تاریخ انتشار: 
1397/12/05

رمان درخشان یهودی، فلسطینی، آمریکایی

بریجیت کوِین

حرف‌هایی که از توماس مک‌گوینِ نویسنده درباره‌ی «هانا لیلیت اسدی» شنیدم، مسحورم کرد: «دارم جایزه‌ای به یک نویسنده‌ی جالب توجه می‌دهم که رمان اولش را منتشر کرده، یک زن جوان اهل آریزونا که مادرش یهودی و پدرش فلسطینی است!» با خودم فکر کردم: بزرگ شدن در خانواده‌ای با مادر یهودی و پدر فلسطینی چه جور تجربه‌ای است؟ آن پدر و مادر چه شیوه‌ای برای تربیت کردن دخترشان در پیش گرفته‌اند؟ سر میز شام، چه بحث‌هایی درباره‌ی منازعه‌ی اسرائیلی‌ها و فلسطینی‌ها می‌کردند؟ بعد از انتفاضه‌ی اول، رابطه‌شان چطور دوام پیدا کرد؟ و بعد از انتفاضه‌ی دوم؟ و مسئله‌ی سوریه؟ هانا لیلیت اسدی چه نگرش تازه‌ای به این منازعه و درگیری‌ها می‌تواند ارائه کند؟

اسدی با مصاحبه موافقت کرد. در ماه ژوئن در نیویورک، در لابی هتل آرلو، ملاقات کردیم، جایی در نزدیکیِ باری که پدر و مادرش در دهه‌ی 1980 آن‌جا با هم آشنا شده بودند. اسدی صمیمی و فروتن بود، و می‌گفت باعث افتخارش بوده که مک‌گوین خواندن رمان او را به من توصیه کرده: سونورا کندوکاو چندسویه‌ای در بسیاری چیزها است، از «صحرای سونورا» و دنیای زیرزمینی گرفته تا به بلوغ و پختگی رسیدن یک زن جوان و چشم‌انداز ازدواج یک زن یهودی اسرائیلی و یک مرد فلسطینی تبعیدی. این رمان در سال 2018 و در جشنواره‌ی «آکادمی هنرها و ادبیات آمریکا»، جایزه‌ی بنیاد خانوادگی روزنتال را به خودش اختصاص داد، و از نامزدهای نهایی جایزه‌ی «پن/رابرت دابلیو. بینگام» برای رمان اول بود (که، برای اولین بار، فقط نویسندگان زن در فهرست نامزدهای نهایی آن حضور داشتند). اسدی، که شعر هم می‌نویسد، از زبان برای ایجاد حال‌وهوا بهره می‌گیرد، نوعی وضعیت بینابینیِ دائمی که در آن خواب‌ها و رؤیاها، اسطوره‌ها و خرافه‌ها، شخصیت‌ها و اتفاق‌ها را از خود آکنده می‌کنند.

محور رمانِ سونورا ماجرای به بلوغ و پختگی رسیدنِ احلام و صمیمی‌ترین دوستش لورا، از صحرای سونورای آریزونا تا دنیای مملو از مخدر و الکل در جنوب منتهن، است. رمان به همان اندازه که درباره‌ی تلاش زنان جوان برای باز کردن راه خود در دنیایی است که گاه آنان را موجوداتی یک‌بار مصرف و دورریختنی می‌بیند، درباره‌ی سرزمین‌های نفرین‌شده و راندگی و آوارگی هم هست. اوایل کتاب، احلام (قهرمان جوان رمان که نامش به عربی به معنای «خواب و رؤیا» است) ازدواج پدر و مادرش را این‌طور وصف می‌کند: «می‌فهمیدم اسرائیلی بودن مادرم و فلسطینی بودن پدرم آن چیزی است که باعث شده با هم احساس تنهایی کنند، و به همین خاطر بود که هیچ‌وقت در هرکجا که چه بسا بنا بوده – برخلاف تمام انتظارات – در کنار هم باشند، احساس راحتی و در خانه و در وطن بودن نمی‌کردند.» همین احساس تنهایی و بی‌وطنی کل فضای رمان را آکنده کرده است.

