تاریخ انتشار: 
1401/10/19

باربارا دمیک؛ قورباغه‌های ته چاه

هرمز دیّار

wacotrib

حقوق بشر چه می‌شود؟ زندانیان سیاسی چی؟ من به تجربه آموخته‌ام ... که وقتی فشار عمده‌ای در زمینه‌ی حقوق بشر وارد می‌آید، اوضاع بهتر می‌شود. (باربارا دمیک)

 

چرچیل، روسیه‌ی استالینی را معمایی می‌دانست که «در لفافه‌ای از راز پیچیده و در درون یک چیستان» جای داده باشند. بر همین قیاس، کره‌ی شمالی را می‌توان سیاه‌چاله‌ای رسوخ‌ناپذیر دانست.[1]

کره‌ی شمالی، افزون بر آنکه اسرارآمیزترین و منزوی‌ترین کشور دنیاست، تاریک‌ترین آن‌ها نیز هست. حتی امروزه، وقتی به تصاویر ماهواره‌ای ناسا از شرق دور که در شب گرفته شده می‌نگریم، در آنجا، میان کره‌ی ‌جنوبی و چین، لکه‌ی بزرگ سیاهی خودنمایی می‌کند.[2] این ناحیه‌ی تاریک، جمهوری دموکراتیک خلق کره است.

در اوایل دهه‌ی ۱۹۹۰، تقریباً مقارن با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، اقتصاد ناکارآمد کره‌ی شمالی در هم‌ شکست. نیروگاه‌ها از کار افتاد و چراغ‌های روشنایی خاموش شد و کشور در تاریکی فرو رفت. اکنون وقتی خارجی‌ها روی نقشه‌های شب به این ظلمت‌کده می‌نگرند، ناخودآگاه به یاد اقالیم بکر و دورافتاده‌ای می‌افتند که هنوز برق و مدنیت به آنجا راه نیافته اما واقعیت این است که کره‌ی شمالی کشوری توسعه‌نیافته نیست؛ سرزمینی است که از قافله‌ی کشورهای توسعه‌یافته بیرون افتاده.

هنوز نسل‌های سال‌خورده‌ به یاد دارند که در قیاس با پسرعموهایشان در کره‌‌ی جنوبی برق بیشتری داشتند. و درنتیجه، غذای بیشتری. حسرت گذشته و پس‌رفتِ مدنی، سیری قهقرایی و باژگونه را نشان می‌دهد که نتیجه‌اش پدیده‌ای غریب و وارونه است: در کشورهایی همانند کره‌ی شمالی که روزگاری دورانی خجسته‌ داشته‌اند و بعد، به ورطه‌ی فلاکت افتاده‌اند، ورق‌زدن تصاویر و خاطرات گذشته در حکم نگاه‌کردن به آینده است. آینده‌ی آنها سال‌هاست در قاب گذشته‌شان خاک می‌خورد. معلوم نیست که این مردم حسرتمند که اغلب کاری از دستشان برنمی‌آید، تا به کِی و تا به کجا باید به پس‌رفتِ عقربه‌های تاریخ بنگرند. کره‌ی شمالی، همانند شبش، در ظلمات کاملی از خبررسانی باقی مانده است. با وجود این، در سال‌های اخیر کتاب‌هایی درباره‌ی این کشور مرموز نوشته شده که تا اندازه‌ای پرده از راز درون آن برمی‌دارد.

باربارا دمیک، خبرنگار و رئیس دفتر پیشین لس‌‌آنجلس‌‌تایمز در پکن، در زمره‌ی نویسندگان همین کتاب‌هاست. کتاب حسرت نمی‌خوریم (۲۰۰۹) ثمره‌ی مصاحبه‌ی او با شش نفر از پناه‌جویانی است که از نیمه‌ی شمالیِ کره به نیمه‌ی جنوبی آن گریخته‌اند. مطالعه‌ی او بازه‌ی زمانی پانزده‌ساله‌ای را دربرمی‌گیرد؛ دوره‌ای نابسامان که شاهد مرگ رهبر کره‌ی شمالی، کیم ایل سونگ، و برآمدن پسرش، کیم جونگ ایل، و بروز قحطی ویرانگری بود که یک‌پنجم جمعیت کره‌ی شمالی را از بین برد.

