تاریخ انتشار: 
1401/09/30

هنوز چیزی برای من جای چاپ را نگرفته است؛ گفتگو با هادی خرسندی

سیروس علی‌نژاد

این گفت‌وگو مربوط به زمانی است که من قصد کرده بودم زندگی روزنامهنگاران ایران را دنبال کنم؛ یعنی حدود بیست سال پیش. هادی خرسندی از برجسته‌ترین طنزنویسان ایران و از مطبوعاتی‌های باسابقه‌ی ایران است. شاید بعد از ایرج پزشکزاد، هادی خرسندی بنام‌ترین طنزنویس ایران در دوره‌ی معاصر باشد. او در دهه‌ی ۱۳۴۰ با نوشتن در روزنامه‌ی اطلاعات نامآور شد و پس از انقلاب، هرچند در ایران نبود، شهرت خود را حفظ کرد. در قلم او چیزی هست که مقبولیت عام می‌یابد. در بین طنزنویسان مطبوعات ایران در دهه‌ی ۱۳۵۰ که تعدادشان کم نبود، کسی را به قدرت او نمی‌شناسم؛ چه در زبان و چه در خلاقیت.

طنزنویسان برجسته‌ای مانند ایرج پزشکزاد، منوچهر صفا (غ. داوود)، حسن تهرانی، طنز عمیقتری داشتند اما هیچیک از آنان مطبوعاتی نبودند و موضوعات روز را دنبال نمیکردند و آثارشان کمتر در مطبوعات چاپ می‌شد. خرسندی طنزنویس مطبوعات بود و هنرش این بود که میتوانست هر روز بنویسد و هر روز خنده به لب‌های خوانندگان بیاورد.

گفت‌وگوی ما در فوریه‌ی ۲۰۰۴ در لندن انجام شد. دوسه جلسه‌ای با هم در کافه‌های لندن نشستیم و گپ زدیم، از جمله در کافه‌ای واقع در مال «وایت لیز» در محله‌ی «کوئینزوِی». گفت‌وگوی من با او بهقصد فراهمآوردن کتابی از زندگی روزنامهنگاران ایران انجام شد اما بعد، زندگی فرصت نداد کارم را دنبال کنم و چند گفت‌وگویی که انجام دادم همه در بایگانی ماند و خاک خورد. چندی پیش که کارهای بیستسی سال پیشم را از اینطرف و آنطرف گرد می‌آوردم، در لابهلای اوراق کامپیوتر به آن برخوردم. فکر می‌کنم هنوز ارزش خواندن داشته باشد، نه بهخاطر کار من، بلکه بهخاطر حرف‌های صمیمانه‌ی هادی خرسندی از زندگی‌اش.

***

سیروس علی‌نژاد: تا یادم هست، مطبوعاتی بودی. از چه سالی وارد مطبوعات شدی؟

هادی خرسندی: من کلاس چهارم دبیرستان بودم که وارد مطبوعات شدم. در زندگی ما روزنامهای، مجلهای، چیزی از این قبیل نبود. اولین بار که یک شماره توفیق خریدم، چنان مفتونش شدم که اتوبوس رفته بود ته خط، برگشته بود، من هنوز نشسته بودم. آن شماره‌ی توفیق، شماره‌ی گذشته بود که ارزان‌تر می‌فروختند. به دوزار (دو ریال) خریده بودم. بعد دیگر مشتری آن شدم. کاریکاتوری کشیدم، فرستادم برای آنها. کاریکاتور من، یک آدم لخت و عریان بود، تابلویی جلویش آویزان بود و زیرش نوشته شده بود: تن آدمی شریف است به جان آدمیت. از آن وقت پای من به روزنامه‌ی توفیق باز شد و بهسرعت عضو هیئتتحریریه شدم. سال ۱۳۴۰ بود. خیلی از من استقبال کردند. سرشار از ذوق بودم. زن من که فامیل منوچهر محجوبی است، تعریف می‌کند که محجوبی برایشان گفته است که پسرکی آمده توفیق که خیلی ذوق دارد، آینده دارد. در کار ژورنالیسمِ ما هیچوقت این صحبت که فلانی دانش یا جهانبینی دارد، مطرح نبود. ذوق، وجه مشترک همه‌ی ما بود. در آنجا، هم شعر می‌گفتم، هم می‌نوشتم و هم کاریکاتور می‌کشیدم اما هیچوقت راضی نبودم. آن موقع دلمان می‌خواست که در مجلات جدی ستون داشته باشیم. جلوه‌ی بیشتری داشت. نوع بهتری از خواننده را هم داشت.

 

راضی نبودی، یعنی دلت می‌خواست در روزنامه کار کنی؟

نه. آن موقع خودم نمی‌دانستم چرا راضی نیستم. الان بیشتر می‌فهمم. توفیق، در واقع روزنامه‌ای مذهبی بود. اصلاً این اسم توفیق از روی «مِن الله توفیق و التکلان» گرفته شده است. شعار تبلیغاتی‌اش هم این بود که شب جمعه دو چیز یادت نرود که این هم مذهبی است؛ جماع، جزو فرایض شب جمعه است. خوانندگانش هم تیپ بازاری بودند. امروز که فکر می‌کنم، می‌بینم تعدادی از نویسندگانش هم بازاری بودند. عریضهنویس دم پستخانه بودند، تاجر آجر بودند، مثل قاسم رفقا (رفیقالشعرا) یا کارمند بانک شعبه‌ی بازار، مثل اسماعیل پورسعید که سرمقالههایش را می‌نوشت. توفیق در واقع مال قشری از جامعه‌ی بازاری بود که می‌خواست بخندد. مبتذل بود. ابتذالش را چهل سال بعد در فکاههنامه‌های دیگر می‌بینید. افتخارشان این است که دنبالهروی توفیقاند. نشریات طنز ما، یا «کاکا» بودند یا «بابا» بودند یا «عمو» بودند یا «حاجی». من آمدم در اصغرآقا، «آقا» گذاشتم؛ از قالب کاکا و بابا و ملا و حاجی درآوردم. توفیق را من دوست نمی‌داشتم، برای اینکه ارتجاع همراهش بود. مثلاً در روزگاری که زن‌ها داشتند حق رأی پیدا می‌کردند و راهشان به ادارات باز می‌شد، می‌آمد یک الگوی کهنهشده‌ی غربی را ستون طنز می‌کرد. مدیرکل ماشیننویسش را فلان می‌کند، ... خب، این به جامعه ضربه می‌زد. هیچ منشی و ماشیننویسی خوشش نمی‌آمد و بدنامی ایجاد می‌کرد. وقتی همه به این نتیجه می‌رسند که روغن حیوانی ضرر دارد و روغننباتی سالم‌تر است، تو می‌آیی لطیفه می‌سازی که روغن نباتی آدم را از مردی میاندازد. خب، این خوب نیست.

