تاریخ انتشار: 
1401/09/27

یکی را قلم‌زن کند روزگار

ایرج قانونی

magazine.artland

وقتی یکی از استادان دانشگاه شیکاگو در سال ۱۹۳۹ از برتراند راسل ــ برندهی جایزهی نوبل ادبیات، آن هم نه برای کارهای جدی‌اش در فلسفه، بلکه برای کتاب بی‌اهمیتش اخلاق و زناشویی (انتخابی که حتی تعجبِ خود او را نیز برانگیخت!)[1] ــ می‌خواهد که کتابی دربارهی چگونگی تفکر و روشن اندیشیدن بنویسد او عذر می‌آورد که،

«من کوچکترین تصوری از اینکه چگونه فکر می‌کنم و چگونه باید فکر کرد ندارم. فرایند اندیشیدن، تا جایی که من می‌دانم، به اندازهی گوارشْ غریزی و ناهشیار است. من ذهنِ خود را از هر دانستنیِ مناسبی که بیابم انباشته می‌کنم، و به انتظار می‌نشینم. با یاریِ بخت، زمانِ مناسب فرامی‌رسد و کار صورت می‌پذیرد، اما در این فاصله ذهنِ آگاهِ من به چیزهای دیگر مشغول بوده است. این دستمایه به کارِ کتاب نوشتن نمی‌خورد[2][3]

اینکه او حرفی برای گفتن در مورد خودِ تفکر و نحوهی آن و در واقع، ماهیتِ تفکر ندارد از آن روست که این موضوع از مباحث متافیزیک و فلسفه نبوده است. برخلاف راسل، هایدگر را در این باب سخن بسیار بود و دو دهه بعد کتاب چیست آنچه تفکر می‌خوانند[4] را نگاشت که در آن به جای مباحث معمول متافیزیک دربارهی دست می‌نویسد:

«شاید اندیشیدن نیز چیزی است درست مثل ساختن کابینت. به هر حال، آن نوعی کارِ دستی (Hand-werk) است. با دست رابطهی خاصی دارد. بنا بر تصور معمول، دست جزئی از انداموارهی بدنِ ماست. اما ذاتِ دست را هرگز نمی‌توان با آن عضوی تعریف کرد، یا بر اساس آن عضوی توضیح داد، که می‌گیرد. میمون‌ها نیز دارای اعضایی هستند که می‌گیرد، اما آنها دست ندارند. دست یکسره غیر از هر عضوی است که می‌گیرد: چنگال‌ها، پنجه‌ها و دندان‌های نیش ــ به سبب مَغاکی در ذات آن. فقط موجودی که می‌تواند سخن بگوید، یعنی بیندیشد، می‌تواند دست داشته باشد.»

هایدگر دربارهی امکانِ یگانهی داشتنِ دست سخن می‌گوید، امکانی خاصِ انسان و لاغیر، و می‌دانیم که بهویژه از زمان کانت و با کانت، فلسفه به شرایط امکان چیزها می‌پردازد. در واقع، هایدگر به شرایطِ امکانِ داشتنِ دست می‌پردازد. این خود نظرِ اعجاب کردن به انسان از رهگذر «دستِ» او است، به‌جای آنکه آن را بدیهی گرفته و بگوییم حیوانات هم مثل انسان دست دارند و این وجه ممیز انسان نیست؛ و این گونه از کنار آن بگذریم. آنچه در این امعان نظرِ او غیرعادی است این است که او دست را که غیر از مغز است دخیل در تفکر می‌‌گیرد، و این دقیقاً همان چیزی است که سابقه ندارد. اگر جای دست را با مغز عوض می‌کرد و مثل همه تفکر را فقط به مغز نسبت می‌داد و دیگر پای دست را در فرایند تفکر به میان نمی‌آورد، باعث تعجب کسی نمی‌شد و اصولاً دیگر درنگی هم نکرده بود.

