تاریخ انتشار: 
1398/04/15

وارتگِزی که می‌شناسیم و نمی‌شناسیم

مهرک کمالی

Photo by Brunel Johnson on Unsplash

نگاهی به دو داستان «سیتیزن وارتگز» و «جاثلیق عشق» نوشته‌ی امید فلاحآزاد

امید فلاحآزاد شخصیت وارتْگِز را آن چنان معصوم ساخته است که دست و پایمان را در برابرش گم میکنیم. رد او را در دو داستان میگیریم: در سیتیزن وارتگز که یک ایرانی-عراقی-ارمنی میخواهد آمریکایی شود و در جاثلیق عشق همو که هویت جنسی خود را کشف میکند. وارتگز، آدم صادق و روراستی است که تصویر بسیار روشن و ساده‌ای از خودش و برادرش و چند دوست دیگر ارمنی و بالا و پایین رابطه‌هایشان دارد. در روابط محدودی که داشته، تا به حال نباید به این فکر می‌کرده که چه بگوید یا چه نگوید تا به نفعش باشد یا دست کم ضرر نکند. تا پیش از مراسم شهروندی (سیتیزن وارتگز) و درگیری با بیماری پسر همجنسگرا (جاثلیق عشق) برای وارتگز رابطه‌ی قدرت خارج از چارچوب شخصی معنا ندارد؛ در این دو واقعه است که با برهم کنش هویت و قدرت درگیر می‌شود، می‌ترسد، و تا حدی به قدرت تمکین می‌کند.

فلاحآزاد پیرنگ سیتیزن وارتگز را ساده می‌گیرد اما بر کیفیت تصویرها می‌افزاید تا بتواند آن‌چه می‌خواهد از قهرمانش بسازد. وارتگز، یک تعمیرکار ارمنیِ ایرانی-عراقی، دارد به مراسم شهروندی آمریکا می‌رود. تنها در پاراگراف نخست و از خلال یک سلسله تصویر می‌فهمیم وارتگز چه‌کاره است و برادرش و وردستش کیست و ذهنش را چه چیزی مشغول می‌کند. بعد ریزه کاری‌های برخاستن از تخت و ناخنک زدن به غذا و به مصاحبه‌ی انجام شده برای شهروندی و سؤالاتش فکر کردن و تراشیدن ریش و پوشیدن لباس و آماده‌ی رفتن شدن. ریتمِ مناسب و طنز موقعیت، خواننده را جلب و سرگرم می‌کند و به خیابان و به ماشین و نگرانیِ پیدا کردن پارکینگ می‌برد. بعد رسیدن به مراسم و دیدن آویژان، دوست ارمنی که پیشنهاد کرده وارتگز سرود ملی آمریکا را در مراسم بخواند. این سطح داستان است اما داستان لایه‌های دیگری هم دارد. همه چیز کم و بیش خوب پیش می‌رود؛ وارتگز ردیف جلو می‌نشیند جایی که مدعوین مخصوص می‌نشینند. گره اینجا زده می‌شود: کنار دستی‌اش می‌گوید که باید به او دو تبریک بگوید، یکی تبریک شهروند شدن و یکی تبریک این‌که صدام را کشته‌اند. و وارتگز می‌گوید: «آره خُب. حالا اگر عراقی بودم تبریک به چه کارم می‌خورد؟ ... ای بابا ... طرف را دار زدند دیگر...» و توفانی از شماتت از طرف زنی که برای سخنرانی به مراسم آمده است: «فقط یک بعثی می‌تواند از مرگ آن جنایتکار ناراحت شده باشد ...» وارتگز ناگهان به وسط منازعات خاورمیانه و حضور آمریکا در آنجا پرتاب می‌شود. زن که «می‌خواهد با نیزه‌ی نگاهش وارتگز را دود کند» می‌گوید: «هیچ فکر کردید وقتی جوان‌های هیجده ساله‌ی آمریکایی با بمب تکه‌تکه می‌شوند، نظر شما دیگر نمی‌تواند شخصی بماند؟ ...» (ص. ۵۸-۵۷)