غفلت‌های حقیری بود که اگر اندیشه‌ای مترقی بر تحریریه حاکم بود، اتفاق نمی‌افتاد. غفلت، ازآنرو می‌گویم که نگویم تعمد بود. البته نادانی بدتر از تعمد است. ملت ایران ملتی است که به مهماننوازی شهرت دارد. واقعیت این است که ما نان خود را با مهمان نصف می‌کنیم. اینکه میوه و شیرینی عید گران است هم به جای خود؛ اما اینکه تو بیایی از اینها هر سال و بهکرات سوژه بسازی که صاحبخانه سنگر گرفته و مهمان‌ها دارند حمله می‌کنند و آن رفته قلاب انداخته که از پنجره برود تو و اینجور چیزها، مبتذلکردن داستان است. این است که عقیده دارم نشریه‌ی طنزی که می‌توانست پیشرو باشد، عقب مانده بود. حداقل می‌توانست ابتذال نداشته باشد. سانسور هست؟ خب باشد! اما سانسور معنی‌اش این نیست که تو بیایی فکر جامعه را پس ببری و روغننباتی را زائلکننده‌ی مردانگی بخوانی؛ آنهم در بین ملتی که خیلی به اسافل اعضای خود احترام می‌گذارد! این است که می‌گویم توفیق یک نشریه‌ی سکسی-مذهبی بود. مثلاً بیشترین انتقاداتش از هویدا این بود که تو ناتوانی و زن هم گرفتهای! به همین دلیل همان وقت هم که در توفیق کار می‌کردم، علاقهمند نبودم به این نوع فکاههنویسی. آنوقت‌ها اصلاً کلمه‌ی طنز به کار نمی‌رفت. همه با افتخار خود را فکاهینویس معرفی می‌کردند.

بعدها فکاههنویسی متحول شد. محجوبی که اندیشه‌های چپ داشت و انسان شریف و سلیمالنفسی بود، از توفیق انشعاب کرد و رفت در مجله‌ی تهران مصور، طنزنامه‌ای درست کرد به اسم کشکیات که به نظر من اسم مسخره‌ای است. محجوبی سازمان‌دهنده‌ی خوبی بود، انسان شریفی بود و برای خودش ادیبی بود اما هرگز نتوانست طنزنویسی باشد که کارش گل بکند. البته وجودش شمعی بود که ما پروانه‌های دورش بودیم. برای بَروبچههایی که جدا شدند از توفیق، بسیار راهگشا بود. وقتی محجوبی جدا شد و رفت، من اول با او نرفتم. من خیلی نیازمند حداقل پولی بودم که برادران توفیق استثمارگرانه به ما می‌دادند. دستوبالم بسته بود. همان موقع محجوبی گروهی درست کرد به اسم فکاهینویسان «حاجی فیروز». ما همه جوان بودیم و با جماعت روشنفکر تماسی نداشتیم. علتش این بود که روشنفکران، خواننده‌ی توفیق نبودند. ما جماعت روشنفکر را در «بار»های شبانه می‌دیدیم. چپ‌ها هم تحویلمان نمی‌گرفتند. ما را صرفاً آدم‌های بامزهای می‌دانستند، نه کسانی که نویسندهاند و طنزنویساند.

 

اما من قبل از اینها دلم می‌خواهد بدانم هادی خرسندی از چهجور خانواده‌ای برخاسته است؟

در زندگیِ مطبوعاتیِ من در دوره‌ی شاه، هیچ‌وقت نشده بود که ساواک ما را دعوا بکند. در واقع یک ساواکی در ایران نمی‌شناختم.

یک آقایی از یزد پا شد بهدنبال علم و دانش و چیزهای دیگر رفت به هندوستان و بعد به عشقآباد. شاعری بود یزدی که با اجلّه‌ی روشنفکران زمان، مثل پروین اعتصامی مراوده داشت. این آسید احمد خرسندی بعد رفت به عشقآباد ولی در انقلاب کمونیستی از عشقآباد به مشهد سرازیر شد. در آنجا یک دختر بدبختبیچاره‌ی نازیبایی را با اختلاف سن زیاد به زنی گرفت. این دختر، پدرش از کاشان آمده بود و در مشهد زن گرفته بود. این دخترک، مادر من بود. پدر من چون شغل درستی هم نداشت، راه می‌افتاد اینور و آنور کار پیدا می‌کرد. چندی در کارخانه‌ی قند فریمان بود. من در فریمان به دنیا آمدم. روی کرونولوژی‌ای که باقر عاقلی درست کرده، کارخانه‌ی قند فریمان بعدها درست شده است. لابد قبل از آن چیزی بوده که بعد گسترش پیدا کرده است. پدر ما شهر به شهر و ده به ده می‌آید با دو تا پسر دیگر و خواهر بزرگترم در دهات اطراف کرج کار پیدا می‌کند. او بسیار آدم باسوادی بود؛ سواد بهمعنای آن موقع. شاعر بود و شعر می‌گفت. مادر من که چند سال پیش در لندن فوت شد، اصلاً سواد نداشت و بسیار هم زیبا شده بود. آن فاطمهسلطان، بعد از اینکه همسر بابای ما شد، شد زنِ آقا. این زن آقا وقتی آمد به شهر، شد خانمِ آقا. خانم آقا این اواخر شده بود خانم خرسندی. خیلی هم مفتخر بود از اینکه بچههایش بزرگ شدهاند و او خانم خرسندی شده است. اینجا، لندن، خانه‌ی ما زندگی می‌کرد. ایرانیان با کمک‌های دولتی مجموعه‌ای درست کرده بودند و به ایرانیان بیخانه اتاق می‌دادند. مادر من چندین بار گفت که من بروم آنجا و من هم هر بار مخالفت کردم. در یکی از سفرهایی که من به آمریکا رفته بودم، در و تخته به هم جور شده بود و رفته بود اتاق گرفته بود. من هم قهر کرده بودم و پیشش نمی‌رفتم، تا این اواخر که یکیدو مرتبه رفتم. با این اتاق که گرفته بود و حقوق دولتی که می‌گرفت، بعد از یک عمر دربهدری، اینجا روزگار خوبی پیدا کرده بود و عشقش این بود که من ناهار بروم پیشش. بیشترین عشقش این بود که من با یکی از رفقا بروم. یک روز با پرویز صیاد رفتم. چقدر عشق کرد.

 

[به یاد مادرش و سختیهایی که بر او گذشته، به گریه افتاد. من هم متأثر شدم و درماندم که چه کنم، چه بگویم. بهزحمت بعد از چند دقیقه گفتم:] مشکل چه بود؟

مشکل چه بود؟ بیماریهایی داشت که بعضی غذاها برایش بد بود. نمی‌گذاشتیم بخورد، اذیت می‌شد. دوست داشت غذا بخورد، ما نمی‌گذاشتیم. تجربه‌ی سال قحطی بهاضافه‌ی فقر ادواری، پیرزن را شکمو کرده بود. حق هم داشت و ما، من، همین کاری را که بچههایم با من می‌کنند، با او می‌کردم. امروز که می‌فهمم، آتش می‌گیرم. همیشه دهبیست سال دیرتر از موقع می‌فهمیم. مادر نخور! مادر نخور! این چه مهربانی‌ای بود؟ این را می‌گویم برای دیگران. یک شب می‌خواستیم برویم مهمانی، خانه‌ی یکی از دوستان که خیلی هم عادت به پذیرایی مفصل داشت. گفت: ببین هادی، می‌رویم آنجا نگویی مامان این را بخور، آن را نخور. یک روز هم گفت مادر! من وقتی سالم باشم می‌خورم. توی این بیمارستان توانبخشی بود. دخترک هندی که همسایه‌اش بود یک روز گفت که مادرت به من پول داده که برایش مکدونالد بگیرم. وقتی رفت به خانه‌اش، به کمال [برادر هادی] گفتم برویم برای مادر غذا بگیریم. رفتیم مکدونالد. کمال گفت برادر، این با مکدونالد می‌میرد. گفتم از این حرفهایش گذشته است. دو روز بعد مرد.