دریدا این بحث او را جدی می‌گیرد و در مقاله‌اش «دستِ هایدگر» آن را پی می‌گیرد. در اینجا کوشش ما ادامه دادن این بحث با متفکران خود و سنت اندیشهی ایرانی است. معلوم است که نمی‌توانیم به سراغ کسانی که عنوان فیلسوف دارند برویم؛ آنها دستِ بالا شارح و مفسر ارسطو هستند یا حداکثر مسائل رسمی فلسفه یعنی متافیزیک را دنبال می‌کنند و متافیزیسین‌اند. «دست» از مسائل آنها نیست. پس رجوع به آنها بی‌فایده است اما رجوع به اهل اندیشه صرفاً رجوع به فیلسوفان نیست. چنانکه نوبت پیش به سعدی رجوع کردیم، این بار به حافظ توجه می‌کنیم:

یکی تیغ داند زدن روزِ کار                 یکی را قلمزن کند روزگار

بدون دست اما با دست، و درباره‌ی دست. یعنی اگر دست نبود شعر اصلاً موضوعیت پیدا نمی‌کرد. دست، کلِّ صحنه را آراسته است، کارِ خود را اینجا و آنجا، در هر دو مصرع، به نمایش گذاشته و با این همه خود را نشان نداده است. هنرِ دست وقتی قلم به دست می‌گیرد دقیقاً همین است. با قلم نقشِ هستِ نیست را بازی می‌کند. کارِ دستی خودِ دست را پس می‌زند، نمی‌گذارد نامش بیاید. بعد از اینکه دست کارش را انجام می‌دهد ما دیگر آن را نمی‌بینیم. فقط «کارِ دستی» را می‌بینیم. هنر هایدگر این بوده که نیرنگِ دست را دیده یعنی خودِ دست را دیده است. چیزی که در این شعر هم روی پنهان کرده است و نمی‌گذارد کسی او را ببیند، او کارِ دستی را در پرتو خودِ دست و ذاتِ دست دیده است. نگذاشته است که کارِ دستی خودِ دست را پس بزند و ذاتِ دست را پنهان کند. دست با خروج از پوشیدگی همه کار می‌کند و با بازگشت به ساحت پوشیدگیِ مورد اشارهی هایدگر خود را پنهان می‌کند. اگر دست آنجاست که این دو ساحتِ پوشیدگی و ناپوشیدگی وجود دارد، پس هنرِ دست این نیز می‌تواند باشد که پنهان (مثل این شعر حافظ) و آشکار عمل کند. تبانی کند و ناپیدا باشد، کارگری کند و پیدا باشد. دست می‌تواند پنهان شود، می‌تواند هم خود و هم قلمِ خود را در عین آنکه در حال کارند پنهان کند. شکستن قلم آسان است؛ آنجا که پای زور در میان است موقتاً از اهل قلم کاری ساخته نیست. اما برخلافِ تصورِ آن که می‌تواند قلم را بشکند، خطرِ قلمِ شکسته بیشتر است تا قلمِ آزاد. قلم شکسته بیشتر حرف می‌زند، در خفا حرف می‌زند، و چون آزادتر حرف می‌زند همه‌ی حرف را می‌زند. نام مستعار این قدرت را به او می‌دهد.

