کنارهنشینهای اهواز و ایزتاپالاپا
Left :The Media Express Right: The Guardian
گزارشی توصیفی از فقر در حاشیهی دو شهر بزرگ: کنارهنشینهای اهواز و ایزتاپالاپا، محلهای در حاشیهی مکزیکو سیتی.
اهواز
آلودگی هوا به سطح بالایی رسیده و برای گروههای حساس ناسالم است. درصورت دچارشدن به مشکل تنفس یا ناراحتی گلو مدت فعالیت در محیط باز را کاهش دهید!
«این حرف خیلی بامزهست»، میخندد و میگوید: «این هوا برای سالمترین آدم روی کرهی زمین هم بیماری ناشناختهی روانی و جسمی تولید میکنه. دورهی اینجور تیترها تموم شده، ما فهمیدیم که شما دروغگو هستید و مردم بومی رو در طوفان بیماری و خاک رها کردید. شما از ما فقط کارگریکردن در پتروشیمیها و کارخونههاتون رو میخواید!»
نام این کمککارگرِ بنّا «نبی» است. او در جایی زندگی میکند که نامش این است: «کوچهپشتی»! جایی در زیر بیسیم و کنار کوههای محلهی حاشیهنشین: کوی الصافی یا «کواخر».[1]
گویی وجود ندارند و بر نقشهی شهر «نیست» شدهاند.
سعدون گریه میکند، زیرا مادرش گریه میکند، زیرا پدرش همیشه ساکت است!
میگویم: سعدون، چرا گریه میکنی؟
«مادرم یک گاو داشت، از فرط تشنگی مُرد.»
چهلوهشت ساعت بیآبی در شهریورماه یعنی مرگ تدریجی.
برق قطع میشه، گاهی مأمورهای برق کابلهای «برق صلواتی»[2] رو مستقیم از ترانس جدا میکنن و میگن: دفعهی بعد جریمه میکنیم. برق قطع میشه، بعد پمپ آب قطع میشه، بعد کولر نداریم، بعد میریم آب بنوشیم، آب خنک و یخ نداریم، بعد از فرط گرما از داخل خونه میریم توی حیاط، هوایی تازه کنیم، میبینیم که هوا نداریم، رود نداریم، زمین نداریم، زندگی نداریم و آسمون نداریم. ما فقط خط انتقال و اتصال لولهی نفت داریم.
■
باد زوزه میکشد. کیسهی پلاستیکی به کابل برق گره خورده است و در طوفان شن تکان میخورد. صدای مردی از دور شنیده میشود که فروشندهی «آبمعدنی» است. با صدای خستهای داد میزند: «ماء معدنی... ماء معدنی.»
گردوغبار نارنجیرنگی از پنجرههای خانههای ما تو میزند، زیرا ما در خانههای اجارهای یا چیزی شبیه به کَپَر زندگی میکنیم و این خانهها دروپنجرههای دوجداره ندارد. خاکِ سمجی روی همهی اسباب خانه مینشیند و همهچیز در زیر لایههای غبار در حال دفنشدن است. ما در خانه هم آرامش و امنیت نداریم.
یک هفته از طوفان خاک در شهرهای خوزستان میگذرد.
شهر در سکوت و سایهی مرگ در حال سقوط است. تنها صدای سرفههای خشک گاهوبیگاهِ کسانی به گوش میرسد.
گاهی صدای آژیر آمبولانس و بعد شیون و سپس خاموشی.
«توی خونه ماسک فیلتردار استفاده میکنیم!» با پوزخند میگوید: «کم مونده که ماسک ضدشیمیایی بخریم و در خواب هم استفاده کنیم... این شهر در شرایط جنگی به سر میبره... ما سرباز زندگی هستیم، سربازی که هر بار باید جنگ گرسنگی، جنگ آب و جنگ برابری را از سر بگذراند تا شاید از این جبهههای خیابانی سالم بیرون بیاید».
در این شهر تنها نقاطی که خالی از تولید و بازتولید نیست گورستان و بیمارستان است.