دمیک از میان تمام فُرم‌های موجود، قالب داستان را برای نقل گزارش‌های خود از کره‌ی شمالی برمی‌گزیند و ازقضا، نقشه‌اش موفق از آب درمی‌آید.[3] دمیک به‌خوبی می‌دانست که مخاطبان اولیه‌ی کتابش، آمریکایی‌ها، دچار خستگی از همدردی (empathy fatigue) شده‌اند؛ درنتیجه، گزارش‌های خام به‌دست‌آمده را به قالب داستانی پرکشش درآورد تا خواننده بی‌آنکه خودآگاه همدردی نماید، درنهایت، ناخودآگاه با قهرمانان کتاب غم‌گساری ‌کند. به‌ویژه شرح مصائب دو قهرمان اصلی، می‌ ران (دختر مردی از اهالی کره‌ی جنوبی که در دهه‌ی ۱۹۵۰ به اسارت قوای کره‌ی شمالی درآمده) و جون سونگ (دانشجویی کنجکاو و پسر خانواده‌ای ژاپنی‌تبار)، رنگ‌ولعابی دراماتیک و پرکِشش به کتاب می‌دهد.

دمیک آن دو را در همان برگ‌های آغازین، به ذهن خواننده راه می‌دهد و پس از ذکر ظلمات شبِ کره با تردستی می‌نویسد:

با وجود این، تاریکی مزیت‌هایی نیز دارد. به‌خصوص وقتی نوجوانید و با کسی قرار دارید، هیچ‌کس شما را نمی‌بیند. وقتی بزرگسالان به خواب می‌روند، آن‌وقت آسان است که حتی در ساعت هفت صبح زمستان از خانه جیم شوید. تاریکی در کره‌ی شمالی تا این حد به افرد حریم خصوصی و آزادی می‌دهد؛ کارهایی که اگر برق بود انجام‌دادنش خیلی دشوار می‌شد. می‌توانید خود را در شنل نامرئی بپوشانید، هر کاری دوست دارید، انجام دهید و نگران چشم کنجکاو والدین، همسایه‌ها یا پلیس‌مخفی نباشید.[4]

این جملات زیبا و گرمابخش که در پس‌زمینه‌ای از تاریکی و سرما بازگو می‌شود، برای کسانی که در کشورهای دموکراتیک زندگی می‌کنند، نوایی خوش و خواب‌آور دارد. اما دوسه کلمه‌ی پایانی و اشاره به «پلیس‌مخفی» اولین تلنگری به خواننده است که چشم او را نسبت به کابوس‌آبادی به نام کره‌ی شمالی باز می‌کند. رفته‌رفته، خواننده‌ی حسرت نمی‌خوریم با مطالعه‌ی دیگر صفحات کتاب متوجه می‌شود که صحبت از «حریم خصوصی و آزادی» در کره تنها یک طنز تلخ است. حتی عنوان کتاب، «حسرت نمی‌خوریم»، طعنه‌ای است جانانه به یکی از سرودهای تلقین‌شده به اهالی کره‌ی شمالی که طبق آن، آن‌ها به هیچ‌چیز در هیچ‌جای دنیا حسرت نمی‌خورند. (چیزی در دنیا نیست که حسرتش را بخوریم.)

به‌راستی بعید است که کسی حسرت نمی‌خوریم را بخواند و به یاد کتاب ۱۹۸۴ اورول نیفتد. آدم حتی گمان می‌کند که باربارا دمیک دست‌کم بخش‌هایی از کتاب مستندش را از ۱۹۸۴ اقتباس کرده است. برعکس، اگر اورول در دهه‌ی ۱۹۹۰ زنده می‌بود و از کره‌ی شمالی دیدن می‌کرد، بی‌شک حرف‌های بیشتری برای گفتن داشت و ۱۹۸۴ کتاب پربرگ‌تری می‌شد. مثل آنجا که می‌فهمیم در کرهی ‌شمالی برای هر مسافر خارجیِ تازه‌وارد دو مراقب گمارده می‌شود. کار مراقب‌ها پاییدن شخص خارجی است که مبادا مصاحبه‌ای بی‌مجوز انجام دهد. اما چرا دو مراقب؟ تا یکی مراقب دیگری باشد. 