این شعر حافظ (در بالا) هم با دست است و هم بی‌دست. دست در آن هم هست، هم نیست. درباره‌ی دست است و نامش برده نمی‌شود و کلمه‌ی دست در آن نیامده است. پس اثر دست در این شعر هست اما خودِ «دست» نیست. حافظ از اثرِ دست تصویربرداری کرده و دست از تصویر حذف شده است. غیرمستقیم درباره‌ی دست است، چون درباره‌ی اثرِ دست است. دقیقاً درباره‌ی دو هنرِ کاملاً متفاوتِ دست. دستی که متعلق به عالَمِ یک آدمکش است، دستِ پوتین، و دستی که دستِ خودِ حافظ است. حافظ در برابر پوتین! صف‌آراییِ فرهنگ در برابر بربریت! و نهایتاً داوریِ فرهنگ است درباره‌ی بربریت، و نه برعکس. بربریتی که، چنانکه حافظ در این شعر می‌گوید، برخلافِ قلمْ تحمیل نشده و روزگار آن را به تو نداده است. تو خودت اختیار کرده‌ای. پیداست که این یکی، تیغ، مطلقاً امکان داوری دربارهی فرهنگ را ندارد (عاقل کدام را انتخاب می‌کند!)، برای همین هم در طول تاریخ به دست خردمندانِ بافرهنگ که تاریخ می‌نگارند محکومیت ابدی خواهد یافت. معلوم است که برنده کیست! با آنکه بَربَر، قلم می‌شکند. اما چون قلم شکستی، خود را به سوء عاقبت دچار کرده‌ای، که اگر قلم‌ها نشکسته بودی تیغ نمی‌توانستی کشید و ویران نمی‌توانستی کرد. قلم را راحت می‌توان شکست، کاری ندارد چیره شدن بر حافظِ یک لاقبای نویسنده و خواننده‌ی کتاب‌ها (این چیزی است که خودِ او اقرار می‌کند، خواننده‌ی کتابِ کتاب‌ها اما به چهارده روایت تا حد «از بر خواندن» آن). قلم چیزی نیست و اصولاً صاحبانش را جثه‌ای و روحیه‌ی جنگاوری‌ای؛ بهراحتی می‌شکند اما وقتی شکست، تیغ زدن رسم چیرهی زمانه می‌شود و جنگْ سیاست را پس می‌زند. وقتی قلم را شکستی ساختمان‌ها را بر سر بیگناهان آوار کرده‌ای، و سوگواری و سیل سرشک و آه سینه‌سوز و درونِ گداخته‌ی عالم انسانی، منفی‌ترین سویه‌ها را بر ضد خود گمارده‌ای و علیه خود بسیج کرده‌ای. یعنی با پیش‌بینی‌ناپذیر درافتاده‌ای! حوادث دور از دست‌های سفاکِ تو یکی از پس دیگری با هم تبانی می‌کنند و دمار از روزگار تو که قلم شکستی برمی‌آورند. دریغا که کسی که «تیغ داند زدن روزِ کار»، و جز این کاری نمی‌داند، به کارِ خویش ادامه می‌دهد و منفعل و غیرانسانی اما کت‌بسته خود را به دست حوادث می‌سپرد: «از سرشکِ دیدهی یتیمانِ ستمدیدگان حذر لازم زیرا سیل‌خیز است، و از دودِ آهِ مظلومان پرهیز باید زیرا شررانگیز است.» (عبدالبهاء)[5] از کجا معلوم شاید خدایی باشد و عالم آفرینش خیلی هم بی‌حساب و کتاب و هرج و مرج نباشد و بین اشیا و امور عالم پیوندی عظیم و درونی و معنوی و دور از چشمِ علم برقرار باشد، چیزها از چیزها حکایت کنند و از هم حمایت! در این صورت سفاکی و بی‌باکی در خونریزی شرط عقل نیست. مسیحیان پیشین به درستی گفته‌اند که «خون بر زمین نمی‌خسبد»؛ لابد حرکت دارد، لابد تأثیرات دارد، لابد دستِ انتقامی را از آستینی به در می‌آورد و روزی نزدیک گریبانت را در هر سوراخی که خزیده باشی می‌گیرد. پس «ای ظالمان ارض، از ظلم دستِ خود را کوتاه نمایید که قسم یاد نموده‌ام از ظلم احدی نگذرم و این عهدی است که در لوح محفوظ محتوم داشتم و به خاتَمِ عزّ مختوم» (بهاءالله، کلمات مکنونهی فارسی)

تقابل بین دو دست است: «دستی که تیغ داند زدن» و دستی که «قلمزن» است. اما بین این دو کار یک دنیا فاصله است. حافظ ظاهراً با خونسردی این دو را صرفاً متفاوت می‌خواند. دو دست، دو عالم، دو کارِ دستی، دستِ ویرانگر و دستِ سازنده، هر کدام در مرتبه‌ی خود. قلمزن تیغ نمی‌داند زدن روزِ کار و آن یکی قلمزنی نمی‌داند. این دو هرگز جایگزین هم نمی‌شوند، دو جایگرین‌ناپذیر، دو نابرابر. یکی به جوهرِ انسانیت مربوط و دیگری به نقطه‌ی مقابل و ضدّ آن. زور و هنرمندی. هنرِ آدمکشی، و هنرِ هنرها، نویسندگی. حافظ خونسرد طعنه می‌زند، به طعمه‌ی خود، به موضوع و ابژه‌اش. نویسنده تصمیم می‌گیرد که آدمکش را در یک تراز و هم‌ارز با خود قرار دهد، تراز و هم‌ارزی‌ِ ظاهری‌ای که خودبه‌خود نابرابرساز است و حافظ اسباب مقایسهی این دو دست را در دو کفه‌ی ترازو، در دو مصرعِ شعر، فراهم می‌کند اما نوک طناب ترازو به دستِ نوشتار است و خالق نوشتار حافظ است.

