تاریخ انتشار: 
1398/06/18

می‌خواهم، اما نمی‌توانم

غزل صدر

Photo by 13on on Unsplash

رسانه‌ها پُرند از حضور انسان‌های موفق. کسانی که به یکی از اشکال موفقیت دست یافته‌اند. مالی، تحصیلی، اجتماعی. همه به ما می‌گویند تلاش کن تا موفق شوی. اغلب اما باقی ضروریات نیل به موفقیت، مخفی و مبهم می‌مانند. مثل این‌که برای موفق شدن کمینه‌ای از امکانات رشد لازم است، حداقلی از بدیهیات. اما زنی که آن روز به اداره‌ی مهاجران آمده بود، شانس یا تقدیر یا هرچه که هست و من نمی دانم، همان حداقل‌ها را هم برایش روا ندانسته بود. برای او موفقیت مفهومی بیگانه بود. او با موفقیت همان قدر آشنا بود که با زبان آلمانی: شنیده بود اما نمی‌دانست چیست.

اداره‌ی مهاجران واحدی دارد به نام اینتگراتسیون، یعنی واحدی که کمک کند به مهاجر تا با جامعه میزبان وصل شود و فرهنگ محل را یاد بگیرد و مثل بقیه زندگی کند. واحدی که خودش زیرواحدهایی‌ دارد، من‌جمله بخشی که بر پرورش توانایی های زنان مهاجر تاکید دارد. در این بخش دوره‌های متنوعی برگزار می‌شود که به زنان مهاجر کمک کند اعتماد به نفس از دست رفته خود را برای حضور در اجتماع بازیابند. می‌شود تصورکرد زنی که از وقتی چشم باز کرده از سرِ بازی ناعادلانه‌ی روزگار، خودش را هرگز عضوی از اجتماع ندیده، احتمالا اگر کمک نگیرد تا پایان عمر در چاه عمیق بی‌اعتماد به نفسی خواهد ماند. اداره‌ی مهاجران تلاش دارد به زنان مهاجر بگوید اگر نه تا امروز، دست کم از حالا انسان‌اند. حقوقی در جامعه دارند مانند باقی انسان‌ها و باید برای بهبود زندگی‌شان از وابستگی مطلق به مرد خانواده جدا شوند. هرکدام از آن‌ها از راه کوه و جنگل و برف و باران خود را به اینجا رسانده‌اند تا زندگی بهتری داشته باشند و حالا جزیی ازجامعه‌ی مقصدند و جامعه‌ی مقصد خیال دارد کمک کند تا به وضع مطلوب اجتماعی برسند.

زنی که آن روز آمد تا به حکم دعوت‌نامه‌ی واحد اینتگراتسیون در یک دوره‌ی آموزشی یک‌روزه شرکت کند، مانتوی سبز رنگ‌باخته‌ای به تن داشت و شالی کهنه بر سر. صورتش مثل بقیه‌ی کسانی که ماه‌ها از مسیر کوه و جنگل در سرمای هولناک دو سال گذشته خود را به اروپا رسانده‌اند، هنوز پر از جای سوختگی سرما بود. یک بچه‌ی حدودا هشت ماهه در بغل داشت، بچه‌ی دیگرش حدودن دو ساله و در کالسکه بود و دختر دبیرستانی‌اش گاهی سگ پارچه‌ای کوچکی را در دستان بچه‌ی در آغوش مادر می‌گذاشت. زن وارد شده و نشده گفت باید زود برود چون دو پسر و شوهرش گرسنه می‌مانند و راه دوری در پیش دارد تا به خانه برگردد. دختر با مادرش فارسی حرف می‌زد.

یک بطری آب روی میز بود و چند سیب تازه در سبد و تعدادی بروشور و کاتالوگ آموزشی. زن نشست و سیبی برداشت و گاز زد. سینه اش را لخت کرد و در دهان بچه گذاشت. کلاس شروع شد. و من درس‌ها را ترجمه می‌کردم.

روزنامه‌ها این‌جا گاهی درباره‌ی مهاجران موفق می‌نویسند. بسیاری‌شان برای رسیدن به زندگی کنونی خود راهی را پیموده‌اند که باورش گاهی نزدیک به محال است. میانشان زن‌هایی هم هستند که موفق شده‌اند. زبان را به سرعت آموخته‌اند و بعد یا درس را ادامه داده‌اند یا کاری یافته و در آن پیشرفت کرده‌اند. اما این‌ها اغلب در کودکی مهاجرت کرده‌اند. مادرانشان را کسی به یاد نمی‌آورد. مادرانشان شبیه زنی هستند که به آن دوره‌ی یک روزه آمده بود. کمتر امیدی برای پیشرفت آن‌ها وجود دارد. شاید از میان بی‌نهایت لوازم لازم برای پیشرفت، حتا یکی هم در دستان آن‌ها نبوده. سرنوشت آن‌ها چه می‌شود؟