 در کشورهایی همانند کره‌ی شمالی که روزگاری دورانی خجسته‌ داشته‌اند و بعد، به ورطه‌ی فلاکت افتاده‌اند، ورق‌زدن تصاویر و خاطرات گذشته در حکم نگاه‌کردن به آینده است. آینده‌ی آن‌ها سال‌هاست در قاب گذشته‌شان خاک می‌خورد. 

کیم ایل سونگ (۱۹۱۲-۱۹۹۴)، رهبر و بنیان‌گذار کره‌ی شمالی، جامعه را بر اساس نظام طبقاتیِ سفت‌وسختی تقسیم‌بندی کرده بود؛ نظامی هرمی و ۵۱رده‌ای که در سه طبقه‌ی کلی خلاصه می‌شد. در رأس هرم، رهبر و خانواده‌اش جای داشتند و در قاعده، طبقه‌ی متخاصم. افراد طبقه‌ی متخاصم، از جمله کسانی که در طول ماه‌های پس از جنگ جهانی دوم به کره‌ی جنوبی کمک کرده بودند، به‌صورت مادام‌العمر در همان سطح باقی می‌ماندند. این تقسیم‌بندی تبعیض‌آمیزِ اجتماعی بهره‌ای از نازیسم نیز در خود داشت: خون افراد طبقه‌ی متخاصم ناخالص بود و این ملعنت تا چند پشت به ارث می‌رسید. و فرزندان زاده‌شده در این طبقه تا حد معینی مجاز به تحصیل بودند و در حزب یا سیستم اداریِ کشور نیز ثبت‌نام یا استخدام نمی‌شدند. افراد این طبقه از سوی گروهی از همسایگان به نامِ «این‌مین‌بان» پاییده می‌شدند. همانند چکسلواکی در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم که سردسته‌ی خبرچینان معمولاً زنان میان‌سالِ سرایدارِ مجتمع‌های ساختمانی بودند، در اینجا هم سردسته‌ی این‌مین‌بان، زنی میان‌سال از بین همسایه‌ها بود.

پیشینه‌ی فرهنگی کره این تقسیم‌بندیِ تبعیض‌آمیز را برمی‌تابید. کره‌ای‌ها قرن‌ها بود که همانند هندوستان نظام طبقاتیِ به‌شدت تبعیض‌آمیزی داشتند. به‌باور دمیک، تنها کاری که کیم ایل سونگ کرد، به‌روزرسانیِ این نظام فئودالی و آمیختنِ مقداری استالینیسم به آن بود.[5] زاده‌ی این معجون عجیب‌غریب، سرزمینی مفلوک و منزوی بود.

مصاحبه‌ی دمیک با پناه‌جویانی که از کره‌ی شمالی به چین و سپس به کره‌ی جنوبی گریخته‌اند، نشان می‌دهد که در دهه‌ی ۱۹۹۰ مردم کره‌ی شمالی با چنان میزانی از بدبختی دست‌وپنجه نرم می‌کرده‌اند که با جوشاندن پوست درخت یا آسیاب‌کردن برگ‌ها و شاخه‌های ذرت رفع گرسنگی می‌کرده‌اند. از آن اسفناک‌تر، حال‌وروز کسانی بود که سرگین حیوانات را برای غلات دفع‌شده وارسی می‌کردند. و در همان حال، معدود کالاهای بشردوستانه‌ی واردشده به کشور به یغما می‌رفت و از بازارهای سیاه سر در می‌آورد. در همان دهه، شمار حیوانات که قاعدتاً در اثر گرسنگی تلف می‌شدند، کاهش یافت و درنتیجه، در اثر کمبود کود حیوانی، نظام حاکم مردم را موظف ساخت که هر شب سطلی از فضولات انسانیِ خانواده را به محل‌های مقررشده تحویل دهند.