آره، این مسئله‌ی غذایی یکخرده برایش تلخ بود، وگرنه جوان نمرد. نه اینکه ما آزارش بدهیم، روی نادانی‌مان بود. حالا که من خودم یک چیزی می‌خواهم بخورم، بچههایم به من می‌پرند، خنجر می‌زنند به دل من، یاد مادرم می‌افتم. تنها دوره‌ای که سروسامان گرفت و از دربهدری درآمد، همان دوره‌ای بود که در خانه‌ی سالمندان بود. خانه نداشت دیگر. این شاید درد بزرگش بود که هیچوقت خانه نداشت و هیچوقت نمی‌گفت. همیشه خانه‌ی پسرهایش بود، یا خانه‌ی دخترش. اگر دوباره قرار باشد به دنیا برگردیم، یا تاریخ به عقب برگردد، اولاً [در میان گریه می‌خندد] من باز هم از بختیار حمایت می‌کنم و بعد برای مادرم یک اتاق می‌گیرم. برای این می‌گویم از بختیار حمایت می‌کنم که اگر که بختیار پیروز می‌شد، ما به این روز نمی‌افتادیم اما فحش می‌دادیم به بختیار! چون این روز را نمی‌دیدیم. می‌گفتیم این فلانفلانشده آمد جلوی آن انقلاب بزرگ ما را گرفت. ولی من هرچه فکر می‌کنم می‌بینم، او در آن مملکت یک رجُل سیاسی بود که در مقطعش فهمید چهکار باید بکند. آن موقع من با همه‌ی نادانی، در سیودوسهسالگی خودم گیر کرده بودم؛ در غربت، با محجوبی و صنعتی و چند تا کمونیست و توده‌ای دیگر. مغلوب شدم. فرقی هم نمی‌کرد. مغلوب ملتم شدم. اگرچه بختیار هم مجبور شد زیادی برود، حتی تا انحلال ساواک هم رفت.

پدر من وقتی که در بیمارستان سینای تهران به بیماری بواسیر می‌مرد، هماره به مادر من توصیه میکرد بچه‌های مرا بگذار درس بخوانند. من آن موقع ششساله بودم.

 

متولد چه سالی هستی؟

من وقتی به دنیا آمدم دوساله بودم! بهدلیل اینکه آن موقع بچه‌ها زیاد می‌مردند، شناسنامه‌ی بچه‌ی قبلی را می‌گذاشتند برای بچه‌ی بعدی. من وقتی که به دنیا آمدم، شناسنامه‌ام حاضر بود و اسمش هم هادی بود. اسم مرا گذاشتند ناصر. تا وقتی که مدرسه نرفته بودم، ناصر بودم. روزی که مدرسه رفتم ناگهان شدم هادی. اینها شاید بیتأثیر نباشد در آن جاهطلبی‌های دوره‌ی جوانی آدم. آن تاریخ تولد، ۱۰ مرداد ۱۳۲۴ است. مادرم به من می‌گفت تو روز نوروز به دنیا آمدی. لابد نوروز بعد نبوده، نوروز بعدتر بوده است. درنتیجه، من هیچوقت برای دو سؤال جواب درستی ندارم: یکی اینکه کی متولد شدی و دیگر اینکه اهل کجایی؟ بهدلیل اینکه من دوست دارم یزدی باشم. اما این خراسانیبودن مادرم و این زبان و فرهنگ خراسانی، بسیار در نوشتههایم به من کمک کرده است. بیآنکه تحصیلی در کار باشد، خود را مدیون زبان خراسانی می‌دانم. همین خانواده‌ی مادری و خراسانیبودن خیلی به من کمک کرده است. درنتیجه، میتوانم بگویم که ۵۰درصد یزدی هستم، ۳۰درصد خراسانی و ۲۰درصد کاشی! یک همچو چیزی. هیچ احساس تعلقی به اینکه مال کدام شهرم، ندارم. اما چرا، درباره‌ی یزد دارم؛ آنهم بهدلیل مردم یزد است. من یزد را خیلی دوست دارم. هیچوقت هم یزد نرفته‌ام. فقط یک بار از آن رد شده‌ام. آخر عزیزم، من ۳۲ سالم بود که قضیه از این قرار شد. تا آن موقع که ما وقت نداشتیم به شهر و دیارمان برویم. بعد هم که اینطوری شد. هنوز گاهی با خودم فکر می‌کنم که چرا نرفتم به مدرسه‌ام سری بزنم. در آن عنفوان جوانی و شور و شر کار، هیچوقت پیش نیامد که بروم.

 

کجا درس خواندی؟ چطور بزرگ شدی؟

فکر می‌کردم انقلاب شده، حالا دیگر مملکت مال ماست. با خودم فکر کرده بودم می‌روم کاندیدای نمایندگی مجلس می‌شوم. نمی‌دانستم که اسلامی شده.

گفتم که، پدرم به مادرم توصیه کرده بود بچه‌ها را بگذارد درس بخوانند و مادرم شعور درک این وضعیت را به نیکی داشت. همسایه‌ها یک چرخ خیاطی برای مادرم خریدند که با آن چرخ زندگی ما می‌گذشت. این موقع ما در ده «کمالآباد» کرج زندگی می‌کردیم. کمالآباد مزرعه‌ی نمونه‌ی وزارت کشاورزی بود. نزدیک زندان قزلحصار که آن موقع زندان نبود. بعد، برای درسخواندن به تهران آمدیم. ما را آشنایان پدرم سرپرستی می‌کردند. مدرسه‌ی منوچهری، چسبیده به کالج البرز. من تا کلاس سوم آنجا درس خواندم. ولی بعد رفتیم به چهارراه عباسی، قعر جنوبشهر. من اصلاً نمی‌توانستم آنجا زندگی کنم. فکر می‌کردم همهچیز میکروب دارد. خلاصه رفتیم آنجا، دبستان هاتف، چهارراه عباسی. بعدها من فهمیدم که تودهایها در آنجا خیلی زیاد بودند. یک همکلاسی داشتیم کلاس چهارم، به اسم مسعود بهنود. سالها گذشت. یک روز بهش گفتم بهنود یادت هست ما با هم همکلاس بودیم. تو چشمم نگاه کرد و گفت یادت هست من مبصر بودم.

تا کلاس چهارم دبیرستان همان طرف‌ها ماندم. بعد رفتم به توفیق. سال ۱۳۴۰ بود. بعد هم که رفتیم «کشکیات». وقتی دوّلو مجله‌ی کاریکاتور را درآورد، رفتیم آنجا. در آنجا مصاحبههایی با مقامات میکردم؛ منتصری (استاندار کرمان)، پیروز (استاندار بنادر)، عالیخانی (وزیر اقتصاد)، نهاوندی (وزیر آبادانی و مسکن)، سام (استاندار مازندران). اولین بار بود که در مجله‌ی طنز، مصاحبه‌های جدی، چاپ می‌شد. جدی که نبود، با نتیجه‌ی اخلاقی بود. درستش کرده بودم دیگر. اینها درگیری پیش میآورد برای ما.

