان مغازهای در خیابان ناصرخسرو خرید.

مؤسسه‌ی مطبوعاتی امیرکبیر را به آنجا منتقل کرد که علاوه بر چاپ کتاب، می‌توانست در آنجا کتاب هم بفروشد.

کتابهایی را که چاپ کرده بودم و در انبار خاک می‌خوردند، در قفسه‌ها چیدیم و تابلوی مؤسسه‌ی مطبوعاتی امیرکبیر را... برداشتیم و زدیم سردر دکان جدید. بعد هم شروع کردم به جورکردن کتاب از کتابفروشی‌هایی ناصرخسرو و شاهآباد و در کنار این کارها خریدوفروش نوشتافزار و فروش آن به کتابفروشان و خریداران در تهران و ارسال آنها برای کتابفروشان در شهرستانها. مرداد سال ۱۳۲۹ بود.

همگام با توسعه‌ی امیرکبیر، در سال ۱۳۳۷ به‌کمک دکتر پرویز ناتل خانلری، استاد دانشگاه تهران، اولین نمایشگاه کتاب را در باشگاه دانشگاه تهران برگزار کرد و در آن نمایشگاه هشتصد عنوان کتابی را که منتشرکرده بود، به نمایش گذاشت.

با شروع کار فروشگاه ناصرخسرو، اوضاع کمکم تغییر کرد و فروشگاه در فصل بازگشایی مدارس، از ناشران، کتابهای درسی را بهصورت غیرنقدی و مدتدار می‌گرفت و نقدی می‌فروخت و برای پرداخت آن، چند ماهی فرصت داشت. بهگفته‌ی آقای جعفری: «تنها سود مؤسسه، چند ماه مهلتی بود که در پرداخت بهای کتب دریافتی داشتیم.»

علاوه بر این، هروقت مؤسسه پول نداشت، از کاغذفروش‌ها کاغذ نسیه می‌خرید و آن را نقدی به قیمت پایین‌تر می‌فروخت. کمکم چرخ اقتصادی مؤسسه‌ی امیرکبیر روی غلتک افتاد.

حالا دیگر مؤسسه‌ی امیرکبیر کتابهای مهمی مثل تاریخ مشروطه، تاریخ هجدهسالهی آذربایجان احمد کسروی و کتابهای صادق هدایت، بزرگ علوی، هوشنگ ابتهاج، فروغ فرخزاد و بسیاری از چهره‌های فرهنگی آن زمان را منتشر می‌کرد و مترجمان صاحبنام هم با انتشارات امیرکبیر کار می‌کردند.

او پس از هجده سال کار در چاپخانه و خریدوفروش کتاب، در کارش استاد شده بود و دوستانی هم در بین روشن‌فکران آن دوره پیدا کرده بود. خودش می‌گوید:

در این میان، روشن‌فکران و اهل ذوق هم که نسبت به مؤسسه‌ی نوپای من تعلق خاطری احساس می‌کردند و به من کمک فکری می‌دادند یا آثار خود را برای چاپ به من عرضه می‌کردند و از همه بیشتر، جلال آلاحمد و مرتضی کیوان. با کمک مرتضی کیوان بود که توانستم چاپ و نشر مجموعه‌ی کتاب‌های چه می‌دانم؟ را ادامه دهم... با جلال آل‌احمد در همان بالاخانه‌ی چاپخانه‌ی آفتاب و به‌واسطه‌ی حسن صفاری آشنا شدم. در همان ابتدای فعالیتم کتابهای سهتار و مدیر مدرسه و دیدوبازدیدش را هرکدام در تیراژ هزار نسخه چاپ کردم.

در میان کتابهایی که امیرکبیر در سال اول منتشر کرد، کتاب دو قرن سکوت عبدالحسین زرینکوب هم بود. سالهای بعد نیز، در اوایل دهه‌ی ۱۳۵۰، کتابهای از کوچه‌ی رندان، فرار از مدرسه، نه شرقی نه غربی انسانی، ارزش میراث صوفیه، بامداد اسلام، کارنامهی اسلام، نقد ادبی، تاریخ ایران بعد از اسلام و تاریخ در ترازو را نیز امیرکبیر منتشر کرد.

حالا دیگر شب و روز برایش معنا نداشت و تا دیروقت در مغازهاش کار می‌کرد و اوضاع اقتصادیاش روزبهروز بهتر می‌شد. او سعی می‌کرد با نوآوری در کارش، فروش کتابهایش را بیشتر کند. یک بار در سال ۱۳۳۵ شروع کرد به فروش کتاب اقساطی: «بهاینترتیب که هرکس سیصد تومان کتاب خریداری کند، سی تومان پیشقسط و بقیه را در اقساط نهماهه بپردازد.»