این شهر در شرایط جنگی به سر میبره... ما سرباز زندگی هستیم، سربازی که هر بار باید جنگ گرسنگی، جنگ آب و جنگ برابری را از سر بگذراند تا شاید از این جبهههای خیابانی سالم بیرون بیاید».
بیماریهای تنفسی، حساسیت پوستی و خارش سطح پوست که به اگزمای شدید میانجامد، انواع غده و سرطان... جدا از مشکلات معیشتی و بیکاری. چیزی که مثل هوا برایمان عادی شده مرگ است. اهواز آلودهترین شهر جهان با شاخص آلودگی ۵۰۰درصد بالاتر از حد مجاز. جایی است که در آن به دنیا آمدیم و رشد کردیم.
«ما آدمیم، بُشکهی نفت نیستیم. ما لولهی گاز نیستیم، ما رودخونهی کارون و هورالعظیم نیستیم که از ریشه خشکمون کنید.»
خاک بر مژههای سیاه و بلندِ این زن نشسته است. مُدام بزاق دهانش را قورت میدهد، گویی دهانش از فرط هوای غبارآلود خشک شده است. در ادامه میگوید: «ما از این شهر نمیریم، ما توی شهر خودمون میمیریم. کور خوندید، ما از این شهر مهاجرت نمیکنیم.»
اهواز با تمامیِ مناطق اعیاننشین و حاشیهنشین و همهی اختلافهایش در میان طوفان ناآرام و گاه آرام فرو رفته است.
■
بوی لاشهی مردهی حیوان بخشی از ساحل رودخانهی کارون را در بر گرفته است. چند مرد عربزبان و کهنهپوش که زیر لب جملاتی نامفهوم میگویند سعی میکنند که سنگینیِ گاو را بر شانههایشان تحمل کنند و آن را پشت یک وانت قدیمی بگذارند.
گاو مرده است. اعضای خانواده هم خواهند مُرد، زیرا گاومیشداری یا داشتن حداقل یک رأس گاو منبع درآمد اکثر حاشیهنشینان اهواز است.
■
برقِ سراسر اهواز قطع شده است. بعد از یک هفته گردوغبار باران باریده و بر سیمها و ترانسها گِلولای نشسته است. شهر در خاموشی و خاک مرگ سر در گریبان فرو برده است.
جمیله میگوید:
ما دو روز برق نداشتیم، یک روز بیشتر از شما، چون اینجا حاشیهی شهره... ما رو دیرتر به یاد میآرن... ما دیرتر موردِ اورژانس به حساب میآییم، حتی ممکنه خونهمون آتیش بگیره، اما آتشنشانی دیرتر بیاد اینجا. مرگ در «زیتون کارگری»[3] و «زیتون کارمندی»[4] متفاوته. ما در زیتون کارگری زندگی نمیکنیم و میمیریم. اما آدمها در زیتون کارمندی و «کیانپارس»[5] زندگی میکنند و بعد سر فرصت میمیرند... .
■
چهارصد دستگاه:
عصر مردادماه اهواز است. در محلهی فقیرنشین پایین تپههای حاشیهی شهر همهگیری ویروس کرونا و گردوغبار همه را اسیر کرده است. در این کوچه و خیابانهای شلوغ شاید فقط چند نفر ماسک تمیز و قابلاستفادهای بر صورت داشته باشند. تا چشم کار میکند غبار مِهمانندی بر شانهها و خانههای کلنگیِ این محله نشسته است. طوفان خاک باعث نشده است که مردم از خانههای دلگیر و بیامکانات خود بیرون نیایند. اینجا تفریح یعنی «نشستن در سکوت و آرام مُردن».
پیرمرد عربزبانی که چفیهی کهنهاش را بر دهان گرفته زیر آفتاب سوزان بر سکوی سیمانی داغ جلوی خانه نشسته است. یک پارچ استیل آب، که بدنهاش از فرط خنکی عرق کرده، و دو لیوان در کنارش دارد. درحالیکه به تپههای دوردست و غبارآلود مینگرد میگوید: «کارخونهی یخ بازارچه رو تعطیل کردن! اونها که فریزر ندارن چهکار کنن؟ آب و یخ از کجا بخورن؟ حتی جهنم هم شبیه زندگی ما نیست! یخچال چیه؟ ما نداریم، هنوز کسایی اینجا هستن که توی این گرما از کولر آبی استفاده میکنن. حیوون هم با این شرجی از کولر آبی فرار میکنه، چه برسه به آدمیزاد»!