 

با کی درگیری پیش می‌آورد؟ با دوّلو یا با دمودستگاه؟

نه، دوّلو که رفیق ما بود. خیلی مرا دوست داشت. من سوگلی‌اش بودم. لقایی (ممتاز میثاقی) هم بود که شاگرد محمدعلی افراشته بود و ما خیلی به او احترام می‌گذاشتیم. او را دوست داشتیم. حتی من او را به کاریکاتور بردم. اما باور امروز من این است که آدم بدذاتی بود. بقیه هم همینجور. من تکرو بودم. اسماعیلی (محمدتقی، طنزنویس) از همه عاقل‌تر بود. فرقش با بقیه این بود که یک شغل دیگر هم داشت. در کیهان رئیس سازمان شهرستان‌ها بود. مثل ما آویزان نبود به توفیق. تا اینکه من رفتم به روزنامه‌ی اطلاعات.

 

همین را می‌خواستم بپرسم. ما اصلاً هادی خرسندی را از روزنامه‌ی اطلاعات می‌شناسیم. در توفیق و در جاهای دیگر او هنوز هادی خرسندی نشده بود. مطرح نبود. چطور شد که سر از روزنامه‌ی اطلاعات درآوردی؟

اینکه می‌گویی مطرح نبود برای این بود که برادران توفیق نمی‌گذاشتند کسی مطرح شود. ابوالقاسم حالت هم که آن وقت‌ها در توفیق می‌نوشت مطرح نبود. اسم مستعار داشتن تقریباً اجباری بود. روزنامه به اسم خودشان بود: توفیق. نمی‌گذاشتند کسی مطرح شود. عکس آدم را هیچوقت چاپ نمی‌کردند. سالی یک بار، آنهم بهاندازه‌ی پشت ناخن چاپ می‌کردند. عکسِ کلّه‌ی آدم را با پنجاه تای دیگر با هم چاپ میکردند تا عکس هرکس وسط عکس‌های دیگر گم شود. کشکیات را که درآوردیم، سالهای جنگ ویتنام بود. چپ می‌زدیم دیگر. مهندس والا هم تهران مصور را قدری چپ کرده بود. با هویدا درگیر شده بود. بهرام شاهرخ می‌آمد مقاله می‌نوشت که فحش به هویدا بود. بههرحال، گذاشتند تو کار مهندس والا که وکیل مجلس هم شده بود. یکی از نقاط ضعف آن هم همین کشکیات بود که ضمیمه‌ی تهران مصور بود. من دو صفحه طنز در تهران مصور گرفتم. آن موقع اسمهایی که روی ستون طنز می‌گذاشتند، چیزی مانند «نخود هر آش» بود، یا «نمد مالی» و از این قبیل. من گذاشتم «پارازیت». اسم نویی گذاشتم. یک روز اتفاق ناباورانه‌ای افتاد. احمد احرار که در اطلاعات بود، به من زنگ زد که بیا کارت دارم. من اصلاً باورم نمی‌شد که احمد احرار، نویسنده‌ی ستون انتقادی روزنامه‌ی اطلاعات، به من زنگ بزند. رفتم پیش احرار. فکر می‌کردم احمد احرار مثل احمد سروش یک آدم شندرهپندره‌ی کثیفِ مفلوکی است چون از نوشتههایش سنوسال می‌آمد. رفتم دیدم نه، یک آقای خیلی شیک آنجا نشسته. او تنها کسی است از مطبوعات آن روزگار که من خیلی دوستش دارم. به من گفت یک ستون انتقاد دارم که هر شب می‌نویسم، یکیدو روزش را تو بنویس.

 

ستون احمد احرار در اطلاعات، ستون انتقادهای جدی بود. شما طنز مینوشتید. چطور برای آن ستون شما را دعوت کرد؟

بههرحال ستون انتقاد بود و حالا که تقسیم کرده بود، هرکس می‌توانست مطلب خودش را بنویسد. جواد مجابی هم می‌نوشت و یک عده‌ی دیگر هم می‌نوشتند. من هم رفتم آنجا شروع کردم به نوشتن. در این فاصله نمی‌دانم چه اتفاق افتاد که مسئول شهرستان‌های اطلاعات، آقای نوری، از من خواست که یک ستون طنز برای صفحه‌ی شهرستان‌ها بنویسم. هنوز چند تایش را دارم. در آنجا هم شروع کردم به نوشتن «سوغات ولایات» بهصورت روزانه. در این حیثوبیث «آرت بوخوالد» خیلی در مطبوعات ایران گل کرده بود و اطلاعات و کیهان بر سر اینکه کدامیک مقاله‌ی آرت بوخوالد را زودتر چاپ کند، رقابت داشتند. مقالات او هم، همه به درد ترجمه نمی‌خورد، بیشتر مسائل داخلی آمریکا بود. منصور تاراجی که سردبیر شد، خواست یک آرت بوخوالد ایرانی درست کند. درنتیجه، یک ستون طنز به من دادند با عنوان «حاشیهپرداز» که اسمش را هم خودشان گذاشته بودند. من در آن اسمگذاری دخالتی نداشتم. من اسم‌های خودم را انتخاب می‌کنم، چنانکه در کیهان لندن اسم ستونم را گذاشته بودم «نگاه خرسندی». حاشیهپرداز از ستون‌های پرخواننده‌ی روزنامه شد. به همین جهت از صفحه‌ی هفت آن را به صفحه شش منتقل کردند؛ چون می‌گفتند که می‌آیند لای روزنامه را باز می‌کنند می‌خوانند و دیگر روزنامه را نمی‌خرند. در کیهان لندن هم همین اتفاق افتاد. بردند گذاشتند صفحه‌ی آخر. از این زمان (شروع حاشیهپرداز در اطلاعات) ستون طنزِ روزانه در مطبوعات شروع شد. همه‌ی اینها گذشت تا اینکه انقلاب شد. در زمان انقلاب من در لندن بودم.

 

چرا در لندن؟ چطور شد که آن وقت در لندن بودی؟

اینترنت جای مطبوعات را نتوانسته بگیرد. کاغذ و چاپ و بوی مرکب چاپ، یک چیزی است که من نه در «خرسند آپ کمدی» و نه در اینترنت نمی‌توانم پیدایش کنم.