بااین‌حال، پوسترهای پرزرق‌وبرق تبلیغاتی، کیم ایل سونگ را با چهره‌ای شاد نشان می‌داد که بچه‌هایی با چهره‌هایی گل‌انداخته و ستایش‌آمیز دوره‌اش کرده‌اند. مردم در بدبختی دست‌وپا می‌زدند و او در آتشِ شخصیت‌پرستی می‌دمید. به‌قول دمیک:

تا حدودی همه‌ی دیکتاتورها شبیه هم‌اند. از استالین اتحاد جماهیر شوروی تا مائو در چین، از چائوشسکوی رومانی تا صدام حسین عراق، تمام این رژیم‌ها به نیرنگ‌های مشابهی متوسل می‌شوند: مجسمه‌های آنان در میادین شهر نصب می‌شود، پرتره‌هایشان در هر اداره‌ای آویزان و چهره‌شان بر صفحه‌ی ساعت‌های مچی حک می‌شود.[6]

از ابتدای دهه‌ی ۱۹۷۰ به بعد، هر خانواده موظف بود که قاب عکسی از کیم ایل سونگ را بر دیوار خانه نصب کند. این قاب عکس‌ها باید به‌طور مرتب گردگیری می‌شد. چون تقریباً ماهی یک بار، بازرسان پلیس استانداردهای عمومی برای وارسی تمیزبودن پرتره‌ها، سرزده به خانه‌ها می‌آمدند! (شاید این یکی، حتی برای اورول نیز تازگی داشت.) شخصیت‌پرستی آن‌قدر در میان مسئولین و مردم رواج یافته بود که مبالغه در کبریاییِ رهبر کره‌ی شمالی تا درجه‌ای بیمارگونه و مضحک رشد یافته بود. در دهه‌ی ۱۹۸۰، پس از بازدید کیم ایل سونگ از یک مزرعه‌ی پرورش بُز، یکی از خبرگزاری‌های کره‌ی شمالی، نوشت: «حضور کیم ایل سونگ در محل و راهنمایی‌ها و خیرخواهیِ گرم او سبب پیشرفت‌های زیادی در زادوولد بزها و تولید محصولات لبنی می‌شود.»[7]

حتی پس از مرگ رهبر، پروپاگاندای رژیم دست‌بردار نبود. در سال ۱۹۹۴، بلافاصله پس از درگذشت کیم ایل سونگ، یک فیلم تبلیغاتی ادعا کرد که اگر مردم به‌شدت برای رهبر فقیدشان سوگواری کنند، او به زندگی بازمی‌گردد. در فیلم تبلیغاتی گفته شد: «زمانی که رهبر بزرگ درگذشت، هزاران مرغ ماهی‌خوار آبی‌رنگ از بهشت فرود آمدند تا او را ببرند. پرندگان نمی‌توانستند او را ببرند زیرا دیدند که مردم کره‌ی شمالی گریه می‌کنند، فریاد می‌زنند، بر سینه‌ی خود می‌کوبند، مویشان را می‌کَنند و خود را بر زمین می‌اندازند.»[8]

بااین‌همه، به فهرست دمیک از شباهت‌های میان دیکتاتورها نکته‌ای را باید افزود: تمام دیکتاتورها زن‌ستیزند. بنا به گزارش دمیک، در دهه‌ی ۱۹۹۰ دختران در کره‌ی شمالی اجازه‌ی دوچرخه‌سواری نداشتند. این عمل را به‌لحاظ جنسی تحریک‌کننده می‌دانستند و حزب کارگر آن را غیرقانونی اعلام کرده بود.[9] افزون بر این، زوج‌های جوان حق نداشتند که با هم قرار ملاقات بگذارند. حتی گرفتن دست‌های یکدیگر در مکان‌های عمومی، کاری مخاطره‌آمیز بود.[10] به‌علاوه، زنان میانسال، موظف بودند که موهای خود را کوتاه کنند. زنان مجرد می‌توانستند مو بلند کنند مشروط بر آنکه آن را ببافند یا پشت سرشان جمع کنند. درعین‌حال، زنان کره‌ی شمالی حق نداشتند که دامن بالای زانو یا بلوز بدون آستین بپوشند.[11] طرفه آنکه چند سال بعد، در دوران زمامداری کیم جونگ ایل، در ایستگاه قطار چونگ‌جین، سومین شهر بزرگ کره‌ی شمالی، زنان خیابانی، آزادانه هنر خویش را تبلیغ می‌کردند.[12] ازقرارمعلوم، دیکتاتورها آزادی زنان را تنها تا سر حد کالای جنسی تاب می‌آورند. کالایی که درنهایت، متاع مرغوبِ مردانی است که دنائتشان از جنس همان فرهنگ فرومایه‌ای است که شخص دیکتاتور پرورش داده‌ است.