همانند پدر و مادری که در رمان حضور دارند، پدر و مادر اسدی هم فلسطینی و یهودی‌اند، هرچند که مادر او اسرائیلی نیست. پدر او، که در سال 1943 در شهر صفد به دنیا آمده، در خروج دسته‌جمعی (موسوم به «نکبت») در سال 1948 به همراه خانواده‌اش از آن سرزمین گریخت. مثل بسیاری از خانواده‌های دیگر، خانواده‌ی پدرش اول عازم سوریه شدند، و مدتی آن‌جا در یک اردوگاه پناهندگان در دمشق به سر بردند و بعد به کویت رفتند. پیوندهای 400 ساله‌ی این خانواده با شهر صفد یک‌شبه از بین رفت. پدرِ اسدی بعداً به ایتالیا رفت تا در پروجا ادامه‌ی تحصیل بدهد، و بعد هم به نیویورک آمد و به عنوان راننده‌ی تاکسی در یک شرکت حمل‌ونقل مشغول به کار شد. اسدی می‌گوید اخیراً خانواده‌اش تصمیم گرفته بودند که برای دیدار از زادگاه پدرش به شمال اسرائیل سفر کنند. اما پدرش در لحظه‌ی آخر منصرف شده، فکر کرده بود که برگشتن به آن دیار در توانش نیست. به کجا داشت بر می‌گشت؟ یک سرزمین نفرینی، یک تاریخ نفرینی؟ سرزمین و تاریخی که به خانواده‌ی او خیانت کرده بودند؟ به جای آن، خانواده‌ی اسدی به اندلس در اسپانیا رفتند، جایی که اعراب، یهودیان، و مسیحیان قرن‌ها در کنار هم زندگی می‌کردند.

اسدی می‌گوید: «من با پدری بزرگ شدم که به همه‌چیز مشکوک بود، و هنوز از تجربه‌ای که خانواده‌اش از سر گذرانده به عنوان یک نفرین اساطیری یاد می‌کند. می‌فهمد که چه دلایل سیاسی و تاریخی‌ای خانواده‌اش را روانه‌ی تبعید کرده، اما همیشه این‌طوری به عنوان یک پدیده‌ی ماورای طبیعی درباره‌ی درد و رنج خانواده‌اش حرف می‌زد: این تصور که آن‌ها هرگز نمی‌توانستند به جای بهتری فرار کنند، و تقدیرشان این بوده که هرگز از شر آن نفرین رها نشوند، و به ترک کردن، دوباره ترک کردن، و دوباره ترک کردن محکوم شده‌اند. این تصور که خانواده‌اش نفرین شده‌اند ذهن او را تسخیر کرده. از سوریه که حرف می‌زنیم، خیلی ساده می‌شود دید که دوباره دارد به نفرین‌شده بودن خانواده‌ی خودش فکر می‌کند. احساسی دارد شبیه این که اگر نمی‌توانید از خدا یاری بگیرید، باید به این قلمروی دیگر، یک جور دنیای زیرزمینی، پناه ببرید.»

ساختار رمان اسدی منعکس‌کننده‌ی همین تصورِ اسطوره‌ای است. تا پایان رمان، شخصیت‌ها در یک سیر زمانیِ دایره‌‌وار درگیر می‌مانند – اوت، فوریه، آوریل، اوت، فوریه، آوریل. فصل آخر، اکتبر، ماه مقدس در تقویم یهودیان، نشان‌گر آغاز تازه‌ای برای احلام و خانواده‌ی او است. دوستش لورا از این چرخه جان به در نمی‌برد و بر اثر زیاده‌روی در مصرف مواد مخدر می‌میرد. اما احلام به آغاز تازه و نقطه‌ی شروع تازه‌ای می‌رسد.

بستگان مادر اسدی در اواخر دهه‌ی 1800 به نیویورک آمدند؛ خانواده‌ی مادرش به فلورالا رفتند، شهر کوچکی در آلاباما، واقع در مرز فلوریدا، که جمعیتی کمتر از 2000 نفر داشت. گورستان فلورالا کنجی دارد که، در صورت نیاز، می‌تواند به عنوان مدفن حداکثر سه خانواده‌ی یهودی به کار برود. اما خانواده‌ی مادر اسدی تنها خانواده‌ی یهودی آن شهر بود. مادر اسدی به شهر نیویورک آمد و آن‌جا، در دهه‌ی 1980، در باری در ترایبکا با شوهرش آشنا شد. اسدی می‌گوید: «با هم خوش گذراندند، با هم بیرون آمدند، و بعد با هم ازدواج کردند.»