■
گردوغبار، کرونا و گرمای طاقتفرسا.
برق شهر در یک روز، سه دفعه قطع شد. وسایل برقی خونه که با هزار قسط خریده بودیم همه سوختن! بله، همه با هم سوختن. ما هیچچی نبودیم، چون هیچچی نداشتیم جز یک فرش و یک گاو. از ادارهی بهزیستی منطقه اومدن به خونهی ما، گفتن: اسباب و اثاثیهی شما زمان گارانتیشون تمام شده و ما نمیتونیم بهتون کمک کنیم.
چهرهاش از فرط سوءتغذیه رو به زردی رفته، زیر چشمهای غمگینش گود افتاده و شانههایش زیر بار فقر خود و محیط خم شده است. او یکی از میلیونها حاشیهنشین خوزستانی فراموششده است.
■
وارد جایی میشویم که نامی «رسمی» ندارد و حتی روی نقشه پیدا نیست!
هرکدام از محلیها اسمی میگویند. جایی میان کوی طالقانی و بیستمتریِ شهرداری.[6] کوچههایی باریک و تاریک با خانههای نُقلیِ بلوکی که اکثر درهای ورودیشان شکلی از پارچه و گونی دارد.
بهمحض ورود به محله بوی لجن و زباله زیر دماغ میزند. گردوغبار اینجا غلیظتر است و تپهها گویی گردوخاک را با خشم به صورت رهگذران میپاشد.
اینجا تن و مواد میفروشند... ارزان، «شهردار شهر عوض میشه، میگن: میتونید فعالیت کنید. استاندار عوض میشه، با بولدوزر تهدید میکنن که خونههاتون رو خراب میکنیم. آخه ما که خونه نداریم، کَپَر رو همیشه میشه از اول ساخت! به آلونکها هجوم میآرن. وسایل و مایحتاج ما رو میدزدن و پولها رو بهزورِ اسلحه میگیرن... من اینجا تنم رو میفروشم».
چهرهاش از فرط سوءتغذیه رو به زردی رفته، زیر چشمهای غمگینش گود افتاده و شانههایش زیر بار فقر خود و محیط خم شده است. او یکی از میلیونها حاشیهنشین خوزستانی فراموششده است.
لبهایش بنفش پُررنگ است و خمیده نشسته است. لباسهایش از فرط آلودگی همچون چوب، خشک و سخت بر تنِ وارفتهاش نشسته است. اطرافش پُر از سرنگهای استفادهشده است. چشمهای خماری دارد. نامش «الهام» است. ساعت و زمان برای او معنایی ندارد، سهی بامداد یا سهی ظهر. زمان، زمان تنفروشی است، بهخاطر یک سرنگ موادمخدر یا یک قرص نان و یک بطری آب... .
ساکنان محله میگویند که او بیشتر شبها در پارک «علامه»[7] میخوابد، جایی که طعم تجاوز را میچشد یا باید در ازای ده یا صدهزار تومان تنفروشی کند.
بسیج مسجدِ محله اومده تابِ زنجیری و اسباببازیهای زنگارگرفتهی پارک رو از بیخ درآورده، اما میگن: معتادها دزدیدن! پاسدارا به پارک هجوم میآرن... همه رو دستگیر میکنن. توی کلانتری دو روز خماری رو تحمل میکنن و بعد دوباره به پارک برمیگردن، درحالیکه در این فاصله پتوهای پاره و کهنهی قبلی رو هم از دست دادن. میدونی کمد من کجاست؟ یه چاله دارم زیر یک درخت، وسایلم رو میذارم اونجا و پتو هم ندارم. فقیرها و تنفروشها نمیخوابن، اونها باید ۲۴ ساعت بیدار باشن که درد رو کامل بفهمن!...