چطور شد؟ ها! می‌دانی که روزنامهنویس‌ها شغل دولتی هم داشتند. منوچهر محجوبی در سازمان جلب سیاحان کار می‌کرد. سازمان برنامه بود و منتقل شده بود به جلب سیاحان. او کار مرا درست کرد و من هم در آن سازمان استخدام شدم. در بخش چاپ آن سازمان کار می‌کردم. مسئول پوستر و بروشور و اینجور چیزها بودم. در تغییر و تحولات دولتی، سازمان جلب سیاحان شد زیرمجموعه‌ی وزارت اطلاعات و جهانگردی. درنتیجه، من و محجوبی شدیم کارمند وزارت اطلاعات و جهانگردی. محجوبی مدتی هم شد مدیر کل اطلاعات و جهانگردی استان بنادر. من آن موقع سربهسر شهردار زیاد می‌گذاشتم. وقتی کیانپور وزیر اطلاعات و جهانگردی شد، یک بار مرا در آسانسور دید. سلامی کردم. پرسید شما آقای خرسندی هستید؟ گفتم بله. پرسید در این اداره کار می‌کنید؟ گفتم بله. سری تکان داد و رفت. من هم هیچوقت دوست نداشتم از شهرت مطبوعاتیام استفاده کنم و با بزرگان حشرونشر راه بیندازم. بعد، یک روز مطلبی نوشته بودم درباره‌ی یک کارگر آبادانی که خواهرش گم شده بود و... ساواک خوشش نیامد. در زندگیِ مطبوعاتیِ من در دوره‌ی شاه، هیچوقت نشده بود که ساواک ما را دعوا بکند. در واقع یک ساواکی در ایران نمی‌شناختم. خانم الیز کازاریان که منشی وزیر بود، با من آشنا و دوست بود. نمی‌دانم چه شد که یک روز گفت وزیر کارت دارد. شب به خانه‌اش زنگ زدم. گفت مطلبی نوشته بودی که مشکل ایجاد کرده، من این بار پشت تو وایسادم ولی بعد از این به من مربوط نیست، من دیگر نمی‌توانم برایت کاری بکنم. من، این چیزها حالی‌ام نبود. هنوز فکر می‌کنم لحن کیانپور با من چقدر مهربان بود. هنوز فکر میکنم این آدم خواننده‌ی من بود. احساس می‌کنم پیش از آنکه وزیر بشود، خواننده‌ی من بود. یک بار دیگر هم اتفاق افتاد که وزیر مرا خواست. به خانم کازاریان گفتم با من چه کار دارد؟ گفت من نباید این را به تو بگویم ولی نیکپی نامه‌ای نوشته و... سربهسر شهردار زیاد می‌گذاشتیم. رفتم پیش کیانپور. گفت شما کارمند این اداره هستید؟ گفتم بله. گفت شما سوار همین هواپیما هستید که ما هستیم. پس چرا سربهسر همه، خلبان و مهماندار و دیگران می‌گذارید؟ ببین خرسندی، تو که به این قشنگی می‌نویسی، از مردم هم انتقاد کن. ببین، سوار اتوبوس می‌شوند یک جا برای دو نفر نمی‌گذارند. هرکس تکی می‌نشیند بعد هم تازه انتخاب می‌کند که بغلدست کی بنشیند. اینها هم معایب این اجتماع است. برو کتاب فلان را بخوان. گفتم می‌دانی چیه آقای وزیر؟! من اصلاً دیگر نمی‌خواهم در این مملکت بمانم. می‌خواهم بروم آمریکا. گفت نه، حق نداری کارت را ول کنی بروی، تو کارمند مایی. ولی ما خودمان می‌فرستیمت. ما لندن دفتر داریم. بیا برو آنجا. من دستورش را می‌دهم. آقای وزیر دستور داد. من مثل نورچشمی‌ها گسیل شدم به دفتر اطلاعات و جهانگردی لندن. اینجا حقوق خوب می‌گرفتم. حقوق روزنامه را هم می‌گرفتم. آمدیم لندن، یک سالی ماندیم. رئیس ما اینجا از چاکران اسدالله علم بود. کمکم بوی انقلاب می‌آمد. من هم دیگر نمی‌رفتم اداره. می‌دانستم کاری نیست. مقاله‌ای نوشتم درباره‌ی ملت غیور ایران و فلانوبهمان... . احمد شهیدی آمد به لندن. داریوش همایون وزیر شده بود. شهیدی گفت حقوقت را همین ملت غیور دارد می‌دهد. اینجا هم با رئیس اداره دعوایم شده بود، زده بودم توی گوشش. فحش را کشیده بودم به شاه و شهبانو و... . وضعم در تهران خراب شده بود. مأموری فرستاده بودند که اینجا را بررسی کند. خلاصه همایون وزیر شد و حقوق ما را قطع کرد. بیپول شدیم. کیانپور وزیر دادگستری شده بود. رفتم تهران. گفتم همایون حقوق مرا قطع کرده، گفت خرسندی، من از هرجا آمده‌ام دیگر پشتسرم را نگاه نکرده‌ام؛ با وجود این، من صحبت می‌کنم با بنیاد پهلوی یا کجا... . ولی دیگر به این حرف‌ها قد نداد. برگشتم لندن، انقلاب شد. من انقلابی بودم دیگر! «خدا یک شب به خواب شاه آمد ــ خمینی با خدا همراه آمد». اینجا اگر کسی مخالفت می‌کرد، می‌گفتیم ساواکی است. واه، واه، واه، چه غافل بودیم؟ با اولین پرواز هواپیمایی ایران بعد از اعتصاب رفتیم تهران.

 

چند وقت در تهران بودی؟

فکر می‌کردم انقلاب شده، حالا دیگر مملکت مال ماست. با خودم فکر کرده بودم می‌روم کاندیدای نمایندگی مجلس می‌شوم. نمی‌دانستم که اسلامی شده. رفتم روزنامه‌ی اطلاعات، طور بدی با من برخورد کردند. دوستان ظاهراً چپ سندیکا بیرونم کردند. مقاله‌ای نوشته بودم با عنوان «آقای اطرافیان و آقای اکنافیان». کارگران حاضر نشدند مطلب مرا حروفچینی کنند. البته تحریک همان آدم‌ها بود. ولی دو تا مقاله آنجا نوشتم و «بختیار از مرز بازرگان گذشت» و همان نامه‌ی آقای اطرافیان به... یکی هم این بود که شاه نامه نوشته بود به آقای خمینی که آقا ما برویم یا بیاییم. آن موقعها می‌گفتی باید برود، حالا که آمدیم می‌گویی باید برگردد. از این چیزها. خلاصه بیرونم کردند. رفتم کیهان. من همیشه دوست داشتم کیهان کار کنم. کیهان هم دو تا مقاله نوشتم که یکی‌اش آقای طومارزاده بود. قطبزاده آن روزها هی طومار جمع می‌کرد و بهش می‌گفتند طومارزاده. یکی هم مثلث بیق. بعد هم مطلبی که در آن یارو زده بود زنش را کشته بود. یکی می‌پرسید چرا زدی زنت را کشتی. می‌گفت مهمان داشتیم، موی او توی غذا بود، توی قرمهسبزی. گفت خب، چرا کشتی‌اش؟ گفت بهش گفته بودم نامحرم نباید موی تو را ببیند. بعدش مطلبی نوشتم که آقای طومارزاده شب چهارشنبهسوری طومارها را آتش بزنید و از روی آن بپرید. یک روز بهاتفاق علیرضا طاهری رفتم کیهان. دم در دیدم شلوغ است. نفهمیدم چه خبر است. بعد دیدم جمعیت زیاد شد. من هم بیخبر. معلوم شد جمعیت اول زیاد بوده، متفرق شده. دوباره که ما را دیدهاند جمع شدهاند. گفتند آقا چرا آمدی اینجا؟ چهکار می‌کنی؟ شعارها بلند شد که «هادی خرسندی اعدام باید گردد». رحمان هاتفی آنجا بود و هوشنگ اسدی. نگهبان زنگ زد اطلاع داد که آقای خرسندی نیاید برود بیرون. خلاصه نگهبان دست ما را گرفت برد توی ماشینخانه و از لای انبار کاغذها و ماشینهای چاپ، برد دم دری که معمولاً بسته بود. در را باز کرد و مرا هل داد بیرون. هم نجاتم دادند، هم بیرونم کردند! فردایش برای گذرنامه‌ام رفتم دفتر امیرانتظام که سخنگوی دولت بود. به منشی او خودم را معرفی کردم. گفتم با آقای امیرانتظام کار دارم. صبح تا شب نشستم بالاخره رئیس دفتر گفت که از در دیگر بیرون رفته است. بگذریم سیزدهبهدر بود که درآمدم از تهران. ۲۶ بهمن وارد شدم و سیزدهبهدر خارج. وقتی برگشتم در فرودگاه لندن، گفتند یک ساعت باید در هواپیما بنشینید، نمی‌توانید پیاده شوید. من فکر کردم از تهران تلفن کردهاند که هادی خرسندی را برگردانید. ولی بعد معلوم شد اعتصاب کمکاری کارکنان هواپیمایی لندن بوده است!