از لابهلای تصویرها و کنش و واکنش‌ها و گفتگوها مناسبات قدرت و بحث هویت است که بیرون می‌زند. ارمنی و ایرانی و عراقی بودن و حتی آمریکایی بودن، در محدوده‌ی مناسبات قوی قومی و فرهنگیِ ارمنی‌های بوستون، برای وارتگز هیچ‌گاه مسئله‌ی حادی نبوده و به آن فکر نکرده است. ضربه وقتی وارد می‌شود که از او می‌خواهند بر مرگ صدام شادمانی کند و او دلیلی برای شادمانی نمی‌یابد؛ در مرام ساده‌ی او جایی برای شادی بر مرگ دیگران، حتی صدام، نیست. اما مراسم شهروندی جای دلسوزی به صدام نیست. این‌جا قدرت زن آمریکایی است که موقعیت راتگرز را به خطر می‌اندازد. وقتی راتگرز را برای بازجویی می‌برند با خودش فکر می‌کند: «حالا چی به سرش می‌آمد؟ دادگاهی می‌شد؟ به اسم چی؟ خیانت‌کار؟ آشوب‌گر؟ تروریست؟ آمریکایی؟ عراقی؟ ایرانی؟ یا ارمنی؟ ... و کی به دادش می‌رسید؟ آویژان که موقعیتش را به خطر نمی‌انداخت. ماتو [برادر وارتگز] هم که دستش به جایی بند نبود.» (ص. ۶۱)

با این که فلاح‌آزاد بی پناهی و سادگی وارتگز را در لفافی از طنز می‌پوشاند، باز هم تلخی داستان ما را می‌آزارد. وارتگز باید یاد بگیرد جایی کاری نکند که در هویتش شک کنند و بکوشند با تکیه بر قدرتشان منکوبش کنند. این نخستین درس نخستین روز آمریکایی بودن است.

این که ما مَردیم یا زن، همجنسگراییم یا دگرجنسگرا و کجا بودهایم و چه را در خودمان دیدهایم یا ندیدهایم درونمایه‌ی این داستان است.

جاثلیق عشق هم داستان درگیری وارتگز ساده‌ی ما با گره‌های هویتی و مناسبات قدرت به شکلی دیگر است. باز هم تصویرپردازی‌های پرتحرک و کلمات و ترکیب‌ها و عبارات بجا. داستان قبل از هر چیز باید داستان بگوید که جاثلیق عشق میگوید. و بعد باید تو را تا آخر بکشاند که می‌کشاند. اگر بتواند روایت‌های موازی و در هم تنیده بسازد عالی است که جاثلیق عشق می‌تواند. این که ما مَردیم یا زن، همجنسگراییم یا دگرجنسگرا و کجا بودهایم و چه را در خودمان دیدهایم یا ندیدهایم درونمایه‌ی این داستان است. یک واقعه کل محله را به هم می‌ریزد و وارتگز را وا می‌دارد به خودش فکر کند و چیزهایی را به یاد بیاورد که شاید در حال عادی هیچ‌وقت یادش نمی‌آمد.