بعد از آن، همگام با توسعهی امیرکبیر، در سال ۱۳۳۷ بهکمک دکتر پرویز ناتل خانلری، استاد دانشگاه تهران، اولین نمایشگاه کتاب را در باشگاه دانشگاه تهران برگزار کرد و در آن نمایشگاه هشتصد عنوان کتابی را که منتشرکرده بود، به نمایش گذاشت. خودش می‌گوید: «استقبال عجیبی از نمایشگاه شد.»

جعفری مدام تکرار می‌کرد: «می‌خواستم بهترین کتابها را امیرکبیر چاپ کند و بر سر هر خیابان و گذری، امیرکبیر یک فروشگاه داشته باشد. برای پول کار نمی‌کردم و هرچه درآمد امیرکبیر بود، خرج توسعه و گسترش آن می‌کردم.»

دهه‌ی ۱۳۴۰ فقط برای صنعتگران خوشیمن نبود؛ عرصه‌ی نشر نیز از فضای اقتصادی بهره برد. در این ایام صنعتگرانی چون برادران خیامی، حاجمحمدتقی برخوردار، خسروشاهی‌ها، لاجوردی‌ها، محمدرحیم ایروانی و دیگران رشد کردند و درخشیدند. صنعت نشر نیز در این فضا جانی تازه گرفت.

تلویزیون تازه در ایران پا گرفته بود و حبیب ثابت در تلویزیونش (تلویزیون «ملی ایران») بخشی با عنوان «کتاب و مردم» داشت که برنامهای یکساعته بود و در این برنامه نویسندگان و شاعران کتابهای انتشارات امیرکبیر را نقد و بررسی می‌کردند. امیرکبیر هم بابت آن، ۳هزار ریال وجه نقد و ۳هزار ریال کتاب به تلویزیون می‌داد. در این برنامه سعید نفیسی، دکتر غیاثالدین جزایری، نادر نادرپور، دکتر مهدی حمیدی، مهدی سهیلی، اسماعیل شاهرودی، پرفسور هشترودی و... حضور داشتند و کتاب‌ها را نقد می‌کردند.

حالا دیگر امیرکبیر نامی شناختهشده بود و مهمترین کتابهای روز را چاپ می‌کرد.

 

انتشار کتابهای مرجع

جعفری از همان سالهای اول شروع کارش، بهدنبال چاپ و انتشار فرهنگ فارسی بود و در سال سوم کارش یک فرهنگ به نام فرهنگ امیرکبیر در ۱۲۰۰ صفحه منتشر کرد اما استقبال چندانی از آن نشد.

به همین خاطر، مترصد فرصت بود تا اینکه احمد آرام، مترجم و نویسنده‌ی معاصر، او را به دکتر محمد معین، استاد دانشگاه تهران و سرپرست لغتنامهی دهخدا، معرفی کرد. قراردادی با دکتر معین بست به این فرض که فرهنگی در ۱۵۰۰ تا ۱۶۰۰ صفحه بنویسد. اما وقتی حرف الف و ق تمام شد، دید که بیشتر از ۳۲۰ صفحه شده، رفت پیش دکتر معین و نگرانی‌اش را با او مطرح کرد و دکتر معین در پاسخ گفت:

من از اول می‌دانستم کاری که شما می‌خواهید برایتان انجام بدهم، در یک جلد هزار و پانصد ششصد صفحهای مقدور نیست... اگر از اول به شما می‌گفتم که منظور شما در یک فرهنگ یکجلدی با این تعداد صفحات برآورده نمی‌شود، شما دلسرد می‌شدید و شاید هم صرفنظر می‌کردید. من مایل نبودم شما از تصمیم خود منصرف شوید! از طرفی در اولین ملاقات و با مرور کارنامه‌ی گذشته‌ی شما متوجه شدم که مرد این میدان فقط شما هستید و من هم برای این فرهنگ بیست سال زحمت کشیدهام و ۳۰۰هزار فیش فراهم کردهام... آقای جعفری، این فرهنگ چهار جلد ۱۵۰۰صفحه‌ای می‌شود.

جعفری که یکه خورده بود، نمی‌دانست چه بکند؛ چون نه توان مالی کافی برای انتشار فرهنگ ۶هزارصفحه‌ای را داشت و نه مشتری‌ای می‌شناخت که این فرهنگ را بخرد.