الهام زیر یک درخت ادرار میکند. زیر یک درخت درازبهدراز میافتد. زیر یک درخت تن میفروشد و یک بطریِ آب تصفیهشده میخرد. زیر یک درخت تزریق میکند. زیر یک درخت دندانهای افتادهی پوسیدهاش را میشمارد. گویی کالبدش تغییر شکل داده است، او نه مرد است نه زن. نه انسان... او یک قربانی مجسم است. او «هیچ»ای است در کوهپایههای میان بیستمتری و چهارصد دستگاه اهواز. در پارک علامه، بهجای چمنزار، سرنگهای کهنهی تزریقکنندگان موادمخدر رشد میکند.
■
چهارصد دستگاه:
«ما هم میخواستیم در شرکت نفت استخدام بشیم. توی این دریای میدون نفتی یه جا نیست که ما رو استخدام کنن. یه نفر اومد اینجا برای مصاحبه. پرسید: هدفت چیه؟ گفتم: تهیهی سه وعده غذا در روز. سه وعده غذا بخوریم، دستگاه تصفیهکن خانگیِ آب داشته باشیم... سه وعده یه خواستهی رؤیاییه واسهی ما.»
چهارصد دستگاه در جنوبشرقی اهواز یکی از فقیرترین محلههای حاشیهی شهر است در جوار محلهی «منبع آب و آسیهآباد». اینجا کودکان یا در لجنزار غرق میشوند یا بر اثر ریزش کوه جانشان را از دست میدهند.
اینجا هنوز بعضی کوچهها گازکشی نشده است و مردم به سبک و سیاق گذشته از سیلندر گاز استفاده میکنند.
جایی که بدترین و کهنهترین اتوبوسهای شهری را دارد. جایی که حتی طوفان خاک هم کارگران روزمزد فلکهی «زیتون کارگری» را به بازگشت به خانه مجبور نمیکند.
ما با کمچه و شاقول و قلمهای رنگ به جنگ گرسنگی میرویم. از پنج صبح تا دوازده شب ما میجنگیم تا بخوریم و نمیریم. از سازمان صداوسیمای خوزستان به اینجا میآن، یه گزارشی میگیرن و یه سری خَیِّر هم دو تا دیگ غذا پشت ماشینهاشون میذارن و خیرات میدن! ما «گدا» نیستیم که یک تیکهی نون رو به لطف و منت جلومون بندازن... ما هم سهمی از زندگی میخوایم... وقتی درِ ماشین رو میبندن و به کاخهاشون برمیگردن، چه حسی دارن؟ سالی یه بار به حاشیهها و اونهایی که در فقر نگهشون داشتن، توجه کردن... چه حسی داره؟ ما زندگی میخوایم، نه یک خط در میون انتظار مرگ لبهی پرتگاه... . با دوربینهاشون میان اینجا، با ما مثل حیوون خونگی برخورد میکنن. اینجا باغوحش نیست، مردم حاشیهی شهرها تابلوهای جالب توجه گالریهای پُرزرقوبرق شما نیستن... . اونها مثل نگاه به یه شیء تازه و عجیب به سختجونی و جونکندنِ ما نگاه میکنن. اونها با دوربین و کفش وارد خونههای کوچیک ما میشن و سوژههای خبری پیدا میکنن و فردا یادشون میره. از اینجا تا بالاشهر ده دقیقه فاصلهس، اما ما قرنها از هم دوریم. زندگی و مرگ ما زمین تا آسمون متفاوته. ما قد یه دنیا از هم فاصله داریم. حتی کیفیت نونی که ما میخوریم با اونها متفاوته، حتی اتوبوسی که اونها سوار میشن یه مدل و شکل دیگهس. ما متفاوتیم، مایی که کنار نشستهایم.