 

خب، در لندن که بودی هم حقوق اداره را می‌گرفتی، هم حقوق اطلاعات و مجله‌ی زن روز را. پس زندگی‌ات خیلی خوب می‌گذشت.

نه. من اگر ۱میلیون حقوق هم بگیرم زندگیام خوب نمی‌گذرد. بعد از انقلاب که حقوق‌ها قطع شد، خانه‌ی لندن را فروختم و با آن مدتی زندگی را گذراندم. از جمله شروع کردم به انتشار اصغرآقا.

 

از اصغرآقا که چیزی درنمی‌آمد.

چرا، درمی‌آمد. خرج می‌کردیم. چند سالی دیدم زندگی نمی‌چرخد. رفتم یک مغازه‌ی کبابی راه انداختم، ورشکست شدم. افسردگی شدید گرفتم. بچههایم پول می‌خواستند، نداشتم. دخترم رفت خانه‌ی سالمندان کار گرفت. پسرم بسیار گارسونی کرد. روزگار بسیار سختی بود. آخ! وقتی بچههایم ازم پول نمی‌خواستند، خیلی سخت‌تر بود. می‌فهمیدند که پول ندارم.

 

دو سال پیش که آمدم خانه‌ات، یادم است از داستان ترورت برایم تعریف می‌کردی. جزئیاتش را به یاد ندارم. داستان از چه قرار بود؟

پلیس آمد به ما گفت که توطئه‌ای هست برای ترور تو و باید از خانه بروید بیرون. من و اهل خانواده از خانه رفتیم. پلیس هم ما را همراهی کرد. اینکه چه سالی بود، یادم رفته، شاید سال ۱۹۸۵ بود. بعد در دادگاه میکونوس، شاهد C، آقای مصباحی که مأمور امنیتی جمهوری اسلامی بود، ضمن شهادت خود درباره‌ی این موضوع هم صحبت کرد. در کتاب هنوز در برلین قاضی هست چاپ شده.

 

پلیس به شما گفت بروید جای دیگر زندگی کنید یا اینکه فقط قصد مراقبت داشت؟

نه، پلیس به من گفت هرجا می‌روی باید مأموری همراه تو باشد، یا بروی خارج از شهر و دم دست نباشی تا خطر رفع شود. گمان می‌کنم آن موقع همهچیز تمام شده بود ولی خب، اینها احتیاط‌های لازم را میکنند دیگر. چون اینطور که آقای مصباحی می‌گوید، پلیس موقعی می‌فهمد که تروریست‌ها را دستگیر کرده بودند. بنابراین، دیگر کسی در راه نبوده که پلیس منتظرش باشد.

 

آن‌ها را در لندن دستگیر می‌کنند یا جای دیگر؟

توی همان خیابان ما.

 

خودت متوجه نشدی که کسانی تعقیبت می‌کنند؟

نه. اینجا فقط دوسه بار پیش آمد که جمهوری اسلامی می‌خواست با من دیالوگ برقرار کند. من رد کردم.

 

بگذریم. در آثار هادی خرسندی چند نوع کار دیده می‌شود. یک نوعِ آن همان طنزی است که از روزنامه‌ی اطلاعات می‌شناسیم که حالا در اصغرآقا دنبال می‌شود؛ البته اینجا در قالب شعر. اساساً هرچه زمان گذشته، هادی خرسندی از طنز منثور به طنز منظوم بیشتر روی آورده است. خودت این را چطور میبینی؟

صمد ترس مرا از صحنه ریخت. دیگر می‌توانستم روی صحنه هرچه دلم می‌خواهد بگویم.

شاید به این شکل پیش آمده که نثرنوشتن من از آن حالت روزنامهایِ بیدروپیکر، دوسه تا قالب پیدا کرده است. یکی انشاهای صادق صداقت است، یکی دیگر بیانات اصغرآقاست که به لهجه‌ی ترکی حرف می‌زند، یکی هم داشعلی است. نوشتن روزنامه‌ای ساده‌ترین کار است. روزنامه را می‌گذارم جلویم و کاغذ و قلم هم برمی‌دارم، همینجوری بهسرعتی که می‌شود نوشت، طنز می‌نویسم. مثل خبرنوشتن. اینها دیگر برای من آبخوردن است. اما انشاهای صادق صداقت ماندگار شده و طبیعتاً چیزی که بیشتر ماندگار می‌شود، شعر است. در نثر، معمولاً کسی نمی‌تواند از آدم نقلقول کند. البته چرا، اگر شیرین عبادی را بنویسی شیرین عبادی-سیاسی یا تیتر بزنی بحث شیرین عبادی، خب، بازی‌های اینجوری را شاید نقل می‌کنند اما من لزومی نمی‌بینم که بنشینم چنین چیزهایی بنویسم. قالب بهتری می‌توان پیدا کرد. همین چند روز پیش یک جوان ایرانی دهان خود را دوخته بود. من یکهو نگاه کردم به این عکس، سوژه آمد به ذهنم. فکر کردم خب، اگر این را به نظم بنویسم، ماندگارتر است. زود برداشتم در عرض چند ثانیه نوشتم:

آن پناهآورده در خاک هلند بر لب و بر چشم خود بربسته بند

تا که در آنجا پذیرایش شوند بخیه‌ها ضامن به ویزایش شوند

گفت آن مسئول ویزا با جوان بازگرد و در دیار خود بمان

میتوانی چون دهان و دیده بست موطنت حالا پذیرای تو هست

نثر را کسی در مجلس درنمی‌آورد بخواند، ولی نظم را درمی‌آورند و می‌خوانند.

نه من دیگر به اکبر می‌دهم رأی، نه بر منصوب رهبر می‌دهم رأی

اگر شرکت کنم در انتخابات به شخص خود، به این خر می‌دهم رأی

 

این طبع شعری که در تو هست، از قدیم داشتی یا آنکه در اثر کار مستمر به اینجا رسیدی؟ البته می‌دانیم که کارکردن با شعر در ایران ریشهدارتر است. در واقع نوعی ادامه‌ی سنت طنز در ایران به حساب میآید.

آنجوری نمی‌دانم ولی می‌دانم که سعدی در گلستان به نثر شروع می‌کند ولی یک جاهایی می‌رسد که حیفش می‌آید یکیدو بیت نیندازد. حتی از گلستان هم آنچه ما برای هم نقل می‌کنیم، نظم‌ها و شعرهایش است. البته چون سعدی است، می‌شود نثرش را هم مثل شعرش حفظ کرد. ولی درهرحال، شعر را راحت‌تر از بر می‌کنند. من اول بار در نُه‌سالگی با شعر آشنا شدم. اوریون گرفته بودم و کسی کتاب شعر عباس یمینیشریف را برای من هدیه آورده بود.