پس از پنج سال، در تابستان ۱۳۴۲، اولین جلد فرهنگ معین منتشر شد و آخرین جلد آن نیز در سال ۱۳۵۲، زمانی منتشر شد که دو سال از مرگ دکتر معین گذشته بود و تا آن زمان، شانزده سال می‌شد که جعفری درگیر انتشار فرهنگ معین بود.

 

فرهنگ عمید

بعد از انقلاب، این شاهنامه جزو اسنادی بود که به‌عنوان سند جرم در دادگاه علیه جعفری استفاده شد. چون فرح پهلوی از تدوین‌کنندگان آن تشکر کرده بود و عکس این مراسم سندی شده بود برای ارتباط جعفری با دربار پهلوی.

حسن عمید از فرهنگ‌نویسانی بود که سالها در مشهد کار تدوین فرهنگش را شروع کرده بود و اوایل کار مؤسسه‌ی امیرکبیر چاپ فرهنگ عمید به جعفری پیشهاد شد اما او نتوانست آن را قبول کند. بعد از آن، ابراهیم رمضانی در انتشارات ابنسینا این فرهنگ را منتشر کرد اما بهگفته‌ی جعفری: «مدتی بعد، بدون اینکه نامی از امیرکبیر باشد، من هم در چاپ کتاب آنها با او شریک شدم.»

در این میان، گروهی دیگر نیز امتیاز انتشار موردی فرهنگ عمید را گرفته بودند و آقای عمید می‌گفت که تاکنون ۲۵۰هزار تومان بابت حقالتألیف به او پرداخت شده است. یک روز در سال ۱۳۵۶ جعفری رفت سراغ حسن عمید و با او قراردادی برای خرید امتیاز فرهنگ عمید بست که در مقابل، دریافت ۱میلیون تومان امتیاز دائم کلیه‌ی فرهنگ‌های عمید در قطع رقعی، جیبی و وزیری را به او واگذار کند.

با آنکه عبدالرحیم جعفری در کار چاپ و انتشار کتاب از همه موفق‌تر بود، همه‌ی کارهایش در تولید و انتشار کتاب‌های مرجع موفقیتآمیز نبود. یک بار تلاش کرد تا یک فرهنگ انگلیسیبهفارسی منتشر کند که جلد اول آن نیز منتشر شد اما واکنش‌ها به این فرهنگ منفی بود و جعفری بعد از صرف کلی هزینه و زمان، از ادامه‌ی کار منصرف شد.

بعد از آن بود که جعفری سراغ عباس آریانپور رفت و ابتدا فرهنگ پنججلدی انگلیسیبهفارسی او را در ۶۲۰۰ صفحه منتشر کرد. این فرهنگ نیز مثل فرهنگ معین قرار بود فرهنگی دوجلدی در هزار صفحه باشد اما نتیجه‌ی کار کاملاً متفاوت از آب درآمد. مؤسسه‌ی امیرکبیر بعدها یک فرهنگ دوجلدی دانشگاهی، یک فرهنگ فشرده‌ی انگلیسیبهفارسی و یک فرهنگ فشرده‌ی فارسیبهانگلیسی هم منتشرکرد.

جعفری با اشاره به زحمتی که آریانپور و خودش در انتشار فرهنگ انگیسی کشیده بودند، از «آسانخوران» بعد از انقلاب که مؤسسهاش را از او گرفتند، انتقاد می‌کند: «[چرا باید] دستآخر آن زحمات را دیگران به یغما ببرند؟ که چه شده، که انقلاب شده، که در آن سالهایی که ما برای انقلاب مبارزه می‌کردیم، شما خیلی بیجا کردید که فرهنگْ تألیف کردید و چاپ کردید و مبانی رژیم را تحکیم کردید.»

 

دایرهالمعارف فارسی

یکی از کتابهایی که انتشارات امیرکبیر منتشر کرد، دایرهالمعارف فارسی بود که بههمت همایون صنعتیزاده در فرانکلین و با مدیریت دکتر غلامحسین مصاحب در میانه‌ی دهه‌ی ۱۳۳۰ کارش شروع شده بود و اولین جلد آن نیز ده سال بعد از شروع تدوین دایرهالمعارف، در سال ۱۳۴۵، منتشر شد. اما در اوایل دهه‌ی ۱۳۵۰ صنعتیزاده از فرانکلین رفت و دکتر مصاحب نیز با مدیر جدید فرانکلین، علیاصغر مهاجر، اختلاف پیدا کرد و کار نیمهتمام رها شد. بعد از آن، امیرکبیر امتیاز دایرهالمعارف را خرید و جلد دوم آن را در سال ۱۳۵۶ منتشر کرد. بهگفته‌ی جعفری، حروف‌چینی جلد سوم نیز تا سال ۱۳۶۳ با وجود زندانیشدنش تمام شده بود اما «چون فرد دلسوزی بر کارهای مؤسسه نظارت نداشت، چاپ و انتشارش تا سال ۱۳۷۸ به تعویق افتاد».