آنکه تیغ داند زدن، مقدم است؛ نویسنده و داورِ پنهان، مؤخر. آدمکش اول وارد صحنه می‌شود اما او وارد صحنه‌ای می‌شود که صحنه‌پردازش بعد وارد می‌شود. آدمکش را اول روی کفه می‌گذارد تا او را با سنگِ نویسنده وزن کند تا بی‌وزنی‌اش، بی‌ارجی‌اش را به رخ بکشد. آدمکش کجا نویسنده کجا! به ظاهر ارزش اولی بیشتر است، چه، او می‌داند که چگونه تیغ زند، او فاعل و داناست، می‌داند. اما نویسنده از بد حادثه قلمزن شده، او قلمزن شده است چون نتوانسته کار دیگری پیدا کند، بهویژه هنرِ تیغ زدن که از آن بی‌بهره است. آگاهی را به اولی، به جنگاور، نسبت می‌دهد، او «می‌داند» چه می‌کند، بر مهارت دستیِ، تِخنه‌ی (techne)، خود سوار است، از دومی دریغ می‌دارد، نویسنده یعنی آگاه، در شعرِ او از قضایِ روزگار و به طبع، نه دانسته و آگاهانه، نویسنده و آگاه شده است! او را زمانه آگاه کرده است. این اتفاق به نوعی در تکنولوژی روی می‌دهد و خودْ یک پارادوکس است. تکنولوژی کارِ دستی انسان است اما از انسان نهایتاً خلع ید می‌کند، خودش سلطه می‌یابد و سلطه‌اش را بر دست نیز می‌گسترد، و دست زیر نفوذ آن قرار می‌گیرد.

تقابلِ تیغ و قلم یا قلم و تیغ. اما چرا یا این یا آن؟ این دو که از هم دورترین‌اند. تیغِ جان‌ستان چگونه به قلمِ جان‌بخش نزدیک شده است؟ این دو دورترین از چه نظر به هم نزدیکی می‌جویند؟ مگر تیغ به قلم از هر انتخاب دیگری نزدیک‌تر بوده است؟ تیغ به قلم حق انتخاب نمی‌دهد! آیا حافظ می‌خواسته جزو دسته اول باشد و به سبب روزگار و موانع راه، به راه دوم قدم نهاده و اهل قلم شده است؟ اگر این بوده باشد باید دید که بین این دو چه چیز مشترکی بوده است. هر دو، به یک اعتبار، هنرمندی‌اند. اولی هنر جنگاوری است اما جنگاوری برای پاسداری و حفاظت و حمایت از دیگران. مضمونی که در شعر دیگری از حافظ آمده است:

تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی                 که شادیِ جهانگیری غم لشکر نمی‌ارزد

یا اینکه، آیا قلم همان تیغی است که به دستت می‌دهند، روزگار به دستت می‌دهد یا چنانکه معمولاً گفته می‌شود «دستِ» روزگار به تو می‌دهد و بنابراین در این مصرع (یکی را قلمزن کند روزگار)، دو بار «دست» حذف شده است، دو بار نامرئی شده است؛ یک بار آنجا که ذکرِ «قلم‌زن» می‌شود و بار دیگر آنجا که ذکرِ «روزگار»؟ به یک معنا، آری. چون هر دو نفوذِ آدمی را می‌گستراند. اگر بخواهیم با مثالی امروزی دوراهی‌ای را ببینیم که چه بسا در عهد جوانی بر سر آن ایستاده بوده است، می‌توانیم مثال جوانی را بزنیم که در نوجوانی می‌خواسته خلبان شود و بخت، قلم به دست او داده و نویسنده‌اش کرده است اما حسرت پرواز هنوز در دل اوست، حسرت تیغ برکشیدن! درست است که نویسنده خود قلم به دست می‌گیرد اما این روزگار است که سرانجام قلمِ او را قلم می‌کند.