در اسرائیل، ازدواج بین افرادی که دو دین مختلف دارند ممنوع است، مگر این که در خارج کشور ازدواج کنند یا این که به یک دین بگروند؛ اما در این صورت هم ازدواج‌شان کاملاً پذیرفتنی نیست

اسدی می‌گوید آن اوایل پیشینه‌ی خانوادگی متفاوت پدر و مادرش مسئله‌ای نبوده، اما «ثروت»شان مسئله‌ساز بوده: خانواده‌ی پدر اسدی ثروتش را از دست داده بود، در حالی که خانواده‌ی مادرش ثروتمند بود. بعدها، به خصوص از وقتی که اوضاع سوریه به آشوب کشیده شده (بعضی از بستگان پدرش هنوز آن‌جا زندگی می‌کنند)، آن پیشینه‌های متفاوتِ خانوادگی تنشِ زیرپوستی و کشاکش بغرنجی، به ویژه در دورهمی‌های خانوادگی، به وجود آورده: «این تنش و کشاکش، آن چیزهایی که نگفته می‌ماند، یک جوری آن‌ها را محاصره کرده. تنش و کشاکش در رابطه‌ی زناشویی‌شان نیست، اما از همه طرف احاطه‌شان کرده. سخت است که آدم درباره‌ی اوضاع سوریه احساس تأسف یا عصبانیت، و احساس استیصال نکند. آن‌ها درباره‌ی این اوضاع با هم بحث نمی‌کنند، و تقصیر را به گردن این طرف یا آن طرف نمی‌اندازند، اما باز هم این حس کناره‌گیری وجود دارد، و همین بین آن‌ها فاصله می‌اندازد.»

در اسرائیل، ازدواج بین افرادی که دو دین مختلف دارند ممنوع است، مگر این که در خارج کشور ازدواج کنند یا این که به یک دین بگروند؛ اما در این صورت هم ازدواج‌شان کاملاً پذیرفتنی نیست: نگرانی‌هایی از هردو طرف در مورد این ازدواج‌های مختلط احساس می‌شود -نگرانی این است که فرهنگ به وسیله‌ی فرد بیگانه و اجنبی به خطر می‌افتد، و به چیزی کاملاً متفاوت تبدیل خواهد شد. حتی در آمریکا، ازدواج یک مرد فلسطینی و یک زن یهودی مرسوم نیست. اسدی اذعان می‌کند که، با این که پیشینه‌ی خانوادگی او همواره نکته‌ی به شدت جالب توجهی برای دیگران بوده، خودش با درک روشنی از این منحصربه‌فرد بودن موقعیتش بزرگ نشده؛ می‌گوید تا پیش از این که یکی از آموزگاران دبیرستانی‌اش به این نکته اشاره کند، ذهن خودش خیلی هم درگیر آن نبوده: «طرز فکرم این‌طوری بود که خب، پدر و مادر من موبور و مسیحی نیستند و ما کریسمس را جشن نمی‌گیریم، و این وضعیت آن‌قدر عجیب به نظر می‌رسد که اصلاً نمی‌خواهم به آن فکر کنم.»

اسدی در نیویورک به دنیا آمده، اما می‌گوید پنج سالش که بوده، پدرش «اوضاعش کمی به هم ریخته بود»، و آن‌وقت راهی صحرای آریزونا شدند، منظره‌ای که برای پدرش آشنا بود: «حس می‌کرد دوباره به وطنش نزدیک شده. منظورم سال‌های بزرگ شدنش در مناطق بیابانی است، هرچند در بیابان‌های حاشیه‌ی خلیج فارس.» وقتی از صحرا و بیابان حرف می‌زند (یکی از مؤلفه‌های برجسته‌ی رمانش)، حرف‌هایش را با کلمه‌هایی مثل «ناخوش»، «اشباح»، و «مضطرب‌کننده» شروع می‌کند. اما به نظرش صحرا و بیابان مکان آرامش‌بخشی هم هست، جایی که با آن دنیای دیگر در ارتباط قرار می‌گیرید. می‌گوید صحرا مکانِ یک روایت دینی است: «طبعاً منظورم روایت یهودیان ار 40 سال سرگردانی در بیابان است، اما در روایت مسلمانان هم در ‌همین فضا است که جبرئیل با پیامبر اسلام حرف می‌زند. در هردو این احساسِ اسطوره‌ای وجود دارد که این‌جا جایی است که می‌توانید با آن دنیای دیگر، با آن قلمروی دیگر، ارتباط برقرار کنید.» اسدی صحرا و بیابان را «بهشت گم‌شده»ی خودش می‌داند و آن را جایی برای گذار و دگرگون شدن می‌بیند: «نمی‌دانم اگر در آن بیابان بزرگ نشده بودم، اصلاً نویسنده می‌شدم یا نه!»