سه سال پیش از انقلاب، فرانکلین شروع کرد به واگذاری اموال فرانکلین و از جمله امتیاز دایرهالمعارف فارسی و فروشگاههای کتابهای جیبی. جعفری می‌گوید:

تصمیم گرفتیم کلیه‌ی سهام شرکت کتابهای جیبی را که شامل سرقفلی فروشگاهها و موجودی کتابها و امتیاز چاپ آنها بود، بخریم و خریدیم. جمع سهام آن حدود ۵میلیون تومان شد که قسمتی را نقد و بقیه را به اقساط باید میپرداختیم. حالا امیرکبیر دارای سیزده فروشگاه در نقاط مختلف تهران و یک نمایشگاه در فرودگاه مهرآباد و فروشگاه مروج هم در مشهد بود.

 

شاهنامهی فردوسی

عبدالرحیم جعفری میگوید که از سالهای نوجوانی به شاهنامه علاقه داشت و وقتی با کارگران چاپخانه به قهوهخانه میرفت، روایت داستان‌های شاهنامه بهوسیله‌ی نقالها: «مو به تنم راست میکرد و چنان به شورم میآورد که یقیناً اگر در آن لحظه با کسی دستبهگریبان میشدم، اگر به زور هم از من قویتر بود، بر او غلبه می‌کردم.»

به همین خاطر، وقتی مؤسسهاش را راه انداخت، به فکر چاپ شاهنامه بود. پیش از او کتابفروشی بروخیم در سال ۱۳۱۵ یک دوره شاهنامه در قطع رقعی در ده جلد چاپ کرده بود. جعفری رفت سراغ بروخیم و اجازه‌ی استفاده از آن را از آقای بروخیم گرفت تا نسخهای از شاهنامه را به خط نستعلیق چاپ کند. جواد شریفی، دوستش، خطاط معروفی بود. جعفری از او خواست که شاهنامه را با خط نستعلیق برای او خطاطی کند. سال ۱۳۳۳ بود. دوازه سال گذشت و تازه کار خوشنویسی به جلد پنجم رسیده بود. یک روز دکتر محمدجعفر محجوب، استاد دانشگاه تهران، در مجلسی از جعفری پرسید: «شنیدهام شاهنامهای به خط نستعلیق تهیه می‌کنی. کار را بر اساس چه نسخهای قرار دادهای؟ گفتم: نسخه‌ی اصلی شاهنامه بروخیم است.»

دکتر محجوب گفت که متأسفانه شاهنامهی بروخیم خطاهای فاحش دارد و اشکالاتش زیاد است و بهترین شاهنامه، تصحیح ژول مول، مستشرق معروف، است. این سخنان جعفری را به فکر فرو برد و به همین دلیل هم از دکتر محجوب چنین درخواست کرد: «صفحات نوشتهشده را ببیند و با متن ژول مول مطابقت کند و اختلافات را به من بگوید و راهنماییام کند.»

همزمان هم گروهی تصویرگر شاهنامه «کار تذهیبها و تشعیرها و نقاشیهای سیاهقلم را انجام می‌دادند».

این شاهنامه سرانجام پس از نزدیک به هفده سال در مرداد ۱۳۵۰ آماده‌ی انتشار شد و بهگفته‌ی جعفری: «[بالاخره] رؤیا به واقعیت گرایید... اغراق نیست اگر بگویم آن روز یکی از پرافتخارترین روزهای زندگیام بود.»

وقتی شاهنامه به بازار آمد، ایرج افشار، ایرانشناس معروف، خطاب به جعفری گفت: «تو دیوانهای که عمر و پولت را صرف این کار کردهای. شاهنامه که خریدار زیادی ندارد.»

بعد از انقلاب، این شاهنامه جزو اسنادی بود که بهعنوان سند جرم در دادگاه علیه جعفری استفاده شد. چون فرح پهلوی از تدوینکنندگان آن تشکر کرده بود و عکس این مراسم سندی شده بود برای ارتباط جعفری با دربار پهلوی.