یک مورد دیگر نیز وجود دارد که می‌توان به سیاهه‌ی شباهت‌های دیکتاتورها افزود؛ تمام دیکتاتورها راهکار خوبی برای خاموش‌کردن مخالفان دارند: زندان؛ با این تفاوت که به‌قول دمیک، همانقدر که اسکیموها برای برف واژه دارند، در کره‌ی شمالی برای زندان کلمه‌های فراوانی وجود دارد. بدترین آن‌ها زندان‌های کوانلیسو است با قابلیت نگهداری ۲۰۰هزار زندانی که از اردوگاه‌های سیبری الگوبرداری شده است. در دهه‌ی ۱۹۹۰ جرائم سیاسی طیف وسیعی از کارهای جزئی را در بر می‌گرفت: از مردی که پس از بدمستی علیه کیم ایل سونگ حرف زده تا زنی که در دفتر خاطراتش مطلبی سیاسی نوشته است. در دوره‌ای که شکم اکثر اهالی از غذا تهی بود، زندان‌ها مملو از ژان‌ والژان‌هایی بود که از سر ناچاری به کارهایی مثل خرده‌دزدی روی آورده بودند. شگفتا که همین افراد، کسانی که برای به‌دست‌آوردن غذا مثلاً کابل‌های تلفن را دزدیده بودند، به جوخه‌ی اعدام سپرده شدند. به این مجموعه از اَبرتبهکاران، افرادی را باید افزود که بز، ذرت و گاو را دزدیده بودند. در سال ۱۹۹۷ اخطار داده شد افرادی که دزدی و احتکار می‌کنند یا حتی غلات می‌فروشند «سبک سوسیالیسم ما را خفه می‌کنند»؛ جرمی که سزایش اعدام است.[13] بسیاری از این افراد نگون‌بخت در ملأعام اعدام می‌شدند و مأموران حزب مردم را تشویق می‌کردند که برای تماشا به محل اعدام بروند.

در کره‌ی ‌شمالی برای هر مسافر خارجیِ تازه‌وارد دو مراقب گمارده می‌شود. کار مراقب‌ها پاییدن شخص خارجی است که مبادا مصاحبه‌ای بی‌مجوز انجام دهد. اما چرا دو مراقب؟ تا یکی مراقب دیگری باشد. 

جون‌ سونگ، کسی که شاهد یکی از این اعدام‌ها بود (دانشجویی که بعدها باربارا دمیک با او مصاحبه کرد)، با دیدن این صحنه‌ی ظالمانه و دلخراش دچار یأس و دل‌زدگی از نظام موجود شد. او پنهانی جزوه‌ای در نقد اقتصاد سوسیالیستی به دست آورد و در اتاق خوابگاه دانشجویان، زیر پتو و با چراغ‌قوه، مطالعه کرد؛ حریم خصوصی او همین‌قدر بود. اما همین اندازه کافی بود که چشمش را به حقایقی تازه باز کند. جون سونگ که به خانواده‌ی نسبتاً مرفهی تعلق داشت، با آخرین پس‌اندازش یک تلویزیون سونی خریداری کرد. طبق قانون، می‌بایست تلویزیون در اداره‌ی بازرسی امواج الکترونیک ثبت می‌شد. در همان اداره، قسمت تعویض کانال‌ از کار انداخته و مُهروموم می‌شد. اهالی کره‌ی شمالی باید فقط بخشی از دنیا را می‌دیدند که درست بالای سرشان بود؛ مثل یک زندانی در محوطه‌ی حصارکشیده‌ی هواخوریِ زندان. یا بر اساس لطیفه‌ای که کره‌ای‌ها برای خودشان ساخته بودند، مثل «قورباغه‌های ته چاه».