ایزتاپالاپا
اگر بسوزونم، بشکنم و این شهر رو به هم بریزم، لعنتی، مشکلی نیست، دخترم رو کُشتن، من به هیچ جمعی تعلق ندارم، به هیچ طبل و حزب سیاسی و نمایندهای نیاز ندارم. خودم نمایندهی خودم هستم، بدون هیچ میکروفونی. فقط مادری هستم که دخترم رو کشتن... من حق دارم که همهچیز رو بشکنم و بسوزونم و هیچوقت برای این کار اجازه نخواهم گرفت. این کار رو برای دختر جانباختهام و برای همهی زنان مقتول انجام میدم.
وارد مترو میشوم، زنان و مردانی با تنهایی خسته و چهرههایی غمگین گویی بار سنگینی بر دوش همهی آنهاست. همه به هم چسبیدهاند و هرکسی به جایی خیره شده است. قطار بوی نا و عرق میدهد. کارگران همه به یک سمت شهر میروند و من بهسمت فقیرترین محلهی مکزیکوسیتی میروم.
جایی در دل یک دره که اطرافش را پنج قلهی آتشفشان، همچون پنج زندانبان، احاطه کردهاند. گویی این منطقه بهعلت شرمساری از فقرش خود را پنهان کرده است.
■
سوار تلهکابین میشوم. این منطقه هیچ خط مترو یا اتوبوس شهری ندارد، زیرا نه خیابان دارد و نه ایستگاه. خانههای این منطقه با فاصلهی بسیار کمی از هم ساخته شدهاند و هیچ راهی برای ورود و خروج ماشین وجود ندارد، گویی زندانی است که ورود به این زندان و خروج از آن ناممکن است. در «ایزتاپالاپا» انسانها در دام فقر اسیر شدهاند و بر فراز این منطقه تنها گردشگرانی را میبینید که فقر رنگارنگ را تماشا میکنند.
این منطقه تا سال ۲۰۲۰ نزدیک به ۲میلیون جمعیت ثابت داشته است. هر روز صبح جمعیت عظیمی خود را به اصلیترین خیابان یا بزرگراه میرسانند تا بتوانند از وسیلهی نقلیهی زمینی مثل ترولبوس یا متروبوس استفاده کنند. معمولاً سامانهی اتوبوسرانی اتوبوسهای سالم و نو را تنها برای محلههای توریستی و مرفه شهر به کار میگیرد. اینجا خبری از صندلیهای تمیز، پنجرههای تمیز و احترام نیست. انسان ایزتاپالاپا، انسانی همیشه مظنون است.
■
شهرداری ایزتاپالاپا، به قول خودش، «برای بازیابی و عزتبخشیدن به فضاهای اجتماعی» از سال ۲۰۱۷ بر آن شد تا رنگ خاکستری غمگین حاشیهی شهر را با ۹هزار نقاشی دیواری روی بام خانهها و دیوارها تغییر دهد و شادی بیافریند.
«میگفتن واسهی امنیت شهر بهتره چهرهی سیاه و آلودهی اینجا رو تغییر بدیم. اومدن روی سقف خونههای ما، گفتن: هرچی رو که ما تأیید کنیم، نقاشی میکنید یا مینویسید. رنگ رو خودمون خریدیم، خودمون رنگآمیزی کردیم و اونها هم دستور دادن که ما چی بنویسیم...»
■
بر روی یک بام نوشته بود: Sin poesía no hay ciudad «بدون شعرْ شهری وجود ندارد.»