نیچه می‌نویسد: «من اغلب از خود می‌پرسم که آیا دِینِ من به سخت‌ترین سال‌های زندگی‌ام بیش از بقیه سال‌های آن نیست؟»[6] پس این نه هر روزگاری، بلکه روزگارِ پرادبار است که کسی را قلمزن می‌کند. حافظ با کلمه‌ی «روزگار» به این «سخت‌ترین سال‌ها» اشاره می‌کند و خود را مدیون آن می‌داند تا آنجا که تعلیم و تربیت ادبی و مشقت تحصیل را پیشِ آن ناچیز می‌داند که اعلام می‌کند روزگار او را قلمزن کرده است، نه خودش! این تصمیم‌گیری و انتخابِ نوع زندگی است. نویسندگی شغل نیست. نوعی زندگی است، گونه‌ای زیستنِ ممتاز و معنوی است، زیستن در بالاست در میان چیزها در این پایین، و به طبع نگریستن از بالا به همه چیز، که هر شغل و پیشه‌ای و هر وجه دیگر حیاتی را تحت‌الشعاع خود قرار می‌دهد. تا آنجا که می‌توان گفت نویسنده در کنار سخت‌کوشیِ خود مدیون روزگار است و هر زندگی‌ای هر کسی را نویسنده نمی‌کند؛ نویسنده‌ای هنرمند، یک حافظ یا مانند او، در دستهی او ولو نه هم‌تراز با او!

این روزگار و «دستِ» روزگار است که آفریننده است، آفریننده‌ی نویسنده. و از آنجا که به تعبیر نیچه «هر آفرینشی در میان نهادن است»[7]روزگار، یا هستی، و از آن دقیق‌تر، روزگار یا همان نحوهی سیر زندگی و سنگلاخ‌ها و ناهمواری‌ها و حوادثِ غالباً بیرون از اختیار ما، یا دستِ تقدیر، در آن حال که نویسنده را می‌آفریند خود را، روحِ خود را، که همان روحِ هستی و زندگیِ ژرف است، با او در میان می‌نهد؛ و این که ما گاه صدای آب را که گویی بر بستری سنگلاخی می‌غلطد و پیش می‌رود در نوشته‌ای می‌شنویم و روحِ ما را می‌نوازد پژواک همان است.صدا از اعماق می‌آید، صدایی دیگرگونه. روزگار، از منظر حافظ انتخاب می‌کند و گنجِ آموزش‌های خود را که دور از دسترس هر کسی است تنها در اختیار نویسنده می‌گذارد و می‌گذارد تا او زبانِ چیزها را بفهمد. و «او» به آدم اسم‌ها را همه آموخت («عَلَّمَ الآدمَ الاسماءَ کُلَّها»[8]اما به نویسنده معناها را! و معانیِ ژرف را تنها در تلخی‌های روزگار نهاد و نخست چشاند و کامش را زهر کرد و سپس به او، به نویسنده، آموخت. وقتی شناختی، چاره نیست، باید بیافرینی و برای این کار باید عشق بورزی. اگر نفرت می‌ورزی برای آن است که نه شناخته‌ای و نه آفریده‌ای. پس برای آفریننده شدن باید بشناسی، به کمک روزگار، و از روی حوادث ناگوار و آن گاه عشق بورزی. نیچه این حقیقت را چنین صورت‌بندی می‌کند:

«هر آفرینشی در میان نهادن است. آن که می‌شناسد، آن که می‌آفریند و آن که عشق می‌ورزد هر سه یکی هستند.»[9]

اگر چنین است پس چگونه است که نویسندگانی را می‌بینیم نفور از رقیبان. در کتاب و نوشتهی خود با دیگران تصفیه حساب کردن هیچ معنایی ندارد جز اینکه ذات و جوهرِ خود را بر اثر آفرینشگری بیرون نکشیده‌ایم و به آزادی که همتای آن است دست نیافته‌ایم. بی‌شک در آنجا که عشق نیست (مراد عشق به موضوع تحقیق نیست، عشق ورزیدن به انسان عشق ورزیدن است و آن یکی چیز دیگری است) آفرینندگی هم نیست؛ هرچه عمومی‌تر بودنِ این عشق و مهر، هرچه بیشتر درخشیدنِ اثرِ خلاقه است. کسی که می‌آفریند دیگر بندی بر دست و پای خود ندارد، همه را گسسته است. آفرینشگری بی‌نیازی می‌آورد چون آفرینشگر، جوهرِ خود(و این جوهر چیست خود بحث دیگری است) را به منصهی ظهور رسانده است و به خودمستغنی شده است. و چه بختیاری‌ای است این، که سَرِ همه‌ی نیکبختی‌هاست! بی‌شک نیچه می‌دانست که آفرینندگی در نویسندگی غیر از تولید کتابی با صدها منبع است یا مقاله‌ای که هر بندش را دیگری نوشته و تنها چینش کلمات از توست. این بی‌شک زحمت و مرارت کشیدن است اما آفرینشگری نیست. نویسنده‌ی غروب بت‌ها هر کار گِل کردنی را آفرینشگری نمی‌دانست. حتی اگر خوانندگان این را نفهمند، خودِ آدم که می‌فهمد که هنوز چیزی از او صادر نشده است، خودش می‌فهمد که آن سه‌گانه شکل نگرفته و در او به هم نرسیده است، و او جزو «آن که می‌شناسد، آن که می‌آفریند و آن که عشق می‌ورزد» نیست، و هنوز این هر سه در او یکی نشده‌اند و در واقع، به این مقام نرسیده است. او از هر راهی رفته، از این راه نرفته است. تقلید و رونویسی و جابجا کردن غیر از آفرینشگری است.[10]