جون‌ سونگ که در کار با دستگاه‌های الکترونیکی سررشته‌ داشت، دل به دریا زد و تلویزیون را دست‌کاری کرد. در ساعات دیروقتِ شب تلویزیون را روی شبکه‌ی کره‌ی جنوبی تنظیم می‌کرد و از ترس همسایه‌ها، صدا را تا جایی بلند می‌کرد که تنها برای خودش قابل شنیدن باشد. کنار تلویزیون می‌نشست، قوز می‌کرد و گوشش را طوری به بلندگو می‌چسباند که پس از دقایقی گردن و پاهایش کرخت می‌شد. اما امواج از آن سوی مرزها، حقایقی را با خود می‌آورد و به گوشش می‌رساند که خستگی‌اش را در می‌بُرد. او دریافت که بیل کلینتون، رئیس‌جمهور آمریکا، برای کمک به کره‌ی شمالی، نفت و انرژی پیشنهاد کرده است اما رهبر کره‌ی شمالی ترجیح داده که سلاح‌های هسته‌ای و موشک‌هایش را گسترش دهد. او فهمید که ۲۰۰هزار نفر در اردوگاه‌های کار اجباری زندانی شده‌اند و کره‌ی شمالی رکورد نقض حقوق بشر را در جهان شکسته است. از همه شگفت‌تر اینکه جون سونگ، تا آن لحظه، هیچ‌گاه صدای رهبر کشورش را نشنیده بود؛ در رادیو و تلویزیون کره‌ی شمالی حرف‌های رهبر را گویندگان حرفه‌ای بازگو می‌کردند. تلویزیون کره‌ی جنوبی اما صدای او را پخش کرد. صدایی پیر، زنگ‌دار و کاملاً معمولی. جون سونگ با خودش گفت: «نهایتاً او هم یک آدم است.»[14] اکنون کسی که از کودکی مثل خدا می‌پرستید، هیبتش شکسته شده بود. جون سونگ اداره‌ی بازرسی امواج الکترونیک را دور زده بود. حالا قورباغه‌ای از چاه بیرون آمده و بر لبه‌ی آن نشسته بود.

***

در سال ۲۰۰۶ دمیک در سئول از زبان یکی از مسئولین رده‌بالای سابقِ پیونگ‌یانگ شنید: «کیم جونگ ایل اهمیت نمی‌داد که کشور را به ورطه‌ی ورشکستگی بکشد. او تنها راه حفظ قدرت را در موشک و سلاح هسته‌ای می‌دید.»[15] راست این است که در تیره‌روزیِ مردمان کره‌‌ی شمالی، علاوه بر رهبران آن کشور، ایالات متحده و شوروی نیز به‌قدر کافی سهم دارند. تا پیش از سال ۱۹۱۰ که امپراتوری ژاپن شبه‌جزیره‌ی کره را ضمیمه‌ی خاک خود کند، کره سرزمینی یکپارچه بود. در سال ۱۹۴۵، پس از تسلیم ژاپن در جنگ جهانی دوم و عقب‌نشینیِ قوای آن کشور از کره، شبه‌جزیره‌ی کره ناگهان همچون قلمرویی بی‌صاحب نمایان شد. درنتیجه، قوای شوروی به خاک کره وارد شدند و آمریکایی‌ها از بیم تجاوز شوروی به ژاپن به‌دنبال تصرف کره، قیمومت بخش شمالی کره را به رقیب دیرینه سپردند. درنهایت، به پیشنهاد آمریکا، مدار ۳۸ درجه، مرز دو نیمه‌ی جنوبی و شمالی کره را تعیین کرد. این مرزبندی، آغاز دوران سیه‌روزی مردمان کره‌ی شمالی بود. از ورای مدار ۳۸ درجه، مداری که اتاق فکر آمریکا برای مهار شوروی، روی نقشه پررنگ کرده بود، هیولایی هسته‌ای پدیدار شد که به‌مراتب، مهارناپذیرتر از خرس بزرگ از آب درآمد.

در ژوئن ۲۰۱۸ ترامپ به کره‌‌ی شمالی رفت تا با کیم جونگ اون دیدار کند. پس از پایان این دیدار، دو طرف سندی چهاربندی را امضا کردند. در میان این بندها، همان‌طور که انتظار می‌رفت، خبری از مسائل حقوق‌بشری در کره‌ی شمالی نبود. پیش‌تر در میان دولت‌مردان آمریکا این تفکر رواج داشت که مشکل اصلی، مسئله‌ی هسته‌ای است و مسائل حقوق‌بشری به خود کره‌ای‌ها مربوط است.