چند سال بعد در نمایشگاه کتاب، انتشارات امیرکبیر برنده‌ی بهترین ناشر شد و روزنامه‌ها نوشتند که آقای جنتی جایزه‌ی بهترین ناشر را دریافت کرده. جعفری می‌گوید: «نامه‌ای به آقای جنتی نوشتم و گفتم که این جایزه متعلق به شما نیست، متعلق به خانواده‌ی من است. باز مرا بازداشت کردند.»

سند دیگری که در دادگاه علیه جعفری مطرح شد، کتابی بود که در سال ۱۳۳۵ انتشارات فرانکلین فراهم کرده بود به نام مردان خودساخته. این کتاب مجموعه‌مقاله‌ای بود و یک مقاله هم به زندگی رضاشاه اختصاص داشت که پسرش محمدرضا پهلوی نوشته بود. دادگاه می‌گفت که این کتاب سندی است در اثبات درباریبودن جعفری؛ درحالیکه همایون صنعتیزاده تعریف می‌کند که مقاله بهقلم صنعتی‌زاده به تأیید شاه رسیده و از او امضا گرفته شده بود. همان زمان، وقتی کتاب منتشر شد، ملکه‌ی مادر کتاب را خواند و به شاه اعتراض کرد که تو چطور پدرت را بیسواد معرفی کردهای که شاه دستور تعقیب نویسنده را داد و همایون صنعتیزاده به همین خاطر، دستگیر و پس از رفع سوءتفاهم آزاد شد.

 

مصادره‌ی امیرکبیر

در دهه‌ی ۱۳۵۰ امیرکبیر یک مؤسسه‌‌ی انتشاراتی بی‌رقیب در ایران و خاورمیانه بود و جعفری حتی در دوره‌ی انقلاب هم در فکر توسعه‌ی بیشتر آن بود.

برخی دوستانش به او هشدار میدادند که کمی به فکر خودش باشد و از توسعه‌ی بیشتر امیرکبیر در آن شرایط چشم بپوشد. خودش تعریف می‌کند دوستش مهدی سهیلی، شاعر، به او می‌گفت:

این قدر امیرکبیر را توسعه نده. این بساط را جمع کن، برو آمریکا، آنجا کار نشر را شروع کن. یک امیرکبیر تازه تأسیس کن. همه دارند می‌روند و تو روزبهروز خودت را گرفتارتر می‌کنی... من ناراحت می‌شدم، می‌گفتم: آمریکا؟ آمریکا بروم چه کنم؟... هر رژیمی هم که روی کار بیاید، با من کاری ندارد... من صدها کتاب برای مملکتم چاپ کردهام. حق ریشه دارم. هرکدام از این کتاب‌هایی که چاپ کردهام، ریشه‌های من‌اند. این ریشه‌ها را چهکسی می‌تواند قطع کند؟

جعفری تا آخرین روز مدیریتش در امیرکبیر همیشه بدهکار بود و آنطور که خودش می‌گوید:

هیچ روزی نبود که بتوانم سفته‌هایم را سر موعد بازپرداخت کنم و همیشه سفته‌های ما در آخرین روزی که می‌خواست به واخواست برود، پرداخت می‌شد. که البته یک علت بزرگ آن، همان توسعه و توسعه‌ی پشتسرهم و مداوم امیرکبیر در رشته‌های مختلف چاپ و نشر و صدها کتابی بود که زیر چاپ و در دست انتشار داشتیم؛ خرید سرقفلی و افتتاح فروشگاههای جدید، توسعه‌ی چاپخانه و خرید شرکت سهامی کتابهای جیبی، خرید سهام شرکت خوارزمی، خرید امتیاز دایرهالمعارف فارسی، خرید امتیاز کتابهای آقای رمضانی، مدیر ابنسینا.

برخلاف انتظار جعفری، چند ماه بعد از انقلاب دردسرهایش شروع شد. جعفری می‌گوید:

در سال ۱۳۴۲ در کنار مدیریت امیرکبیر، مدیریت شرکت کتابهای درسی را عهدهدار شدم. این خدمت که دوازده سال طول کشید و در خدمت رفاه دانشآموزان بود، بعدها با تحریک و جوسازی‌های چند همکار که در رقابت‌های صنفی عقب افتاده و با من دشمنی دیرینه داشتند، باعث گرفتاری‌های فراوان و کشیدن پای من به دادگاه انقلاب و زندان اوین در بهمن ۱۳۵۸ شد.