به هر روی، آن یکی که «تیغ داند زدن روزِ کار» همیشه نمی‌تواند تیغ زند. روزِ کار او همیشه نیست. تمام دانایی او در این است که این را می‌داند که کدام روز روزِ کار است. سپاهی جنگاور کسی است که دو چیز را می‌داند، هم تیغ زدن و هم روزِ کار را که هر روزی نیست. کوروش هم تیغ در دست داشت اما این تربیت و درک و تلقی او از انسان و عدالت و آزادی و آزادگی بود که به او می‌گفت که کی و کجا و بر روی چه کسی باید تیغ کشید. ابتدا به نظر می‌رسد که حافظ به سخره و طنز و طیبَت است که با خونسردی آن را که تیغ داند زدن را، با آن که قلمزن است در یک مرتبه و دو کفهی یک ترازو قرار می‌دهد و با ما شوخی می‌کند که تیغ و قلم را با هم مقایسه می‌کند. اما وقتی خوب دقیق شویم، درمی‌یابیم که چیزی مشترک وجود دارد، چیزی که در قلم هست و باید در دستِ تیغ‌زن هم باشد و آن دانایی است. این قیاس عجیب و نامأنوس در این نقطه به هم می‌رسند. هرکس می‌تواند آدم بکشد، حافظ از دانایی در جنگاوری می‌گوید نه از ستمگری. بی‌جهت نیست که به نظر می‌رسد حافظ به حال کسی غبطه می‌خورد که راهش را خودش انتخاب کرده و نه همچون نویسنده، روزگار؛ کسی که می‌داند که زمان استفاده از تیغ کی است و این توانایی‌اش محفوف و در محاصره‌ی دانایی‌های بسیار است. معلوم است که او به وحشیگریِ ستمگران زمانه‌ی ما رشک نمی‌برد که جوهرِ نادانی‌اند در جنگیدن. او در دل تصوری راستین از فرمانروای حقیقی دارد که سپاهیِ جنگاوری است که غم لشکرِ خود را دارد و همچون کوروش تیغ به غمخواریِ منافع ملی می‌کشد و لشکریانش همهی مردم ایران زمین‌اند. گوآنکه امروز، روز آخر است که مطابق پیش‌بینیِ پیشینیان شیر و میش و بره باید از یک چشمه بنوشند و پلنگان خوی پلنگی رها کنند و داناییِ آدمی در این است که بالکل ترکِ جنگ کند.


[1] زندگی‌نامهی برتراند راسل به قلم خودش، مترجم احمد بیرشک. خوارزمی، ۱۳۷۷، ص ۸۱۰.

[2] تأکید از من است.

[3] همانجا ص ۷۶۲.

[4] ترجمهی کامل آن به قلم سیاوش جمادی با عنوان «چه باشد آنچه خوانندش تفکر»، را انتشارات ققنوس چاپ کرده است.

[5] عبدالبهاء، مائدهی آسمانی، ج ۵ ص ۲۵۳.

[6] نیچه، هایدگر، ترجمه‌ی ایرج قانونی، نشر آگه، ج ۲، ص ۲۸۰. پاورقی.

[7] همانجا، ص ۱۸۴.

[8] سوره‌ی بقره، آیه‌ی ۳۱.

[9] نیچه، هایدگر، ترجمه‌ی ایرج قانونی. نشر آگه، ج ۲ ص ۱۸۴.

[10] برای تفصیل بیشتر در بحث آفرینشگری و تفسیر هایدگر از قول نیچه، ر. ک. به همانجا.