تاریخ انتشار: 
1397/09/27

کریسمس در پلاکِ ۱۴

شادی بیضایی

videoblocks

* این یادداشت به مناسبت روز جهانی مهاجران (۱۸ دسامبر) منتشر شده است.

 

در پلاک چهاردهِ بنبست شادمان، کوچهای که تقریباً تمام عمرم پیش از آمدن به استرالیا آنجا گذشت، همسایهای مهاجر و مسیحی داشتیم. لیدا خانم که چند خانه آنطرفتر از ما زندگی میکرد و اینطور که تعریف میکرد وقتی بچه بود، با خانوادهاش از روسیه به ایران مهاجرت کرده بود.

او طبقهی پایین خانه را آرایشگاه کوچکی کرده بود که برای من هیجانانگیزترین نقطهی جهان بود. بیشتر وقتها مشتریهایی داشت که همسایهها میگفتند از بالای شهر میآیند. خودش هم همیشه مرتب میپوشید و بعد از حمام بیگودیهای بزرگ به سرش میزد. موهایش خوشبو بود و وقتی سرش را تکان میداد عطر تازه شسته شدنشان مستقیم میرفت توی ریهی من که با قد هفت سالگیام از پایین و با تحسین نگاهش میکردم. 

در و دیوار خانهی لیدا خانم که شبیه خانههای ما نبود، همیشه ترکیبی داشت از بوی بخور و لاک و رنگمو و وسایلی که میگفت سال‌ها بعد از مهاجرت، قوم و خویشِ باقیمانده در وطن برایش فرستادهاند. هنوز وقتی به او فکر میکنم انگار همانجا و توی همان اتاق هستم با همان قفسههای چوبی قدیمی و با همان صندلیهای کهنهی چرمی. در کوچهای که همه کم و بیش شبیه هم بودیم، او یک نقطهی درخشان متفاوت بود که دلم میخواست تا ابد پای حرفهایش بنشینم. در عالم کودکی برایم جالب بود که او در سرزمین دیگری متولد شده بود و مهاجرت کرده بود به ایران و از آن مهمتر در آخرین ایستگاه، به کوچهی دور افتاده و بنبست ما. 

وقتی میرفتیم آرایشگاه، تا نوبتم شود، به انگشتهای گوشتیاش که بین موهای مشتریها قیچی میزد خیره میشدم. لهجهاش را که با همهی آدمهای دیگر فرق داشت دوست داشتم و قصههایی را که موقع بند انداختن صورت مشتریها تعریف میکرد مو به مو گوش میدادم. گاهی موقع حرف زدن دست از کار میکشید و با صلیب چوبی ظریفی که به گردنش بود بازی میکرد و ناخنهای مرتبِ سرخش را روی آن میکشید.

خانهی او شبهای سال نو میلادی، بهشت من بود. از فرصت کوتاهی که برای تبریک به خانهاش میرفتیم، استفاده میکردم تا جزییات اتاق کمنورش را به خاطر بسپارم و وقتی مادر مریضش روی تخت، برای هزارمین بار داستان مهاجرتشان را برایمان تعریف میکرد، به قاب عکسهای ریز و درشت و خاک گرفتهی روی تاقچه خیره شوم و برای روایتهایش تصویر بسازم.

*

در عالم بچگی به خواب هم نمی‌دیدم که خودم هم روزی مهاجرت کنم. پر رنگترین صورت مهاجرت برایم او بود تا این که ده سال پیش اواخر بهار، از ایران بیرون آمدم. یادم است روز آمدنم، هوای تهران خوب بود. هنوز داغ داغ نشده بود. چند ساعت مانده به پرواز با همسایهها خداحافظی کردم. لیدا خانم که مریض بود و بعد از چند هفته تازه از بیمارستان مرخص شده بود به سختی و با اصرار خودش از پلههای طبقهی دوم خانهاش پایین آمد و بغلم کرد. برای اولین بار به قدش دقت کردم که از من بلندتر نبود. آنقدر شکسته بود که به خودم گفتم دیگر نمیبینمش و از این فکر بغض کردم. او هم بغض خفیفی کرد و این آخرین دیدار ما بود. 

توی مسیر خانه تا فرودگاه، باد ملایمی از پنجره‌ی ماشین به صورتم می‌خورد که دوستش داشتم. چشمهایم را بسته بودم و سعی میکردم بوی شهر را توی حافظهام ثبت کنم. همان کاری که شاید خیلی مهاجرها پیش از ترک وطن کرده باشند. با خودم گفتم این آخرین فرصت است. شاید آنقدر آنجا بمانم تا بمیرم و از این فکر دهانم تلخ شد… .

یک روز بعد، با یک پرواز طولانیِ دو تکه خسته و کوفته به خانهی جدید رسیدم. به پاییز استرالیا. باور نمیکردم که یک روز پرواز، من را به فصل دیگری از سال ببرد. تنم از ساعت‌های طولانی روی صندلی نشستن درد میکرد. پاهایم ورم کرده بود و چشمهام از کمخوابی میسوخت. هواپیما که ارتفاعش را کم کرد، دمای هوا را روی صفحهی کوچک روبهرو نگاه کردم. سرد بود سردتر از تهران وقتی توی اتوبان نواب شیشهها را پایین کشیده بودم. نواب… نواب... چند بار این اسم را که خیلی دوست دارم تکرار کردم و فکر کردم کی دوباره میبینمش؟ 