اتهام جعفری اختلاس و ازمیانبردن بیتالمال در زمان ریاستش بر شرکت کتاب‌های درسی بود؛ اتهامی که بهگفته‌ی آقای جعفری، از سوی محمدجواد باهنر، وزیر وقت آموزش‌وپرورش، رد شد که در پاسخ به دادگاه نوشته بود نه در شرکت کتاب‌های درسی و نه توسط مدیرعامل آن، عبدالرحیم جعفری، خلافی صورت نگرفته است.

آقای جعفری ناچار در آن روزها مدام به زندان اوین مراجعه می‌کرد. یک بار آیتالله محمدی گیلانی، رئیسکل دادگاه انقلاب، به او گفت: «ذهن جوان‌های مردم را با کتاب‌هایی که منتشر کردی، منحرف کرده‌ای.»

جعفری بعد از مدتها بازجویی، بازداشت و زندانی شد و اموالش در فهرست اسامی کسانی قرار گرفت که ثروت آنها «شُبههناک» قلمداد می‌شد. بنا بر حکم دادگاه، بخشی از امیرکبیر در اختیار جامعه‌ی مدرسین حوزه‌ی علمیه‌ی قم قرار گرفت اما این جامعه با توجه به مسائل شرعی، از پذیرفتن حق تصرف خودداری کرد و پس از سه سال، امیرکبیر در اختیار سازمان تبلیغات اسلامی قرار گرفت که احمد جنتی، دبیر فعلی شورای نگهبان، رئیس آن بود.

جعفری تلاش می‌کرد با استدلال‌هایش دادگاه را قانع کند اما آیتالله احمد جنتی، رئیس وقت سازمان تبلیغات اسلامی، از نفوذش استفاده می‌کرد و درحالیکه جعفری مدتی در زندان بود و حال روحی خوبی هم نداشت، از سوی دادگاه تحت فشار قرار گرفت تا یک‌سوم از اموال امیرکبیر را در قبال آزادی‌اش به سازمان تبلیغات بدهد. جعفری می‌گوید: «بیآنکه نگاهی به کاغذی بیندازم که در مقابلم نهاده شده بود، آن را امضا کردم.»

با این امضا دوران ترس و زندان جعفری تمام می‌شود اما نهتنها یکسوم بلکه تمام اموال و دارایی‌های امیرکبیر به سازمان تبلیغات منتقل می‌شود و بهگفته‌ی جعفری: «آنها حتی برخلاف حکم آیتالله گیلانی که قرار بود من بر امور امیرکبیر نظارت داشته باشم، مرا به سازمانی که خشتخشتش را به خونجگر ساختم، راه هم ندادند.»

چند سال بعد در نمایشگاه کتاب، انتشارات امیرکبیر برندهی بهترین ناشر شد و روزنامه‌ها نوشتند که آقای جنتی جایزهی بهترین ناشر را دریافت کرده. جعفری می‌گوید: «نامهای به آقای جنتی نوشتم و گفتم که این جایزه متعلق به شما نیست، متعلق به خانوادهی من است. باز مرا بازداشت کردند.»

جعفری در این دوران به هر دری می‌زند؛ از دفتر علی خامنهای، رئیسجمهور وقت، استمداد می‌جوید اما مشکلش حل نمی‌شود و با اینکه بهگفته‌ی جعفری، سه دادگاه به نفعش رأی دادند، وضعیت تا امروز همچنان بلاتکلیف مانده است.

جعفری بزرگترین انتشاراتی ایران و خاورمیانه را در سه دهه ایجاد کرد. بیش از ۲۸۰۰ عنوان کتاب منتشر کرد و ۱۵ فروشگاه داشت و حدود ۳۰۰ نفر نیز بهطور مستقیم برایش کار می‌کردند. بیشتر از سه دهه نیز تلاش کرد تا امیرکبیر را دوباره به دست بیاورد اما نتوانست و در ۱۱ مهر ۱۳۹۴ در تهران درگذشت.

 

منابع:

عبدالرحیم جعفری (۱۳۸۳) در جست‌وجوی صبح: خاطرات عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار مؤسسهی انتشارات امیرکبیر (دو جلد). تهران: روزبهان.

عبدالحسین آذرنگ و علی دهباشی با همکاری طوبی ساطعی (۱۳۹۳) تاریخ شفاهی نشر ایران. تهران: ققنوس.

عبدالحسین آذرنگ (۱۳۹۹) شصت چهره از میان قاجاریان و معاصران. تهران: کتاب بهار.