در همان روزها، باربارا دمیک که با این طرز فکر مخالف بود، در مصاحبه‌ای گفت:

ترامپ به‌دنبال صلح پایدار، آتش‌بس و ایجاد روابط دیپلماتیک است. اما این‌همه، بدون توجه به حقوق بشر، سخت دشوار است... زمانی که ترامپ سرگرم توئیتر است، می‌تواند توئیتی بنویسد. اما حقوق بشر چه می‌شود؟ زندانیان سیاسی چه؟ من به‌تجربه آموخته‌ام و از پناه‌جویان کره‌‌ی شمالی ــ که در اردوگاه‌ها زندانی بوده‌اند ــ شنیده‌ام که وقتی فشار عمده‌ای در زمینه‌ی حقوق بشر وارد می‌آید، اوضاع بهتر می‌شود.

معلوم نیست که آیا سرانجام زمانی می‌رسد که مدار ۳۸ درجه همانند دیوار برلین فرو بریزد یا نه و معلوم نیست که آیا هیولای هسته‌ای که ابرقدرت‌ها به دست خویش آفریده‌اند، سرانجام به چراغ جادو باز خواهد گشت یا نه. بااین‌حال، نکته‌ای معلوم است: تا زمانی که حقوق بشر به مسئله‌ای اصلی و اصیل، و نه ابزاری برای چانه‌زنیِ دیپلماتیک، تبدیل نشود، پاسخ به پرسش‌هایی از این دست، منفی است. تاریخ نشان داده است که دیکتاتورها به‌طور غریزی، به گفت‌وگوهای حقوق‌بشری تمایل ندارند. شاید زمان آن فرارسیده که زمامداران جهان، به‌جای چانه‌زدن با دولت مستقر، با نمایندگان واقعیِ کشورهای تحت ستم ــ کسانی که خودْ ستم دیده‌اند ــ دور یک میز بنشینند. شاید وقتش رسیده که سیاست‌مداران جهان، واقعیتِ هر کشور را از چشمِ ستم‌دیدگان ببینند نه ستم‌کاران. و ای بسا در این مورد، حق با ژان پل سارتر باشد که می‌گوید: وضعیت را باید از چشم کسانی دید که بیش از همه جفا دیده‌اند.[16]
 


[1] حُسن تعبیر از مایکل رنک، خبرنگار سابق رویترز در پکن، است.

[2] برای نمونه بنگرید به این لینک.

[3] کتاب حسرت نمی‌خوریم در سال ۲۰۱۰ جایزه‌ی ادبی ساموئل جانسون را از آنِ خود کرد، و گاردین آن را در ردیف یک‌صد کتاب برتر قرن بیست‌ویکم قرار داد.

[4] باربارا دمیک (۱۳۹۷) حسرت نمی‌خوریم. ترجمه‌ی زینب کاظم‌خواه، تهران: نشر ثالث، ص۱۳.

[5] همان، ص۴۶.

[6] همان، ص۷۴.

[7] همان، ص۱۰۳.

[8] همان، ص۱۵۵.

[9] همان، ص۲۷.

[10] همان، ص۱۲۷.

[11] همان، ص۱۲۹.
بدیهی است که در کشوری مانند کره‌ی شمالی، زمینه‌ی فرهنگی و سنتی نیز بستر مساعدی را برای زن‌ستیزی مهیا می‌کرد. چنانچه باربارا دمیک در همین موضع از کتاب اشاره می‌کند: «... همین یک قرن پیش، پوشش زنان محترم کره‌ای سر تا پای آنان را می‌پوشانید، طوری که با پوشش اجباریِ طالبان، رقابت می‌کرد.» بنگرید به:

Barbara Demick (2009) Nothing to Envy: Ordinary Lives in North Korea. New York.

[12] حسرت نمی‌خوریم، ص۲۷۱.

[13] همان، ص۲۷۵.

[14] همان، صص ۲۸۵-۲۸۹.

[15] همان، ص۱۰۵.

[16] Jean-Paul Sartre (1968) The Communists and Peace: with a Reply to Claude Lefort. New York: George Braziller.