در عرض یک روز همه چیز دور و برم عوض شد. زبان آدمها، رنگ زمین، نوشتههای روی دیوارها و از همه مهمتر تواناییهایم. اولین شب زندگی در استرالیا، پردهی اتاق خواب را که رو به کوچهی بنبست بود، کنار زدم. کوچه تاریک بود. خانهها چراغی نداشتند یا اینطور به چشم من آمد. دلم برای کوچهی شادمان و آدمهایش تنگ شد. برای هیاهو و رفت و آمدهایش. برای شلوغی و جیغودادهایی که گاهی دوستشان نداشتم و میخواستم از دستشان فرار کنم به جایی ساکت. توی دلم گفتم من اینجا نمیمانم. برمیگردم. درجا فکر کردم چهطوری؟ و از فکر برنگشتن، نفسم گرفت…

نفس گرفتن و دلتنگی بعد از آن زیاد تکرار شد. توی ایستگاه قطار، وسط برنج کشیدن توی بشقاب، موقع تا کردن لباسها یا بستن بند کفش. انگار شد بخشی از من. بخشی از زندگی روزمره. گاهی وسط خواب حمله میکرد و تا صبح مثل بختک روی قفسهی سینه مینشست.

قبول دارم که کسی من را با تپانچه به فرودگاه نبرده بود. خودم برای ویزا فرم پر کرده بودم و تمام تلاشم را کرده بودم که زودتر سفر کنم. مثل خیلی از مهاجرهای دیگر. اما دلتنگی چیزی نیست که برای هجوم آوردن اجازه بگیرد یا فرم ویزا و دلایل مهاجرت را بررسی کند. میآید بدون این که بداند یا اصلاً لازم باشد بداند که دلیل تو برای ترک وطن چه بوده. میآید بدون این که بداند سالهای آخر چهقدر خسته و از همه چیز فراری بودی.

بیشتر از ده سال از روزی که از تهران خداحافظی کردم گذشته. بین سی سالگی تا چهل سالگیام، تقریباً خاطرهای از این شهر ندارم. در عوض یاد گرفتم تولدم فقط ۷ خرداد نیست و ۲۸ می هم هست. مدتها طول کشید اما اسم خیابانهای جدید را یاد گرفتم، در گوشه و کنار شهر جدید خاطره ساختم، خاطرههایی که از یادآوریشان دلم گرم میشود و از آنها دیواری میسازم در برابر هجوم غم. دیگر پردهی پنجرهی اتاق خواب را که کنار میزنم از سکوت نمیترسم. همسایهها را میشناسم. با بعضیهایشان هم دوست شدهام. همان کاری که لیدا خانم و مادرش در کوچهی ما کردند. همان کاری که لابد همهی مهاجرهای جهان میکنند.

هنوز هم شبهایی هست که به یاد آن شهر بیدار شوم. مثل خاطرهی شیرین یک عشق. بیدار میشوم و به خیابانهایش فکر می کنم. به آدم‌هایی که هنوز آن‌جا هستند و دوستشان دارم. به روزهایی که با هم گذراندیم و به خندههایمان. دمای هوا را توی موبایلم نگاه میکنم و میبینم آفتابیست، بارانیست، ابریست به پنجرهی آشپزخانهمان فکر میکنم که رو به کوچه باز میشد. دیگر نفسم تنگ نمیشود دلم ولی چرا … .

از مناسبتهایی که خیلی من را به یاد کوچهمان میاندازد، سال نو میلادی است. هنوز دم سال نو، وقتی تمام شهر در تکاپوی برپا کردن درخت کریسمس است و هدیه خریدن، به هیجان دیدنِ خانهی لیدا خانم فکر میکنم و به نور و رنگ و زیبایی بینظیری که با مهاجرتش به بچگی من آورد. به آمدنش بین ما که لابد کار آسانی نبوده و به قصه‌‌ی زندگیاش که توی همان کوچه تمام شد. 

چند روز پیش با پسرم درخت کریسمسی توی خانهمان برپا کردیم. در سال نو استرالیا که برعکس ایران، وقت گرما و اوج هنرنمایی خورشید در نیمکرهی جنوبی است. ستارهی بزرگ را به یاد او، روی بالاترین شاخهی درخت گذاشتم و پنجره را باز کردم. باد گرم به صورتم زد و لای شاخههای درخت پیچید. 

هدیه‌ی پسرم را که زیر درخت گذاشتم، به این فکر کردم که روزی قصهی مهاجرت را برایش بگویم. و این قصه را با اولین مهاجری که شناختم شروع کنم. از کوچهی بنبست خودمان. کوچهای که مثل محلهی امروز ما و خیلی کوچهها و محلههای دیگر جهان، پر از آدمهای جورواجور از جاهای مختلف جهان نبود، و لابد زندگی یک مهاجر، آنجا و بین کسانی که همه مثل هم بودند سختتر ازاینجا و امروز بوده.

اولِ قصه، لیدا خانم، خانهی پلاک چهارده را میخرد و انجیل و صلیبش را به کوچه میآورد. بعدها بارها چتریهای من را با حوصله کوتاه میکند و گردنبند چوبی روسیاش را به من هدیه میدهد. اجازه میدهد لاکهایش را به ترتیبی که دوست دارم بچینم و به مجسمهی مسیح زیر درختش دست بزنم. پیش از آنکه اصلاً بدانم کریسمسِ تابستانی و داغی هم در آنطرف دنیا وجود دارد که پسرم آن را جشن میگیرد. وقتی جهان، همان کوچه بود و فقط چهار خانه آنطرفتر از او زندگی میکردم. پیش از آنکه هر دو برای همیشه از آن‌جا برویم. یکی با مرگ و دیگری با مهاجرت …