دختر بزرگ‌تر به نسبت، روان آلمانی صحبت می‌کرد. در مدرسه نمرات خوبی آورده بود و می گفت قصد دارد دانشگاه برود. زن گفت پسرانش هم در چند مدت اخیر به سرعت زبان آموخته و وارد جامعه شده‌اند. شوهرش کاری پیدا کرده و زبان می‌آموزد. روزها زن با بچه‌های کوچک‌تر در خانه می‌ماند و به کارهای خانه می‌رسد. تا بچه‌های بزرگ‌تر از مدرسه برگردند، فرصتی برای تدارک ناهار هست و بعد، فرصتی میان عصر و شب اگر بماند میان شستن و رُفتن، برای تدارک شام. برای هشت نفر.

از اولین سوالاتی که در این دوره‌ها از شرکت‌کنندگان می‌پرسند این است که زبان را تا چه حد بلدند و اگر هنوز موفق نشده‌اند زبان بیاموزند، چه راه‌کارهایی وجود دارد، به کجاها باید مراجعه کنند، هزینه‌ی کلاس زبان چگونه پرداخت می‌شود و این‌که همکاری مردان برای پیشرفت زنان بسیار ضروری است.

از جمع پانزده نفره‌ی زنانی که روی صندلی‌های دسته‌دار نشسته بودند و با دقت گوش می‌کردند، تنها آن زن بود که نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. واضح بود که حتا کمک‌های مترجم هم کمکی نمی‌کند. مترجم می‌توانست به خوبی ترجمه کند اما نمی‌توانست برای گریه‌ی تمام نشدنی کوچک‌ترین بچه‌ی زن کاری کند. بقیه‌ی زن‌ها هرکدام چیزی گفتند. یکی گفت شیرش بده. یکی گفت آب‌قند. یکی گفت ببرش بیرون. زن بچه‌ی کوچک را به دختر بزرگترش داد و اشاره کرد که ببردش بیرون.

این زن، که هر چشم بادقتی امثالش را فراوان می‌بیند، چه می‌خواهد؟ در نگاه اول به نظر می‌رسد که هیچ. گویی همین سبک زندگی برای او کافی است. اما نبود. واقعیت این است که صحبت از موفقیت با چنین کسانی کار آسانی نیست. شخص موفق از زاویه‌ای می‌بیند که کسی چون آن زن مطلقا نسبتی با آن ندارد. آخر چطور ممکن است به زنی که از وقتی یادش است ناخواسته باردار بوده، گفت که موفقیت در یک ‌قدمی اوست؟ این کار مثل این است که بکوشی برای کسی که هرگز سیبی ندیده و نچشیده، از طعم و عطر سیب بگویی. اگر طعم و عطر سبیب را نفی کند، می‌شود با تسامح چنین برداشت کرد که درکی از موضوع ندارد. دختر کوچکی که در ازای بدهی پدرش به پسرِ طلبکار فروخته شده، و حالا در حدود سی و چند سالگی یک دندان سالم در دهان ندارد و آن عمیق‌ترین حفره‌های روحش خبر از زندگی‌ای ملالت‌بار و تهی از عاطفه دارند، آیا امیدی هست که تباهی‌های وطنش را فراموش کند و پا بگیرد؟ آیا اخلاقن می‌توان به او گفت اگر دیدی تربیت بچه‌‌ی بعدی از توانت خارج است باردار نشو یا از حق سقط جنین استفاده کن؟ آیا اصلا می‌داند که باید بر بدن خود اختیار داشته باشد یا تنش تام و تمام در اختیار کسی دیگر است که شوهر نام دارد؟

مشخص است که اداره‌ی مهاجران هم حتا درگیر همین دوراهی‌های اخلاقی است. هرگز هیچ دست‌اندرکاری مستقیم به هیچ مهاجری نمی‌گوید چه کند یا چه نکند. در عوض بستری را فراهم می‌کند برای دیدن. برای فهماندن این‌که تو می‌توانی، و ما کنارت هستیم.

فرصت کوتاه بود. به زنان شرکت‌کننده گفته شد بد نیست اگر دفتری از آن خود داشته باشند و برنامه‌هایشان را در آن بنویسند. خوب است اگر وقت و فرصتی برای خود و با خود، و اختیاری برزندگی خود داشته باشند. زن بی‌قرار بود که زودتر برود. در پاسخ به مترجم که اصرار داشت تاثیر کلاس یک‌روزه را بر او بداند، شالش را روی سرش سفت کرد و کالسکه را هل داد و گفت من پنج بچه دارم. به ما خانه داده‌اند. بچه هایم مدرسه می‌روند. خیلی آرزوها دارم. درس بخوانم، عاشق شوم، نان کافی داشته باشم، آزاد باشم. من می‌خواهم، اما نمی‌توانم.