قد قد قدا احمد بیا، احمد بیا

گر تو به من یاری کنی

از من نگهداری کنی

هر روز یک تخم قشنگ

تخمی سفید و پنبهرنگ

اینجا برایت می‌کنم

بشنو صدایت می‌کنم

احمد بیا، احمد بیا، قد قد قدا

من اینجا با شعر آشنا شدم. تصادفاً دومین کتاب شعری که به دست من رسید، «نسیم شمال» بود. خوشبختانه من فرصت غور و بررسی در دواوین شعرا را نداشتم تا غرق لفاظی‌ها شوم. به همین دلیل، از اولین شعرهایی که من ساختم و در توفیق آن موقع چاپ شد، بچه‌ها با یک تحسینی آن را میخواندند، از جمله خسرو شاهانی. از کلاس یازده که دبیرستان را ول کردم، این احساسات با من بود؛ احساس عقبماندن از قافله، از تحصیل. دبیرستان را ول کردم چون دیگر امکان درسخواندن نداشتم.

چیستم من برگ زردی از چنار زندگی

یا که آهنگی حزین ضبط نوار زندگی

توجه کنید که در سن نوزدهبیستسالگی حال من این بوده است.

چیستم از همقطارانم عقب افتاده‌ای

واگنی جا ماندهام من از قطار زندگی

هیچکس دیگر نمی‌آید سراغم ای دریغ

سینما ایران شدم در لالهزار زندگی

چیستم با اینهمه شیرینزبانی چیستم

کشمشی سرگشته در آبدوغخیار زندگی

سروده‌های آن موقع بیش از آنکه طنز باشد، بیانگر غم و درد و فقر است. این اصلاً فرهنگ توفیق بود. اما الان آن کارها را نمی‌پسندم. مقداری لفاظی دارد. امروز خب، من راحت‌تر می‌گویم.

ترسم از آنکه اگر در آسیا بلوا شود

میهن ما جزئی از تنب و ابوموسی شود

عاقبت خیمه بر ایران می‌زند شیخ دوبی

آل و اوضاعش اگر در کاخ مرمر جا شود

ژاپن دوم نشد ایران ولیکن غم مخور

بخت اگر یاری کند، شاید گواتمالا شود

 

در شعر هادی خرسندی یا در نظمپردازیهایی که بهخاطر طنز صورت می‌گیرد، دو رگه‌ی اساسی دیده می‌شود: یکی از اینها به احساسات درونی آدم برمی‌گردد و دیگری احساساتی است که به‌خصوص از زمان انقلاب مشروطه جریان داشت. نوعی میهندوستی والا که «بچه‌ها این نقشه‌ی جغرافیاست»، نمونه‌ی آن است و نمونه‌ی مربوط به احساسات درونی همان ترانه‌ای است که می‌گوید «گاهی وقتا دل من پر می‌زنه» که ازش خون می‌چکد.

اینها تقریباً مال یک دوره است؛ مال دورانی است که من شبها خواب ایران می‌دیدم. دلم پر می‌زد که برگردم. الان دیگر دلم پر نمی‌زند. در همین شعر نقشه‌ی جغرافیا، جایی است که می‌گویم:

بچه‌ها این سرزمین نازنین

دشمن بسیار دارد در کمین

داغ دارد هم به دل هم بر جبین

بوده نامش از قدیم ایرانزمین

یادگار پاک قوم آریاست

امروز من یادگار پاک آریا را حذف کردهام. برایاینکه نژادپرستانه است. البته خصوصی‌اش این است که من سیّد هستم! نه، این شعر را من عوض کردم. روایت جدیدش را به‌زودی چاپ می‌کنم:

میکند با دشمن ایران ستیز

چاره‌ای دشمن ندارد جز گریز

گر بماند روزگارش بر فناست

شاید عده‌ای این را بخواهند اما من امروز این را جور دیگر می‌خوانم. امروز دیگر من طرفدار جنگ نیستم که روزگار کسی را بر فنا کند.

یا:

خار چشم دشمنان چشمتنگ

اصلاً خار در چشم دشمن هم من دیگر نمی‌توانم ببینم. در بین این شعر‌ها البته چارلی چاپلین از همه جلو زده. یا:

سحرم دولت خوابآلوده

آمد و گفت بخواب آسوده

طنز تلخ است.

جمعههایم «یکشنبه» شد و پنیرم «چیز» شد، ضربالمثل شده است. چند سال پیش عطا بهمنش مصاحبه‌ای کرده بود. از او پرسیده بودند چرا به خارج نمی‌روی؟ گفته بود بروم آنجا که به پنیر بگویم چیز؟

حالا راجع به ملوسبودن گربه بیشتر گفتهام و اضافه کردهام:

بچه‌ها از هر گروه و هر نژاد

دست در دست هم باید نهاد

فارغ از هر مرده باد و زنده باد

سر به راه مملکت باید نهاد

مام میهن عاشق صلح و صفاست

بعد:

بچه‌ها آن پرچم خیلی قشنگ

پرچم سبز و سفید و سرخرنگ

هم نشان از صلح دارد هم ز جنگ

خار چشم دشمنان چشمتنگ

افتخار ما به آن بیانتهاست

البته دیگر افتخار بیانتها برای من معنی ندارد. دیگر خیلی از اعتقادات سابق را ندارم.

 

هادی خرسندی بهغیر از شعرهای طنزآمیز، نوعی کمدی ابداع کرده که در ایران سابقه نداشته است. نام آن «خرسند آپ کمدی» است. می‌خواستم بدانم این کار با پرویز صیاد شروع شد یا سابقه‌ی دیگری دارد؟

من هرگز نمی‌توانم نمایشنامه بنویسم؛ یک چیز بنویسم که یک سال دیگر یا شش ماه دیگر تمرین شود، کار شود. نه. امروز می‌نویسم، فردا تأثیرش را می‌فهمم.

یک چیزی که باب شد و قبلاً نبود، شعرخوانی بود. حتی کار به داستانخوانی هم کشید. من قبل از اینکه وارد عالم هنر شوم، با این نحوه‌ی کار آشنا بودم. چون شعرها هم کمیک و خندهدار است؛ تو با تماشاچیانی طرف هستی که لحظهبهلحظه حضور خود را با خنده و تحسین اعلام می‌کنند. پس تا اندازه‌ای با صحنه آشنا بودم. بعد با صیاد رفتیم صمد را درست کردیم. نمایشنامه را صیاد نوشته بود. کمکم این جا افتاد و حشو و زوائد آن زده شد و خودش یک چیزی شد. یک چیزی شد که مردم خوششان می‌آمد؛ آنقدر که من تا بیست دقیقه ادامه‌اش می‌دادم. صیاد هم بزرگواری می‌کرد؛ هم خودش خوشش می‌آمد، هم نمیخواست با من درگیر شود. کار ما خیلی قشنگ با هم شروع و تمام شد. اتفاقاً این نمایش صمد، از نظر خیلیها، جاذبه‌اش تا وقتی بود که من بودم و دلیلش این بود که تماشاچی دوست داشت من نگاه کنم به چشمانش و باهاش حرف بزنم، نه دیگر با صمد. این به نظرم از نظر ساختمانی ایراد داشت، نه اینکه این بخش ارجحیت داشته باشد به آن بخش. این باعث شد که وقتی کار با صیاد تمام شد، فکر کردم که می‌توانم این کار را ادامه بدهم. با صیاد صحبت کردم. بسیار تشویق کرد و من هم کموبیش موفق بودم. البته برای من هم این موفقیت در ۲۵سالگی خوب بود، نه در ۶۰سالگی که باید از این شهر به آن شهر بروم. اما جالب است که هم دوست ندارم به این کار ادامه بدهم، هم حیفم می‌آید که ادامه ندهم؛ برایاینکه وقتی یک شعر در اینترنت می‌رود و ۳هزار نفر می‌خوانند، دیگر در یک سالن سیصدچهارصدنفری که نیست.