جیک، پسری از جایی بسته و محافظه‌کار، آمده تا در سایه‌ی قوانین بازترِ ماساچوست با دوست‌پسرش زندگی کند. جایشان، زیرزمینِ خانه‌ی ماسیس است که پسر ماسیس، موقتی و برای فرار از مالیات֯ غیررسمی به آنها اجاره داده. آمدن این دو پسر، آرامش جامعه‌ی ارمنیِ محل را به هم می‌زند. کشیش با آن‌ها مخالف است و رفت و آمد و گفت و شنود با آن‌ها را ممنوع می‌کند. داستان از جایی اوج می‌گیرد که جیک را خفاش در زیرزمین می‌زند و وارتگزِ خوش‌قلب او را به بیمارستان می‌رساند. در بیمارستان و اتفاقی، سونیا، همکار کشیش، را می‌بیند که وقتی می‌فهمد وارتگز با پسر همجنس‌گرا به بیمارستان آمده، تهدیدش می‌کند: «... ما ساعت‌ها بحث کردیم توی کلیسا. یعنی نمی‌فهمی که مسئله «عادی شدن» است؟ ... نباید بگذاری عادی شود، باید به هم یادآوری کنیم که این‌ها غیر‌عادی‌اند، لازم نیست رابطه داشته باشیم با این گروه. ... غیر عادی است، اصلاً باید اغراق کنیم که غیرعادی است.» وارتگز قبول می‌کند اما وقتی برای پیدا کردن خفاش به زیرزمین می‌رود و تخت‌خواب دو مستأجر همجنس‌گرا را می‌بیند و رویش می‌نشیند، یادش می‌آید به شوها، پسری در مدرسه‌شان: «... شوها وسط می‌نشست و وارتگز چون درشت بود سرِ نیمکت. همه چیز یک روز و یکباره شروع شده بود. اگر هم چیزی ذره ذره پیش رفته بود، مثل پیش خزیدن آفتاب روی نیمکت، یادش نمی‌آمد. توی ذهنش همان روزی بود که یکی از بچه‌ها یک قوطی قرص جوشان آورده بود و تکه‌های قرص از نیمکت جلو و پنهانی دست به دست شده بود تا به آنها هم رسیده بود. تکه‌ی‌ قرص که روی زبانش جوشید و طعم پرتقالی‌ در دهانش گاز شد، حس کرد که زانوی او به رانِ شوها فشار می‌آورد. شوها پس نمی‌کشید. چانه‌ی جوش‌دارش را بالا گرفته بود، و لب‌های سرخش را به هم می‌فشرد، خیره به تخته سیاه. فشار و بازی بود تا یک وقت که وارتگز حس کرد زانوش جا شده زیر زانوی شوها. گرمای ران شوها مثل تب از لایه‌ی شلوار لی می‌گذشت و ران وارتگز را می‌سوزاند. انگار یک قرص جوشان توی سینه‌‌ی وارتگز آب می‌شد...» تصویرسازی‌های درخشان، کلماتی بجا، و تشبیه‌هایی پوشیده خواننده را با وارتگز در لحظه‌ی کشف هویت جنسی‌اش همراه می‌کند.

عصر همان روز است که وارتگز در خانه‌ی آویژان کشیش را می‌بیند. کشیش به تلویح به او می‌فهماند که می‌داند امروز چه گذشته است و از او می‌خواهد دعایی بخواند: «وارتگز چشم‌ها را بست [و خواند] ... چشم که باز کرد، کشیش کی‌کی، مثل جاثلیقی برخاسته از قعر تاریخ، با ردای بلندِ سیاه بر او آغوش گشوده بود.»

فلاحآزاد در جاثلیق عشق هم مانند سیتیزن وارتگز گره‌های هویت و قدرت را نمایان می‌کند. نویسنده، قدرتِ کشیش، قدرتِ جامعه‌ی محلی، یادآوری خاطره‌ی مدرسه، و وقوف ناگهانی وارتگز به هویت همجنس‌گرایانه‌ی خودش را در رشته‌های درهم‌تنیده‌ای از وقایع بازنمایی می‌کند و خواننده را تا آخر می‌برد. اگر در سیتیزن وارتگز قهرمان‌مان را در تعلیق هویت ملی دیده بودیم، اینجا در تعلیق هویت جنسی بازش می‌یابیم. او در همه حال، آدم ساده و بی شیله‌پیله‌ای است که نمایندگان قدرت مسلط، خواه سیاسی و فرهنگی و خواه مذهبی، می‌خواهند او را کنترل کنند.

حالا دیگر وارتگز را می‌شناسیم و اگر امید فلاح‌آزاد بیشتر از او بنویسد، شخصیت ماندگاری می‌سازد که در کشاکش درگیری‌های داستانی، جای خود را کنار داش آکل و شازده احتجاب و دایی جان ناپلئون در حافظه‌ی جمعی ما باز خواهد کرد.