از حدود شصت سال قبل که اولین پل عابر پیاده در ایران ساخته شد تا امروز، بسیاری از عابرین به دلایل مختلف از این پلها استفاده نمیکنند. از جمله، مسافت طولانی پل و وقت زیادی که عبور از آنها میگیرد، پلههای زیاد در پلهای غیرمکانیزه و راحتتر بودن عبور از خیابان در محدودههایی که نردهای وجود ندارد. اما یک دلیل عمدهی دیگر این است که بسیاری از زنان در هنگام عبور از این پلها تجربههای دلخراشی داشتهاند.
مترو جای عجیب و متناقضی است. قطارها که قرار بوده محل گذر افراد باشند، تبدیل شده به فروشگاهِ پرهیاهویی که در آن همه جور آدم از شیر مرغ تا جان آدمیزاد دادوستد میکند. ویزیتُور، لباسزیر میفروشد؛ کارشناس جهانگردی، دستکش؛ آهنگر، دستمال کاغذی؛ لیسانسهی زبان، بدلیجات؛ دانشجوی مدیریت، گیاهان خشک دارویی.
«سفر بی آرزو» برای توصیف این شکل از مهاجرت گزارهی مناسبی به نظر میرسد. منظور نقل مکان به کشور همسایه است، ارادهای که پشت آن بهشت یا جهنمِ خفتهای وجود ندارد. این دسته از مهاجران اغلب آواره و رانده شده یا به دنبال رؤیاهای بزرگ نیستند، بلکه شرایط اجتماعی و اقتصادی ایران آنها را مجاب کرده به کوچ تن بدهند.
«نمیتوانستم به خانوادهام بگویم». این جملهای است که در مورد بسیاری از آزاردیدگان جنسی مصداق دارد. بخش بسیار کوچکی از آزاردیدگان از تجربهی تلخ خود با دیگران حرف میزنند و این دیگران، حداقل در ایران و برپایهی مشاهدات (چون هیچ آمار رسمی در این باره وجود ندارد) شامل خانوادهی درجهی یک نمیشود. خانواده معمولاً آخرین جایی است که در آن، فرد آزاردیده سکوتش را میشکند و از آنچه بر او رفته سخن میگوید.
اوائل دههی شصت بود که با عبارت «هسته خرما» آشنا شدیم. در آن شهر جنوبی به قدر کافی با خرما و هستهاش آشنا بودیم اما اینکه مردمانی باشند که نانِ هسته خرما بخورند از قدرت درک ما خارج بود.
در این سالها خیلیها که در ایران به جوانی میرسیدند، یکی از سؤالهایی که برایشان مطرح میشد این بود که بمانند یا مهاجرت کنند. از فعل گذشته استفاده میکنم چون در این دو سه سال و بعد از افزایش وحشتناک نرخ ارز یا به عبارت بهتر افت بیسابقهی ارزش ریال، مهاجرت تبدیل به گزینهای دور از دسترس برای خیلیها شده است.