در دنیای اسدی، آن قلمروی دیگر چشم‌اندازی در تسخیرِ تاریخِ آمریکا است، جنگ‌ها با قبایل بومی آمریکا، با مکزیکی‌ها، و با هرکس دیگری که بر سر راه ایالات متحد برای برپا کردن امپراتوری‌اش ایستاده بود. لایورونا[1]، گورستان‌های آپاچی‌ها، جن‌ها، همه در این قلمرو حضور دارند. اسدی، که هرروز نوشتنش را با ثبت کردن خواب‌های خودش شروع می‌کند، مجذوب این دنیا است. می‌گوید: «اگر قرار بود یک یهودیِ مؤمن باشم، عارف می‌شدم و کابالا می‌خواندم.» در هر حال، شنبه‌ها (روز شبات) هرجا که باشد، به نیایشی مشغول می‌شود.

رمان اسدی از دل یک تکلیف دانشگاهی برای یکی از کلاس‌هایش در دانشگاه کلمبیا پدید آمد (مدرک کارشناسی‌اش در رشته‌ی مطالعات خاورمیانه و مدرک کارشناسی ارشدش در رشته‌ی نوشتار خلاق را از همین دانشگاه گرفته است). از دانشجویان خواسته شده بود که داستانی بر اساس «مردگانِ» جیمز جویس بنویسند. اسدی تصمیم گرفت که درباره‌ی مرگ تعدادی از همکلاسی‌های دبیرستانی‌اش بنویسد که مرگ‌شان معمایی و نامفهوم به نظر می‌رسید. صبح روزی که نوشتن داستان را تمام کرد، یکی دیگر از همکلاسی‌های دبیرستانی‌اش درگذشت. می‌گوید: «این حسِ واقعاً آزارنده، این احساسِ متافیزیکی، را داشتم که من چیزی به آن زمان و آن مکان بدهکارم.» چندی نگذشت که یکی از دوستان صمیمی‌اش را از هم از دست داد. احساس می‌کرد که همه‌ی این ماجراها با نفرینی از دوران دبیرستان رفتنِ او شروع شده، خیلی شبیه به همان احساسی که پدرش در مورد نفرین‌شده بودن خودش داشت.

این شیفتگی و دل‌بستگی متوجه ما است، این که سرزمین موعود محسوب می‌شویم. ولی ما سیاست خارجی مسئله‌سازی هم داریم. ما هردوی این‌ها هستیم. این بهشت و این جهنم. منظورم از بار سنگین آمریکایی بودن این است.

از اسدی می‌پرسم که تا چه حد می‌خواسته ازدواج پدر و مادرش را در رمانش مورد کندوکاو قرار دهد. می‌گوید: «در سونورا می‌خواستم یک خرده به پیشینه‌ی خودم بپردازم، اما چیزی که واقعاً می‌خواستم در آن کندوکاو کنم آن داستان دیگر است، داستانی که در آمریکا می‌گذرد.» اسدی می‌گوید همه اسرائیل را سرزمین مقدس می‌دانند اما، از بسیاری جهت‌ها، آمریکا است که سرزمین مقدس است، مخصوصاً –آن‌طور که او می‌گوید– برای آدم‌هایی که به دنبال امنیت و پناه گرفتناند، مثل سوری‌های امروز. (خانواده‌ی اسدی یک سازمان غیرانتفاعی به اسم «خانه‌ی صفد» در آریزونا تأسیس کرده‌اند تا از پناهجویان سوری حمایت کنند.) اسدی می‌گوید آدم‌ها آمریکا را هنوز همان سرزمین رؤیایی و اسطوره‌ای می‌بینند، جایی که سنگفرش خیابان‌ها از طلا است، و مهاجران را از مکزیک و آمریکای لاتین و سرتاسر دنیا به سمت خودش می‌کشد. «این شیفتگی و دل‌بستگی متوجه ما است، این که سرزمین موعود محسوب می‌شویم. ولی ما سیاست خارجی مسئله‌سازی هم داریم. ما هردوی این‌ها هستیم. این بهشت و این جهنم. منظورم از بار سنگین آمریکایی بودن این است.»