 

خب، این دو مبحث از هم جداست.

بله، قضیه‌اش فرق می‌کند. اما هنوز چیزی برای من جای چاپ را نگرفته است؛ چاپ روی کاغذ و روزنامه، نه اینترنت. اینترنت جای مطبوعات را نتوانسته بگیرد. کاغذ و چاپ و بوی مرکب چاپ، یک چیزی است که من نه در «خرسند آپ کمدی» و نه در اینترنت نمی‌توانم پیدایش کنم. هنوز صدای ماشین‌های هایدلبرگ و رتاتیو اطلاعات... آخر من حروفخوان چاپخانه بودم. بهش می‌گفتند شعبه‌ی تصحیح. داریوش همایون هم همان جا بوده، پرویز فنیزاده هم همینطور. من چشمم به غلط چاپی یک حساسیتی دارد که از یککیلومتری غلط را می‌بینم.

 

تو که آن موقع چند جا مثل توفیق، تهران مصور و کاریکاتور کار طنز کرده بودی، چطور به شعبه‌ی تصحیح اطلاعات رفتی؟

دنبال کار می‌گشتم.

 

تو گفتی احمد احرار بهت زنگ زد گفت... با توجه به آن کار چه احتیاجی به کار تصحیح داشتی؟

ستون انتقاد را هفته‌ای یک بار می‌نوشتم. درنتیجه، کار نبود. من کار دائم می‌خواستم. بعد، از شعبه‌ی تصحیح رفتم در صفحه‌ی شهرستان‌ها چیز می‌نوشتم.

 

درباره‌ی خرسند آپ کمدی، آیا صیاد نقش داشت؟ یا تصادفاً این همکاری پیش آمد؟ چون کار خرسند آپ کمدی با او شروع شد.

وقتی صمد شروع شد، فکر نمی‌کردم من بخش اولش را آنجور خوب پیش ببرم که تکه‌ی مستقلی شود. در عمل اینطور شد. نه، با صیاد که کار کردم، این خودبهخود پیش آمد. صیاد نقشی به آن معنی نداشت. البته بابت دعوتی که او کرد و همکاری‌ای که با او کردم این پیش آمد، وگرنه، نه. وقتی شروع کردم، اصلاً صیاد با من نبود. صحبتی در این باب نداشتیم و او تجربه‌ای برای این کارِ به‌خصوص نداشت. هیچکس تجربهاش را نداشت؛ اینکه دو ساعت تنها روی صحنه باشی و حرف بزنی و مردم خسته نشوند و غُر نزنند. همینطور که رفتیم جلو، پیش آمد. خودم هم نمی‌دانستم. همان دوسه اجرای اول نشان داد که می‌شود. مردم آنجا نشستهاند و دوست دارند حرف جالب برایشان بزنی و بخندند.

 

من فکر می‌کردم که این نوع کار باید از مهمانی‌ها شروع شده باشد یا از محفل دوستان، شبنشینی‌ها و از این قبیل.

البته. اینکه طبیعی است. دیگر من آن را وارد محاسبه نکردم. شروع حرفه‌ای آن به این شکل، همان شعرخوانی‌ها بود و صمد بود. صمد ترس مرا از صحنه ریخت. دیگر می‌توانستم روی صحنه هرچه دلم می‌خواهد بگویم.

 

اینکه یکیدو ساعت می‌توانی روی صحنه حرف بزنی، آیا قبلاً تمرین می‌شود، تنظیم می‌شود، یا همینطور فیالبداهه حرف می‌زنی؟

من وقتی می‌خواهم بروم بالا، نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم. خیلی چیزها فیالبداهه می‌آید. خیلی چیزها از قبل با من هست. یکی از افسوس‌های من این است که این برنامه‌ها ضبط نشده. البته ضبط هم که بکنی، باز نمی‌توانی بنشینی گوش بکنی. خیلی حرفها، خیلی نکته‌ها را می‌گویی و می‌گیرد ولی بعد دیگر نیست، یادت می‌رود. یکی از این نکته‌ها که خودم هم خوشم می‌آید، این است که آخوندها همه حافظشناس شدهاند. به نظر من تنها کسی که توی آخوندها حافظ را دوست داشت، امام خمینی بود چون بشکهبشکه نفت ما را می‌فرستاد سوریه برای حافظ اسد! من به شما بگویم که بعد از اینهمه اجرا، در بین دهبیست ساعت نکات مختلفی که من گفتم، امروز می‌توانم آماری بگویم که این نکته بیش از هر نکته‌ی دیگری گرفت، دست زدند و می‌گفتند نفت نفت نفت! عجیب است. این برای خودم خیلی ارضاکننده است که بعضی نکته‌های اینجوری پیدا می‌کنم. وقتی می‌گویم که خرسندی انگلیس‌ها را استعمارگر می‌داند و پلیس انگلیس هم تابهحال چند بار او را به جرم رانندگی در حال مستی دستگیر کرده است، درحالیکه او نیز مانند سایر هموطنانش وقتی مشروب خورده باشد، بهتر رانندگی می‌کند، ملت منفجر می‌شود. اینها برای بررسی مردم جالب است. ما متأسفانه منشی و مدیر صحنه نداریم که اینها را یادداشت کند.

 

نبض کار فقط از همین طریق دستت می‌آید؟

من وقتی مطلب می‌نویسم و مثلاً ماشیننویس من دارد تایپ می‌کند، هرجایش بخندد، می‌گویم صبر کن، به چی خندیدی؟ نبض این کارها به دو صورت دست من آمده است: کارکردن در روزنامه‌ی یومیه که امروز می‌نوشتی و فردا در سراسر کشور عکسالعمل کار روز قبلِ خودت را می‌توانستی ببینی. من هرگز نمی‌توانم نمایشنامه بنویسم؛ یک چیز بنویسم که یک سال دیگر یا شش ماه دیگر تمرین شود، کار شود. نه. امروز می‌نویسم، فردا تأثیرش را می‌فهمم. دقت می‌کنم ببینم دوستانی که می‌شنوند، به کجاهایش می‌خندند. گاهی که می‌نویسم حسین شهیدی را می‌بینم که دارد قاهقاه می‌خندد. گاهی هم خودم خندهام می‌گیرد. خیلی زر زدم. بریم!

 

نه، صبر کن. یک چیز دیگر هم می‌خواهم بپرسم. چند بار وقتی نمونه‌ها را مثال می‌زدی، گفتی اینها که طنز نیست. می‌خواهم بدانم طنز چیست؟

یادم است هجده سال پیش، من و محجوبی در بیبیسی بودیم. همین سؤال را کردند. من یک چیزی نوشتم به این مضمون که آنقدر در پاسخ این سؤال احساس ناتوانی می‌کنم که به دکتر روانشناسم مراجعه کردم! به او گفتم من در جواب این سؤال چه باید بگویم؟ گفت تو لازم نیست چیزی بگویی. برایاینکه تو مرغی هستی که تخم می‌کند، فقط تخم می‌کند. اینکه چه موادی توی تخممرغ هست، چه خاصیتهایی دارد، چهجوری باهاش نیمرو درست می‌کنند، این دیگر کار تو نیست. نمی‌دانم. واقعاً نمی‌دانم. فقط می‌توانم بگویم مثل شعبدهبازی است. حیرت! حیرت مخاطب را برانگیختن! غافلگیرانه حیرت برانگیختن!