و من میگویم: بدون مبارزه زندگیِ انسانی وجود ندارد. جیمی زامودیو، مادر دختر جانباخته (ماریا دِ خسوس)، میگوید:
زنی که میخواد بشکنه بذار بشکنه. زنی که میخواد بسوزونه بذار بسوزونه. زنی هم که نمیخواد، مانع کار ما نشه. قبل از قتل دخترم، خیلیها رو کُشتن، ما زنها چطوری بودیم؟ تو خونه، توی تاریکی و سکوت گریه میکردیم و مدام میباختیم. اما دیگه نه! تموم شد، سکوت سهمگین رو شکستیم و اجازه نمیدیم که از دردهای ما سیرک بسازن! اگه میخواین صحبت کنین، باید درمورد همهی زنها حرف بزنین. درمورد اونهایی که بهشون تجاوز شده، درمورد آزارواذیتها در ملأعام، سوءاستفادهی استادها در دانشگاهها، در ادارهها، درمورد اونهایی که بهشون اسید پاشیدند، درمورد نوزادهایی که پدرهاشون در گهوارهها بهشون تعرض کردند و خانوادههاشون سکوت کردن، چون ایمان کاتولیک اونها اجازهی اعتراض نداد و نمیده! من مادر ماریا هستم و برای دخترم عدالت میخوام، برای همهی زنانی که هیچکس به اونها اشاره نکرده... برایاینکه هر روز یک زن دیگه کشته میشه و من هنوز نتونستم پروندهی دخترم رو حل کنم و دهها، صدها و هزاران پروندهی دیگه مونده و در ادارهها خاک میخوره... .
■
تلهکابین وارد محوطهی هوایی دیگری میشود. من و پنج نفر دیگر در کابین به خط سوم میرسیم. اینجا مرتفعترین قسمت درهی ایزتاپالاپاست، با خانههای کوچک رنگیای که بخشی از پروژهی زیباسازی اجتماعی شهرداری بوده است. هر خانه رنگی دارد، نقاشی یا شعاری... . اما هیچ رنگِ پشت بامی و هیچ شعاری از فقر داخل خانه نمیکاهد و ساکنان خانه را شادمانتر نمیکند.
کدوم شعار به ما کمک کرد؟ هر رئیسجمهوری بیاد به حال ما چه فرقی میکنه؟ اونها میخوان کثافت و خونِ اینجا رو با سطلهای رنگ پاک کنن! اما فقر حتی از رنگها هم عبور میکنه، فقر از کلمات عبور میکنه، مثل سریش به تنت و کفشهای کهنهت میچسبه... فقر مثل مکدونالد همهجا هست، فقط باید بخوای که ببینیش...
از بالای دره یک هواپیما میبینیم که روی بدنهاش نوشته: آرمانشهر.
هرموقع میخوان فیلمبرداری کنن و تبلیغ کنن، این هواپیما رو تمیز میکنن و بعد هم درش رو قفل میکنن میرن. توش کتابخونه هست، کافینت هست و چند سال آموزش رقص خیابانی... اما اینها چه دردی از ما دوا میکنه؟ نیروهای استخدامیشون از شهرداری میآن، نه از این محله! اونها از فقر ما توریست جذب میکنن...
■
بعد از سی دقیقه سفر با تلهکابین، سرانجام به یک بزرگراه میرسیم که گویی از آن منطقهی فقیر و پر از درد کناره گرفته است.
عدهی زیادی را میبینم که در ترمینال اتوبوسرانی کوچکی بر سکوهای سیمانی نشستهاند. اینجا درخت و چمن کمتر از مناطق دیگر است و آفتاب بیشتر میسوزاند و عطش را بیشتر میکند. خاکستری که بر بام خانهها نشسته بود بر نقاشیها و واژهها، بر یکایک اجزای کهنه و پوسیدهی این ترمینال، هم نشسته است، همچون آن هواپیمای برگِلنشستهای که هرگز مردم آن منطقه را به هیچ شهر و، مخصوصاً، هیچ آرمانشهری نمیبرد.
[1] محلهای فقیرنشین در اهواز.
[2] حاشیهنشینان شهرهای گرمسیری برای صرفهجویی در هزینهی سرسامآور برق مسکونی، کابل را از ترانس تیرآهن به برقِ خانه وصل میکنند تا کنتور برق مصارف خانگی را حساب نکند. مردم بومی این برق را صلواتی میخوانند.
[3] محلهای کارگری و فقیرنشین در اهواز.
[4] محلهای در اهواز که محل سکونت طبقهی متوسط و کارمندان شرکت نفت است.
[5] محلهای مرفه در اهواز.
[6] این محلهها در فقر و فحشا فرو رفتهاند، گویی اهالیشان به فراموشی سپرده شدهاند.
[7] در جنوب اهواز.