این طرز فکر همسوییِ چشمگیری با دغدغه‌های نویسندگان غرب آمریکا دارد. اسدی هم خودش را تا حدی متعلق به همان سنت ادبی می‌داند، چون دغدغه‌ی آوارگی و بی‌جاشدگی و مرزهای از نو ترسیم‌شده و مردم آن مناطق را دارد. در ادامه می‌گوید: «آمریکایی‌ها اغلب فراتر از خودشان را می‌بینند و حواس‌شان به سایر منازعاتی که آوارگی و تبعید و اشغال به بار می‌آورد هست – و چه خوب که هست. ولی من می‌خواستم نشان بدهم که ما باید سرگذشت خودمان را هم به رسمیت بشناسیم، تاریخ سرزمین‌های مورد منازعه، آوارگی‌، تبعید، و اشغال، مخصوصاً در غرب آمریکا. همین‌جا، در همین سرزمین، این اتفاق‌ها یک تاریخ طولانی دارند. ما بومیان آمریکا را آواره کرده‌ایم، اسامی بومیِ چیزها را دور ریخته‌ایم، تاریخ بومیان در غرب آمریکا را پاک کرده‌ایم. همین الان در مرزهای جنوبی ما [مرز آمریکا با مکزیک] وضعیت وحشتناکی به وجود آمده. منظورم این است که، من خودم منتقدِ اسرائیلام، اما نمی‌توانم آدم‌هایی را تحمل کنم که علناً منتقدِ اسرائیلاند اما نمی‌خواهند به تاریخ خودمان و بعضی از کارهایی که کرده‌ایم نگاه کنند.»

اسدی می‌گوید که آدم‌ها گاهی به دنبال کشف نگرش خاصی در او هستند، انگار که می‌توانند به خاطر پرورش یافتنش در چنان خانواده‌ای به دنبال پیدا کردن راه‌حل‌هایی برای منازعه‌ی اسرائیلی‌ها و فلسطینی‌ها باشند. این در حالی است که خودش می‌گوید: «من هیچ راه‌حلی ندارم. یک وقتی دیدگاه‌های سیاسی راسخی درباره‌ی این منازعه داشتم، اما الان فقط صلح و عدالت می‌خواهم. فکر می‌کنم همه‌ی ما همین را می‌خواهیم.» چنین طرز فکری شاید کمی ایدئالیستی به نظر می‌رسد، اما منازعه‌ای که در سونورا جریان دارد ویران‌کننده‌تر است و پدر و مادر، اغلب، در حال جنگ و جدلاند. بر سر بمب‌گذارهای انتحاری، بر سر مذاکرات صلح، بر سر نابودی این مذاکرات، و بر سر آریل شارون جنگ و جدل می‌کنند. یوسف به عربی بد و بی‌راه می‌گوید و بعد بر سر همسرش داد می‌زند که «تو و ملت لعنتی‌ات، ریچل. شما هیچ‌وقت راضی و خشنود نمی‌شوید. درد و رنج من کی تمام خواهد شد؟» ریچل در جواب می‌گوید: «چرا من؟ چرا من؟» یوسف می‌گوید: «من اجنبیام. من بین راه به دنیا آمدم، در ناکجایی بین کهکشان‌ها به دنیا آمدم. خاورمیانه مثل یک سیاه‌چاله‌ی بزرگ است. شاید باید سر راه‌شان به دمشق، مرا کنار جاده می‌گذاشتند. شاید آن‌وقت یک نفر مرا با یک بچه‌ی یهودی اشتباه می‌گرفت.» ریچل می‌گوید: «دوباره شروع کرد.»

در سونورا، حضور دنیای زیرزمینی و صحرا همیشه در حواشی دنیای واقعی آن دو زن جوان احساس می‌شود، و این‌ها هستند که تلاش می‌کنند آن‌ها را نجات بدهند یا با آن‌ها ارتباط برقرار کنند. آن دو زن نمی‌توانند از صحرا یا از آن دنیای زیرزمینی، و از خواب‌ها و رؤیاهایشان، رها شوند. اما لورا می‌میرد و، به نوعی، روانه‌ی دنیای زیرزمینی می‌شود. احلام زنده می‌ماند. همان‌طور که در روایت کتاب مقدس از گذار از بیابان آمده، احلام هم در این مسیر دگرگون می‌شود؛ و همین‌طور خواننده‌ی این کتاب.

 

برگردان: پیام یزدانجو


بریجیت کوِین استاد ادبیات لاتین در دانشگاه ایالتی مونتانا است. آنچه خواندید برگردان نوشته‌ی زیر از اوست:

Bridget Kevane, ‘The Great Jewish-Palestinian American Novel,’ Tablet Magazine, 2 January 2018.


[1] لایورونا (La Llorona) که به معنای زن گریان است، در افسانههای آمریکای لاتین اشاره به روح زنی دارد که فرزندانش را گم کرده و با چشمان گریان در رودخانه به دنبال آنهاست. طبق این افسانه لایورونا برای اطرافیان و کسانی که صدایش را میشنوند بدشگون است.